سنگ و سبو

سنگ و سبو

این جا صرفاً
ثبت خاطرات
خانواده
شخصی
و
.
.
.

...
...
نویسنده

درخت کاج بی کلاغ.

چهارشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۵۸ ق.ظ

تا مدت ها بعد این که آمده بودم شیراز توی روستامان کاج نداشتیم. داشتیم و من به کاج می گفتم سرو. پس جای کاج، درخت بید و سیب و توی کوه های آن طرف رودخانه هم که بلوط داشتیم. دشت ها و زمین های این طرف رودخانه هم که زمستان ها پر از برف بود،تابستان ها پر از بِرچ بِرچ گندم های زرد.

هنوز توی تابستان اول دبستان بودم که خانه زندگی را برداشتیم آمدیم شیراز. یادم نرفته خاوری که پشتش تپیده بودیم و هنوز بوته (بلکه هم درخت)گل کاغذی قرمز رنگی که خودش را اندازه ی یک درخت انداخته بود روی دیوار خانه ای توی خیابان گلکوب.

درخت کاج هم مثل سرو همیشه سبز است. یک ردیف درخت کاج از دم در بزرگ حیاط مدرسه توی یک خط صف کشیده بودند موازی دیوار حیاط تا رسیدند به آن یکی دیوار که عمود بود بر درخت های کاج و حایل بین مدرسه ی ابتدایی پسرانه و راهنمایی دخترانه. زیر دو تا درخت کاج این طرف در حیاط کنار دکه ی آبی هم پاتوق نشستن و حرف زدن بود. من زیر این درخت های بلند شیرین عسل می خوردم. چشم تو چشم درخت های کاجِ توی حیاط رو به روی مدرسه مان که تو کوچه بود شیرینی فروشی بود که بیشتر ازش از این شکلات پنج تومنی ها می گرفتم. خامه نارنجکی هم می خوردم. یک هفته، درخت های کاج توی مدرسه، صبح ها طلوع آفتاب کله شان را گرم می کرد یک هفته رنگ غروب می رخت روی شان تا بعد از رفتن ما شب بیاید سراغشان؛یعنی شیفتی می رفتیم مدرسه.

صبح ها، نمی دانم چه وقت قبل از رسیدن ما، گنجشک ها می رفتند آن بالا و جلو سکوت صف ها جیک جیک شان می پیچید لای حرف های مدیر مدرسه. آفتاب اول از همه تاج کاج ها را گرم می کرد بعد هم دیوار کنار پناه گاه توی حیاط مدرسه را برای زمان بمباران هوایی. یکی یکی مودبانه می رفتیم توی کلاس ها.  

دو سه نفری اگر با پا می کوبیدیم توی تنه ی بزرگ درخت کاج، ریز ریز یک چیزی که شبیه برگ های خشک شده بود می ریخت روی سرمان و می رفت لای موها.

کلاغ ها آخرهای پاییز، اول های زمستان از سمت مغرب، غروب به غروب می آمدند سمت مشرق و آسمان پر می شد از کلاغ. آن موقع ها هنوز ندیده بودم که کلاغ فقط بنشیند رو درخت کاج، روی پرده ی سینما، روی بیت ها مصرع ها ،روی کلمه ی داستان های برف و سرما. از این خبر ها نبود که هر وقت اسم کاج بیاید مدام یک کلاغ توی ذهن آدم بنشیند رو درخت کاج.

من با همین چشم های خودم دیده ام که کلاغ ها روی درخت های بلندِ بلند بید لانه می کنند، توی تابستان ردشان را روی درخت های بلوط زده ام. پا پی شده ام و توی کمین دیدمشان که سیب به منقار فرار می کنند. حتا گاهی جای عقاب اشتباهشان گرفته ام.

کاج هایی وجود دارد که نماد شومی نیستند،آقایان! و تنه شان طور غریب و ناشناخته ای پیچ خورده است. این کاج ها توی ارتفاعات کوه های زاگرس، جایی که هیچ کلاغی پیدا نمی شود از زمین بیرون می زنند. تعدادشان کم است، برگشان سبز سبز سبز است،آن قدر سبز است که شاید سیاه باشد. بعضی ها بر این باورند که این کاج ها خود به خود آتش می گیرند.می سوزند. عده ای دورش افسانه عَلم کرده اند و می گویند حقیقت امر به خاطر فسفر زیاد،این درختِ پیچ پیچ آتش می گیرد ولی تعداد اندکی که حقیقت امر را می دانند می گویند این درخت از عشق زیاد است که آتش می گیرد.عده ای هم که نه عشق را می شناسند و نه فسفر را می گویند عشق مثل فسفر است ،پس.

فقط من سوآلی از این دانشمندان دارم(همین گروه اول و سوم) چرا درخت های بلوط آن بالا آتش نمی گیرند؟چرا آن ها آن قدر فسفر جمع نمی کنند که ناگهان خودشان را آتش بزنند؟

پانوشت:یک وقتی یادم بماند از کلاغ ها هم دفاع کنم.

 

۹۵/۰۲/۲۹
مُجَم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی