سنگ و سبو

سنگ و سبو

این جا صرفاً
ثبت خاطرات
خانواده
شخصی
و
.
.
.

...
...
نویسنده

دفتر خاطرات سربازی(2)

يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۵۱ ق.ظ

همین که خورشید پشت کوه ِ "دختر" قایم شد سرما سرک کشید روی آسفالت. روی دژبانی پادگان روی دژبان هایی که ما را به خط کرده بودند جلوی پادگان و نورِ زردِ چراغِ تیرِ برق ریخته بود روی سربازها. آسمانِ بلندِ کویر کم کم پا پس می کشید و گروه به گروه و اتوبوس به اتوبوس تفتیش می شدیم و می رفتیم توی پادگان و بادی سرد می پیچید توی درخت های اکالیپتوس. پادگان بوی زمستان می داد و بهاری که هنوز به کویر نرسیده بود. زیتون ها قد نکشیده بودند. رفتیم توی اتاقی که قد ها را اندازه می گرفتند و یک چیز را هیچ کس به یاد نمی آورد: این که چشم های چه کسی کجا گم شده بود؟

صدای جیغ قطار آن طرف امامزاده ی کنار پادگان می پیچید توی صحرا و کویر و بادهای شنی. باد می پیچید توی سر. توی دماغ و شن ها را خشکِ خشک می ریخت توی گلو. بی جرعه ای آب.

روی در مستراح نوشته بود:نبود 2 روز دیگه؟نوشته بود:مادر ق... ..روی دیوار آسایشگاه نوشته بود (با سکه و دست های یخ زده):مادر![7/9/89]

توی کمدهایِ کنار تخت ساک ها را قفل می کردیم و در کمد را قفل می کردیم و ترس از گم شدن یغلاوی موهای بدن را سیخ می کرد. پتوهای سربازی کهنه، بو می داد. «دور دستت لُنگ بپیچ و چاقو را توی تن یارو جا بگذار. اثر انگشت هم که ندارد دست ِ دستمال پیچ شده.» ما این جوری از هم می ترسیدیم. شب از خستگی "بشین برپا" و "راه کویر" تا صبح خیلی ها خواب نرفتند.

دو سه روزی گذشت و با لباس شخصی توی پادگان پرسه می زدیم که همه را یک روز به خط کردند و دور کمرمان را با متر یکی یکی اندازه زدند و لباس نظامی بهمان پوشاندند که دیگر دنگ سربازی را کامل داده باشیم.

توی میدان صبحگاه چه آسمان کویر نزدیک بود. آسمان و ابرهای دور. آسمان و ابرهای نزدیک...دو تا پرنده باهم توی آسمان. یکی تنها. چند تا باهم. من را انداختند توی گروهان چهار. گروهان چهار امام حسن. کوله پشتی را انداختم پشتم و در کمد را قفل زدم. روی تخت که نشستم زل زدم به پاهام و پوتین های سربازی.

تو پوتین هات سیاه بود یا قهوه ای؟

-          می شنوی چی می گم؟

من: چی؟

-          می گم کدت چنده؟ کد روی اتیکتت چنده؟

 

پانوشت: چه خوب که زندگی این قدر زود می گذرد،خیلی از دل تنگی ها و غصه های سربازی را خصوصا دوره ی آموزشی را از یاد برده ام.ایضا خوشی ها و خنده هایش را.همچنین اسم خیلی از هم دوره ای ها و هم گروهانی هایم را.

_________________

*17 دی ماه 92.

۹۵/۰۶/۲۱
مُجَم

نظرات  (۱)

۲۱ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۴۶ ღ ❀𝒻𝒶𝓉𝑒𝓂𝑒𝒽 ❀ ღ
من سربازی دوست 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی