سنگ و سبو

سنگ و سبو

این جا صرفاً
ثبت خاطرات
خانواده
شخصی
و
.
.
.

...
...
نویسنده

مدرسه(1). درّه ی جیدری

شنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۴۸ ق.ظ

*در طول زمان قابلیت تکمیل شدن دارد.

چهارمی نوشت از مدرسه:

وقتی پایه پنجم بودم، پنجمی پایه ی سوم بود و ششمی پایه ی اول. هر سه یه شیفت به مدرسه می رفتیم. وقتی صبحگاه مدرسه بسته می شد دانش آموزی قرآن می خواند و بعد متن نیایش را، بقیه آمینش را تکرار می کردند یا شاید خود متن را. پایه های چهارم و پنجم جوجه اردک وار از حیاط مدرسه پایینی خارج می شدند. فاصله مدرسه پایینی و بالایی خونه های روستا بودند. هیچ کس حق خروج از صف را نداشت حتی 4 پسر شر کلاس. نمی دانم چرا شر بودن؟! شاید به خاطر درس نخواندشان یا خراب کاری های بعد از مدرسه؟! شاید از مدرسه فرار می کردن؟! شاید توی اون گروه از بچه هایی بودن که بعد از مدرسه سگ های روستا رو می گرفتن و می کردن توی گونی و یه نفر گونی رو می کشید و بقیه پشت سرش عو عو می کردن؟! یا شاید هم از آن هایی بودن که دُم خرها رو می گرفتن و می دویدن؟! به هر حال ردیف آخر می نشستن و تا آخر ساعت کلاسی غرغرهای معلم رو تحمل می کردن. توی کلاس پسرها درس نمی خواندن. اصلا درس خواندن یه کار شدیدا دخترانه بود. به جز یکی دوتا از هم کلاسی ها که دل خوشی ازشان نداشتم و نمی خوام ازشون بنویسم. بقیه باحال بودند. همیشه فکر می کردم یه سری بدشانسی هایی دارم مثل هم کلاسی بودن پسرعمه و پسرعمو. دلیلش یادم نمیاد اما بدون دلیل نبود! به هر حال پسرها در آن سن موجودات  اعصاب خرد کنی بودن و بیشترین اذیت و آزارشان به دخترهایی می رسید که می شناختن. حداقل در مورد من قضیه صادق بود. از پسرعمه بیشتر لجم می گرفت و به نظرم یکی از دشمنان با رتبه بالا یک توی دوران بچگیم بود. همیشه یه خاطره لذت بخش در گوشه ی ذهنم برا یان روزها دارم واقعا نمی دانم این یه خاطره واقعی باشه یا نه؟! اما توی ذهنم یه روز که با دختر عمو قدم می زدم روی تاب درخت های بادام خونه نشستهو تاب بازی می کند هلش می دم و با سر  به سنگ زیر تاب می خورد و سرش می شکند. فکر می کنم من نیاز داشتم به این خاطره تا دوران بچگیم به خوبی و خوشی تموم بشه.

۹۵/۰۴/۱۹
چهارمی

نظرات  (۲)

سلام
مدرسه تون جالبه .
ادم رو یاد فیلم های وسترن می ندازه .
پاسخ:
سلام بر شما :)ممنون  از این توصیف. بر خلاف بیشتر مکان های روستا که تغییر کرده اینجا هنوز مثلا سرپا مونده.
فکر کنم اگه اون روز رفته بودم نزدیک تر احتمال حمله سگ های لونه کرده توش بود. البته شاید پسر عمه که به طور اتفاقی از اونجا رد می شد منو گذاشته بود سرکار. به هرحال احتمالا توش وحشتناک تر باشه.
شاید بعدا چند صفحه ازش نوشتیم. حداقلش 5 تا از 6تای بچه های خونه توی این مدرسه درس خوندن. شاید هر 6 تا. الان نمی دونم. شاید در طول زمان فکر کردیم که کاملش کنیم.
۱۹ تیر ۹۵ ، ۲۲:۲۹ طاهره ایرانی
خاطراتتون رو دوست دارم و دنبال می کنم .خوشحال میشم بیشتر در موردش بخونم .
پاسخ:
ممنون شما لطف دارین که اینجا رو می خونین. :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی