سنگ و سبو

سنگ و سبو

این جا صرفاً
ثبت خاطرات
خانواده
شخصی
و
.
.
.

...
...
نویسنده

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

تا مدت ها بعد این که آمده بودم شیراز توی روستامان کاج نداشتیم. داشتیم و من به کاج می گفتم سرو. پس جای کاج، درخت بید و سیب و توی کوه های آن طرف رودخانه هم که بلوط داشتیم. دشت ها و زمین های این طرف رودخانه هم که زمستان ها پر از برف بود،تابستان ها پر از بِرچ بِرچ گندم های زرد.

هنوز توی تابستان اول دبستان بودم که خانه زندگی را برداشتیم آمدیم شیراز. یادم نرفته خاوری که پشتش تپیده بودیم و هنوز بوته (بلکه هم درخت)گل کاغذی قرمز رنگی که خودش را اندازه ی یک درخت انداخته بود روی دیوار خانه ای توی خیابان گلکوب.

درخت کاج هم مثل سرو همیشه سبز است. یک ردیف درخت کاج از دم در بزرگ حیاط مدرسه توی یک خط صف کشیده بودند موازی دیوار حیاط تا رسیدند به آن یکی دیوار که عمود بود بر درخت های کاج و حایل بین مدرسه ی ابتدایی پسرانه و راهنمایی دخترانه. زیر دو تا درخت کاج این طرف در حیاط کنار دکه ی آبی هم پاتوق نشستن و حرف زدن بود. من زیر این درخت های بلند شیرین عسل می خوردم. چشم تو چشم درخت های کاجِ توی حیاط رو به روی مدرسه مان که تو کوچه بود شیرینی فروشی بود که بیشتر ازش از این شکلات پنج تومنی ها می گرفتم. خامه نارنجکی هم می خوردم. یک هفته، درخت های کاج توی مدرسه، صبح ها طلوع آفتاب کله شان را گرم می کرد یک هفته رنگ غروب می رخت روی شان تا بعد از رفتن ما شب بیاید سراغشان؛یعنی شیفتی می رفتیم مدرسه.

صبح ها، نمی دانم چه وقت قبل از رسیدن ما، گنجشک ها می رفتند آن بالا و جلو سکوت صف ها جیک جیک شان می پیچید لای حرف های مدیر مدرسه. آفتاب اول از همه تاج کاج ها را گرم می کرد بعد هم دیوار کنار پناه گاه توی حیاط مدرسه را برای زمان بمباران هوایی. یکی یکی مودبانه می رفتیم توی کلاس ها.  

دو سه نفری اگر با پا می کوبیدیم توی تنه ی بزرگ درخت کاج، ریز ریز یک چیزی که شبیه برگ های خشک شده بود می ریخت روی سرمان و می رفت لای موها.

کلاغ ها آخرهای پاییز، اول های زمستان از سمت مغرب، غروب به غروب می آمدند سمت مشرق و آسمان پر می شد از کلاغ. آن موقع ها هنوز ندیده بودم که کلاغ فقط بنشیند رو درخت کاج، روی پرده ی سینما، روی بیت ها مصرع ها ،روی کلمه ی داستان های برف و سرما. از این خبر ها نبود که هر وقت اسم کاج بیاید مدام یک کلاغ توی ذهن آدم بنشیند رو درخت کاج.

من با همین چشم های خودم دیده ام که کلاغ ها روی درخت های بلندِ بلند بید لانه می کنند، توی تابستان ردشان را روی درخت های بلوط زده ام. پا پی شده ام و توی کمین دیدمشان که سیب به منقار فرار می کنند. حتا گاهی جای عقاب اشتباهشان گرفته ام.

کاج هایی وجود دارد که نماد شومی نیستند،آقایان! و تنه شان طور غریب و ناشناخته ای پیچ خورده است. این کاج ها توی ارتفاعات کوه های زاگرس، جایی که هیچ کلاغی پیدا نمی شود از زمین بیرون می زنند. تعدادشان کم است، برگشان سبز سبز سبز است،آن قدر سبز است که شاید سیاه باشد. بعضی ها بر این باورند که این کاج ها خود به خود آتش می گیرند.می سوزند. عده ای دورش افسانه عَلم کرده اند و می گویند حقیقت امر به خاطر فسفر زیاد،این درختِ پیچ پیچ آتش می گیرد ولی تعداد اندکی که حقیقت امر را می دانند می گویند این درخت از عشق زیاد است که آتش می گیرد.عده ای هم که نه عشق را می شناسند و نه فسفر را می گویند عشق مثل فسفر است ،پس.

فقط من سوآلی از این دانشمندان دارم(همین گروه اول و سوم) چرا درخت های بلوط آن بالا آتش نمی گیرند؟چرا آن ها آن قدر فسفر جمع نمی کنند که ناگهان خودشان را آتش بزنند؟

پانوشت:یک وقتی یادم بماند از کلاغ ها هم دفاع کنم.

