سنگ و سبو

سنگ و سبو

این جا صرفاً
ثبت خاطرات
خانواده
شخصی
و
.
.
.

...
...
نویسنده

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است


پخت نذری ها ادامه دارد و هم چنان "قیمه" می خوریم. حتی در روز دوازدهم ماه محرم...

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۵ ، ۱۶:۲۰
چهارمی


*این مطلب را شما می توانید در کتاب درسی دانش آموزان برای فراگیری برنامه روزانه رئیس جمهور ببینید.
۱ نظر ۱۱ مهر ۹۵ ، ۲۳:۱۹
چهارمی
 
هوا آن‌قدر سیاه بود که پرنده‌ای هم اگر توی آسمان پر می‌زد دیده نمی‌شد. یکی دو روزی بود که از مرخصی میان‌دوره‌ی آموزشی آمده بودیم. شیراز گل‌ها به شکوفه نشسته بودند. مرخصی، من رفتم روستایمان. نماندم شیراز. بادام‌ها گل داده بودند، سبزه‌ها اینجا کنار پرچین، آنجا پای کندوی زنبور - ای خط سبیل تازه نوجوان‌ها را دیدی، هم‌چین. شب خواب نمی‌رفتم که نصفه‌شب از خواب نپرم و تب نکنم. یا روز نمی‌خوابیدم و غذا این‌قدر...اندازه‌ی کف دست می‌خوردم می‌رفتم یک‌گوشه‌ای می‌نشستم. سفره‌ی هفت‌سین عیدم یک سین بیشتر نداشت. دویدم بیرون که فریاد بزنم. رو کردم به آسمان چلچله دیدم . هوا بوی شیرینی می‌داد. بوی جامه‌ی نو. من ماندم تا آسمان تمام شد. برگشتیم پادگان، راه آن‌قدر معطلمان کرد تا شش‌ساعته رساندمان توی کویر. هنوز کسی توی کویر نمی‌دانست بهار شده. از بس بهار زودی آمده بود، زودی رفته بود. یا هنوز نیامده بود؟
توی پادگان نیم ساعت قبل این‌که سحر کمر به نماز ببندد با دهان پر از خواب و جیغ آژیر خودمان را می‌رساندیم به مستراح‌های پر از یادگاری و فحش و جای سیاه پوتین رو سرامیک. کلاه قهوه‌ای به سرم بود، هنوز سرما نیش می‌زد، اورکت را می‌انداختم رو شانه‌ام که دست هاش آزاد باشد. دم پایی می‌انداختم زیر پام، لخ‌لخ کنان می‌رفتم قامت ببندم برای نماز. تا می‌رسیدی به حسینیه، مقبره‌ی شهید جلوی روت بود. پیچ امین دولِ این‌طرف‌تر، حوض هم بود. صدای لخ‌لخ دم پایی تا بالای سر قبر شهید می‌آمد و تق‌تق -سنگ نه- با انگشت بی‌صدا می‌گذاشتم به سنگ، سنگ می‌چسبید به انگشتم، نماز را می‌خواندیم و برمی‌گشتیم از کنار مخابرات رد می‌شدیم. بند پوتین را محکم می‌بستم، طوری که اندوه از پاهام نریزد روی آسفالت. می‌خواستم کسی از روی رد خون اندوه ردم را نزند. مهدی می‌گفت جواد تند برو. می‌گفتم مهدی سربه‌سرم نذار. مهدی می‌گفت جواد تو سرستون صفی تند برو برسیم به صبحانه الانه است که آژیر صبح گاه را بزنند. ته پاکت آب‌میوه را درمی‌آوردیم تاش می‌زدیم می‌گذاشتیم توی جیب شلوار بلدری (بلدرچین) و باهاش چای هم می‌خوردیم، قند کم بود. می‌رفتیم کلاس، شصت کچل می‌نشستیم تنگ‌دل هم. من نفر آخر بودم از راست کلاس. آن ته می‌نشستم طبق شماره. دو سه باری هم این پسره‌ی «ایران باستان دوست» وراج از دستم تو ذوقی خورد. نمی‌فهمید چطوری یک فلسطین سنگ را توی دستش مشت می‌کند. می‌خواستم بگویم: گات‌ها را به خودت می‌دهم من سنگ می‌چینم تا از وطنم دفاع کند مرد فلسطین. جلو تانک می‌ایستد و تیر گلوله‌ی آمریکا از توی شاهرگ‌های من جلوی رگ‌های قلبم را می‌گیرد و دوس دارم این‌طوری از سکته‌ی قلبی بمیرم. دو سه باری ساکت شد...

آقای«بچه های خوبم» از ش.م.ر می‌گفت. گاز اعصاب، تاول‌زا، عکس شهید و صورت‌های پوکیدِ، اعصاب صورتش زیبا بود. می‌رفتم تسبیح نمی‌گرفتم توی حسینیه‌ی بالا جاش عطر می‌گرفتم. کتاب می‌گرفتم. می‌رفتم که یک‌بار تسبیح هم گرفتم. از این قرمزِ زرشکی ِتیره‌ی ِخون‌دل و جگری.

پانوشت: حالا همه‌ی راه‌ها را رفته‌ام. گذاشتم تسبیح گم بشود، عطر را دیگر فراموش کردم. توی دفتر خاطراتم هیچی ننوشتم که کسی ردم را نگیرد. بند پوتین هام را محکم بستم که ردم را نزنند...

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۷:۲۲
مُجَم