سنگ و سبو

سنگ و سبو

این جا صرفاً
ثبت خاطرات
خانواده
شخصی
و
.
.
.

...
...
نویسنده

۱۶ مطلب توسط «مُجَم» ثبت شده است

+ فیلم شعله یکی از فیلم هایی بود که عجیب درگیرش شدم. محو فیلم شدم و پای دختره که روی شیشه می رقصید انگار دل من بود که روی شیشه تکه تکه می شد. چیزی از شعله یادم نمانده. می خندی؟ خب بچه بودم. یک بچه ی خوش سر و زبان پنج شش ساله. ما آن موقع ویدئو نداشتیم. هنوز بگیر بگیر ویدئو بود به گمانم؛ چیزی یادم نمانده. فراموش کار شده ام.وانگهی بابام هم مذهبی بود/هست؛ به عبارت اصح و ادق تنها خانواده ی مذهبی توی فامیل ما بودیم. بعد تو بگو کسی جرات می کرد از این فیلم ها ببیند؟! لا والله. 

من دو تا مکان داشتم برای فیلم دیدن. یکی خانه ی عمه ام که پسر عمه ام فیلم های شو می آورد آن جا و می دید گمان کنم بیست سالی از من بزرگ تر بود؛ حالا شاید سه چار سال...آن موقع هنوز جوان بودم همه بیست سال ازم بزرگ تر بودند حتی اگر چهل سال بزرگ تر بودند. مکان دیگرم هم خانه ی عموم بود. می رفتم پیش دخترعموهایم و فیلم می دیدم. آن ها هم یکی ده پازده سال بزرگ تر بودند. خب پسر کوچک خانه بودم. و آن وقت ها جزو کوچک ترین اعضای فامیل. مکان اول لا رفت. یعنی یک روز آمدم پیش بابام و از زیبایی زن های توی فیلم براش تعریف کردم. او هم عصبانی شد و رفت هر چی بد و بیراه بلد بود به پسر عمه ام داد و دیگر نگذاشت بروم آن جا...اما مکان عمو خیلی طول کشید تا لو برود و محروم شوم از دیدار رویاهایی که مال من نبود...

+ بیست سالی از آن روزها گذشته. این عکس بالایی را که دیدم یاد خانه ی عمو افتادم. می رفتیم توی انبار خانه ی عمو با حامد دنبال گربه ها می کردیم. ظل گرما بود اما مثل الان گرم نبود. یعنی گرماش یک نوع گرمای دهاتی واری بود که فقط آدم را نشئه می کرد. بعد هم کمی درباره ی اجنه صحبت می کردیم و البته انبار می شد ترسناک ترین جای جهان و تنها از پنجره های کوچکش دسته های نور می تابید داخل؛ منتها یک ذره هم از تاریکی انبار کم نمی شد. یک دوچرخه ی بیست هم داشت که از بس خوردم زمین یاد گرفتم راندنش را...

+ از آن زمان که جهان رنگ و رویی داشت خیلی وقت است گذشته. انگار جهان در یک سرازیری افول افتاده باشد. یک سرازیری که همه چیز دارد از هم می پاشد. همه چیز رنگ و روش را از دست داده. هیچ چیز دیگر رنگ و بویی ندارد...حتی عشق.