 

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۵۸
مُجَم

من وقتی به دنیا آمده بودم مدت ها بود که از توی خانه ی خشتی روستایی رفته بودیم به یک خانه ی آجری درندشت که حیاطش الانه دو سه هزار متری می شود.همه نوع درختی هم توش هست- یک بار شمردم دیدم حدود دوازده سیزده نوع درخت توی حیاطمان داریم از هرکدام هم یکی تا بیست تا.همه هم به ثمر نشسته طوری که از بهار- حدود های اواخر اردی بهشت- که چاغاله بادام ها خوردنی می شوند تا اواخر پاییز که انگورهای توی انبار طعم عجیبی به هم می رسانند میوه را از خودمان خورده ایم.کم پیش می آمد از مغازه ای چیزی بخریم مگر هندوانه ای توی فصل گرما یا پرتقالی توی فصل سرما.

خانه ی خشتی تا مدت ها خالی افتاده بود.خالی ِخالی هم که نه.گاهی وقتی برادرم با پسر عمویم که هفت هشت سالی از من بزرگتر هستند می رفتند و در یکی از اتاق ها را باز می گذاشتند و توش دانه می ریختند و گنجشک ها که گله گله جمع می شدند،بیچاره ها را می گرفتند و با بی رحمی تمام سرشان را می کَندند و می زدند روی سیخ و برای خودشان سور و ساتی راه می انداختند.

توی حیاط خانه ی خشتی درخت بِهی بود که میوه های زرد و بزرگ و کرک دار داشت.این تنها درختی بود که توی خانه ی آجری جدید نبود.برگ های سبز سبز سبزی هم داشت.لذت من نگاه کردن به این درخت بود.درختی با برگ های سبز تیره و میوه های زرد ِ خشک کم آب گس ترش.میوه ها را همین طوری نمی توانستم بخورم.طعم شان نه که خوب نبود.طعم میوه های این درخت از سن من خیلی بزرگ تر بود. میوه ها را مادر پوست می کَند و خرد می کرد و می گذاشت روی اجاق تا خوب حال بیاید و شکر و بوی مربا می پیچید توی خانه...بوی به.صبح های خواب و کش و قوس و بعد هم نان و مربا و ...

بعضی درخت ها هست که مال ماست ولی به طور دقیق مال ما نیست.میوه ی به همان عشق و علاقه و محبت است،درختش نمی دانم چه شکلی است و ریشه در کجا دارم ولی ما از حیاطی که درخت به توی آن بوده رفته ایم جای دیگری.وحالا فقط می آیم و میوه ها را می چینیم.

میوه ی به با این که خشک و خوش عطر و خوش بر و روست خام خام خوردنش لذت چندانی ندارد-حداقل برای من این جوری بوده- باس روی آتش،ساعت ها توی آب قل بخورد و تازه قبلش هم پوستش را گیرانده باشند.

این همه دل شکستگی و خستگی و اتفاقات ناگوار همان آتش است و مهلتی بایست تا خون شیر شد...


*5دی ماه/92

۰ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۳۳
مُجَم

خدا بیامرز پدر بزرگم مرد مهربانی بود. مادر بزرگم وقتی مرد تازه بوی عاشورا و لباس های سیاه ده را پر کرده بود. دست می کشیدی روی یا حسین ِ قرمز پرچم ها خون از زیر سنگ دوباره ...صدای شیون کسی شنیده نمی شد.مادر بزرگم وصیت کرده بود کسی به تابوت ش نرسد برای همین تابستان خاک شد.هر چی مریم زن امان الله دویده بود - خودم از دهانش شنیدم- به تابوت مادر بزرگ نرسیده بود.

بابام را صدا زد که علی کو عروسم؟تک تک خانه ها را گشته بود و از عروس و بچه و خویش و قوم حلال بودی گرفته بود:سرحال عین دختر هژده ساله راه می رفت. جوان بود که خم به کمر نداشت و سایه اش چله ی تابستان افتاده بود زیر قدم هاش.همه که گفتند پیرزن این وقت روز به این حال و روز چه ت شده که دور افتاده ای حلال بودی می طلبی. گفته بود مادر امروز وقتش است.

مادر بزرگ که مرد همان طور که آرزو کرده بود برف و زحمت سرما هیچ کس را به نفرین نکشاند که این چه وقت مردن است.همه می گفتند خدا بیامرز توی این تابستانِ امام حسین چه روزی مرد.وقت برداشت و کار مردم هم نبود.

تمام سوراخ سمبه های خانه را گشتم که عکسی چیزی از مادر بزرگم که دو سال قبل دنیا آمدن من مرده بود پیدا کنم. حتا چارقدش هم گمانم جایی توی انباری یا اتاق خشتی ترک ترکی پوسیده بود.یا شاید بین وراث به یادگاری و بویی خوش تقسیم شده بود و بعد هم همه فراموش کرده بودند بوی دوغ های دود دیده و

 نفس عمیقی به سینه بکش...

می شنفی؟ بوی آب گوشت های مادر بزرگ است. می دانم غذای این طوری که می پزد حتم یکی یک کاسه از آبش هم که شده باشه می آورد دم خانه ی عروس ها و داماد ها.مادر بزرگم اسمش "ماه صنم" بود.


*11/دی ماه/92
۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۳۶
مُجَم