سنگ و سبو

سنگ و سبو

این جا صرفاً
ثبت خاطرات
خانواده
شخصی
و
.
.
.

...
...
نویسنده

۵ مطلب توسط «پنجمی» ثبت شده است

وضـــع مـــا در گـــردش دنـیا چـــه فرقی می کند
زنـــدگی یا مــرگ، بعــد از ما چه فرقـی می کند
مـــاهـــــیـان روی خـــــاک و مــاهــــیـان روی آب
وقت مـــردن، ســـاحل و دریا چـه فرقی می کند
سهـم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست
جـای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی می کند؟

فاضل نظری




*خانه عمه/5بهمن
۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۲۶
پنجمی

پنجمی نوشت از مدرسه:

شاید شبیه اش در دنیا وجود نداشته باشد. شبیه تبعید یک قسمت از مدرسه به گوشه ای دورافتاده بود برای بزرگتر شدن شاگردان بزرگتر.
مدرسه دو اتاقه ای که برای چهارمی ها و پنجمی ها بود. شاید خاطرات من کمتر باشد چرا که فقط سال چهارم را بودم و پنجم رفتیم از آنجا. تا یک سال بعدش هم برنگشتیم.
خاطراتم برمی گردد به خیلی قبل تر از سال چهارم، به وقتی که رفتم اول ابتدایی و ماجراهای بعدش که می ماند برای پستی دیگر .
سال چهارمی ها و پنجمی ها به نظرم همیشه آدمهای قوی ای بودند و آزاد. زنگ های تفریح آنها سایه مدیر مدرسه و معلم ها را بالای سرشان نداشتند.
وقتی می خواهم از خاطرات آن سالهای دور بنویسم، هی روی هم میلغزند و مثل موج های به ساحل رسیده می ریزند روی انگشتانم و جدا کردن آن ها برای مرتبط ساختنش با این پست سخت و دشوار می شود.
سال چهارم در این مدرسه دنج و دو رافتاده بودم که الان دیگر نه دنج است و نه آنچنان دور افتاده و فکر میکنم ساختن آن همه ساختمان و خانه در اطرافش به کلی خاطراتم را محو میکند و دقیقا یادم نمی آید حیاطش به وسعت چقدر از دشت بود. هرچند که همین الان هم هیچ کس نزدیکش خانه نمی سازد .
در گوشه سمت راست تصویر یک خرابه هست، سرویس بهداشتی مدرسه بود .پشت ساختمان تا چشم کار می کرد تپه بود و دشت ،و چه گذرها که ما (هم کلاسی های پسر و دختر) در این دشت داشته ایم. دورافتادن این دوکلاس از مدرسه اصلی دلیلی شده بود که دسترسی به آن خیلی هم راحت نباشد و با یک دلیل بسیار موجه که همان نیامدن معلم بود شجاعتمان گل کند و بزنیم به دشت و برویم تا قبرستان و بدویم دنبال خارهای زرد.
۰ نظر ۲۰ تیر ۹۵ ، ۰۵:۵۳
پنجمی

ما رفته ایم کمی استراحت میان روزه ای، به خانه پدری و قرار شده اولی ما را به صرف افطاری دعوت کند.
مدام می گویند فردا مهمان اولی هستیم . از صبح فردا ساعت 8 نوک طلا تماس می گیرد ،ما هم که شب را دیر خوابیده ایم میان صدای زنگ و بانگ خروس و خوابی که باید قضایش را به جا بیاوریم  سرگردانیم. صدای خروس دویده توی سرم و مدام جمله عزیزی را یاد آور می شوم تا به این ذاکر خدا بدوبیراه نگویم.(هی به ما می گوید این ذاکر خداست ) خروس که صدایش فروکش می کند ،نوک طلا بر طبق عادت همیشگی اش تماس هایی با فاصله زمانی ثابت با خانه پدری می گیرد.اصلا هم یادش نمی ماند که گفته ایم عصر می آییم . می گویند بچه ها از یک زمانی ساعت خواندن را یاد می گیرند ،این یکی اول ابتدایی اش هم تمام شد اما خبری نیست که نیست.
خوابی که میان آن همه همهمه نابود شده ساعت 10 تمام می شود .
این جماعت که مدتی است به اقتصاد مقاومتی روی آورده اند و دارند خود را ازجامعه پیرامونی مستقل می کنند ،پنیر درست کرده اند . مادر هم صبح رفته سبزی خریده و نشسته اند سبزی پاک کردن ، که یکهو یادشان می آید خب چه کاری است به این اولی بگویید خودمان پنیر می آوریم و نمی خواهد زحمت افطای بکشد . بله
و به همین راحتی اولی بدون هیچ دردسری مهمانی افطاری می دهد ، چرا که خانواده محترم مسئولیت سبزی و یک سری موارد دیگر را هم بر عهده می گیرند. تا عصر بشود ساعت 6 یا 7 و با تماس های بی امان نوک طلا راهی خانه اولی بشویم . راهی بس طولانی را همراه با نبات و دومی و چهارمی باید طی کنیم تا به مهمانی برسیم که میزبان تنها سفره اش و مکانش را زحمت کشیده و با خوردن یک افطاری بسیار ساده و توصیه شده یادم بیافتد به شعری از حسین پناهی :
چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه با دستی ظرفی را چرک می کنند و نه با حرفی دلی را آلوده
به شمعی قانعند و اندکی سکوت
خداوندا ما را هم همچنین مهمانانی نصیب بفرما )
*یواشکی نوشت:
 نمی توانم از کارهای بد و فوق العاده مخفیانه این چهارمی و ششمی بگویم چه اینکه آن ها در این وبلاگ سهم عظیمی دارند و موجبات اخراج خود را فراهم می آورم.

۲ نظر ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۵۱
پنجمی

نوشتن از گذشته ها خیلی هم راحت نیست ، مخصوصا وقتی قرار باشد اعتراف بکنی به کاری که الان دیگر خیلی هم مهم نیست.
فکر می کنم دوره راهنمایی بود. کتاب زبان فارسی مان بخشی داشت به نام خاطره نویسی. من عاشق همان یک قسمت بودم و هنوز هم اگر فشار بیاورم به بخش یادآوری خاطراتم احتمالا می توانم کمی از نوشته  های آن را به یاد بیاورم. من عاشق خواندن همان قسمتی بودم که خاطره شخصی(به گمانم دکتر بود)نوشته شده بود از یک کتاب. الان بعد از گذشت 13 یا 14 سال یادم آمد که تصمیم داشتم آن کتاب را بخرم و بخوانم . نمی دانم خواندش حالا هم می تواند مثل آن برهه از زندگی لذت بخش باشد یا نه.
قاعدتا خواندن آن خاطره بعد از مدتی شیرینی خود را از دست می داد و من مجبور می بودم به دنبال منبعی دیگر می رفتم تا بتوانم عطشم را در خواندن خاطرات کمی سیراب کنم .
همه چیز خیلی اتفاقی بود وقتی فهمیدم همان بچه چهارمی که همیشه "دو سال و نه ماهش" را شاخ می کرده و می کند روی سرم دارد خاطره می نویسد و بعد هم دفترش را قایم می کند.
الان دقیق یادم نیست کجا قایمش می کرد شاید می گذاشت درون کیفش و من می نشستم در کمینش و با هیجان بالایی منتظر رفتن این شکار می ماندم.
یادم نمی آید چه فکرهایی از سرم می گذشت که حاضر بودم مدت ها بنشینم تا او برود و من بروم سراغ دفترش و ورق بزنم تا برسم به صفحه های تازه نوشته شده، هرچند که همیشه هم به روز نمی شد.
آنقدر با عجله می خواندمش که فقط بدانم چه نوشته، شاید برای همین الان هیچ کدام از آنها یادم نمی آید. یعنی باور کنم که هیچ وقت شک نکرد؟
نمی توان کتمان کرد که خواندن آن دفترچه ی خاطرات نقشی در نوشتن سال های بعد من داشته است .چه اینکه من همان وقت ها کم کم به خاطره نویسی روی آوردم .
راستی چه کسی خاطرات مرا یواشکی می خوانده است؟!

۷ نظر ۱۶ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۰۸
پنجمی