۱ نظر ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۱۰:۲۴
مُجَم
 
هوا آن‌قدر سیاه بود که پرنده‌ای هم اگر توی آسمان پر می‌زد دیده نمی‌شد. یکی دو روزی بود که از مرخصی میان‌دوره‌ی آموزشی آمده بودیم. شیراز گل‌ها به شکوفه نشسته بودند. مرخصی، من رفتم روستایمان. نماندم شیراز. بادام‌ها گل داده بودند، سبزه‌ها اینجا کنار پرچین، آنجا پای کندوی زنبور - ای خط سبیل تازه نوجوان‌ها را دیدی، هم‌چین. شب خواب نمی‌رفتم که نصفه‌شب از خواب نپرم و تب نکنم. یا روز نمی‌خوابیدم و غذا این‌قدر...اندازه‌ی کف دست می‌خوردم می‌رفتم یک‌گوشه‌ای می‌نشستم. سفره‌ی هفت‌سین عیدم یک سین بیشتر نداشت. دویدم بیرون که فریاد بزنم. رو کردم به آسمان چلچله دیدم . هوا بوی شیرینی می‌داد. بوی جامه‌ی نو. من ماندم تا آسمان تمام شد. برگشتیم پادگان، راه آن‌قدر معطلمان کرد تا شش‌ساعته رساندمان توی کویر. هنوز کسی توی کویر نمی‌دانست بهار شده. از بس بهار زودی آمده بود، زودی رفته بود. یا هنوز نیامده بود؟
توی پادگان نیم ساعت قبل این‌که سحر کمر به نماز ببندد با دهان پر از خواب و جیغ آژیر خودمان را می‌رساندیم به مستراح‌های پر از یادگاری و فحش و جای سیاه پوتین رو سرامیک. کلاه قهوه‌ای به سرم بود، هنوز سرما نیش می‌زد، اورکت را می‌انداختم رو شانه‌ام که دست هاش آزاد باشد. دم پایی می‌انداختم زیر پام، لخ‌لخ کنان می‌رفتم قامت ببندم برای نماز. تا می‌رسیدی به حسینیه، مقبره‌ی شهید جلوی روت بود. پیچ امین دولِ این‌طرف‌تر، حوض هم بود. صدای لخ‌لخ دم پایی تا بالای سر قبر شهید می‌آمد و تق‌تق -سنگ نه- با انگشت بی‌صدا می‌گذاشتم به سنگ، سنگ می‌چسبید به انگشتم، نماز را می‌خواندیم و برمی‌گشتیم از کنار مخابرات رد می‌شدیم. بند پوتین را محکم می‌بستم، طوری که اندوه از پاهام نریزد روی آسفالت. می‌خواستم کسی از روی رد خون اندوه ردم را نزند. مهدی می‌گفت جواد تند برو. می‌گفتم مهدی سربه‌سرم نذار. مهدی می‌گفت جواد تو سرستون صفی تند برو برسیم به صبحانه الانه است که آژیر صبح گاه را بزنند. ته پاکت آب‌میوه را درمی‌آوردیم تاش می‌زدیم می‌گذاشتیم توی جیب شلوار بلدری (بلدرچین) و باهاش چای هم می‌خوردیم، قند کم بود. می‌رفتیم کلاس، شصت کچل می‌نشستیم تنگ‌دل هم. من نفر آخر بودم از راست کلاس. آن ته می‌نشستم طبق شماره. دو سه باری هم این پسره‌ی «ایران باستان دوست» وراج از دستم تو ذوقی خورد. نمی‌فهمید چطوری یک فلسطین سنگ را توی دستش مشت می‌کند. می‌خواستم بگویم: گات‌ها را به خودت می‌دهم من سنگ می‌چینم تا از وطنم دفاع کند مرد فلسطین. جلو تانک می‌ایستد و تیر گلوله‌ی آمریکا از توی شاهرگ‌های من جلوی رگ‌های قلبم را می‌گیرد و دوس دارم این‌طوری از سکته‌ی قلبی بمیرم. دو سه باری ساکت شد...

آقای«بچه های خوبم» از ش.م.ر می‌گفت. گاز اعصاب، تاول‌زا، عکس شهید و صورت‌های پوکیدِ، اعصاب صورتش زیبا بود. می‌رفتم تسبیح نمی‌گرفتم توی حسینیه‌ی بالا جاش عطر می‌گرفتم. کتاب می‌گرفتم. می‌رفتم که یک‌بار تسبیح هم گرفتم. از این قرمزِ زرشکی ِتیره‌ی ِخون‌دل و جگری.

پانوشت: حالا همه‌ی راه‌ها را رفته‌ام. گذاشتم تسبیح گم بشود، عطر را دیگر فراموش کردم. توی دفتر خاطراتم هیچی ننوشتم که کسی ردم را نگیرد. بند پوتین هام را محکم بستم که ردم را نزنند...

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۷:۲۲
مُجَم

همین که خورشید پشت کوه ِ "دختر" قایم شد سرما سرک کشید روی آسفالت. روی دژبانی پادگان روی دژبان هایی که ما را به خط کرده بودند جلوی پادگان و نورِ زردِ چراغِ تیرِ برق ریخته بود روی سربازها. آسمانِ بلندِ کویر کم کم پا پس می کشید و گروه به گروه و اتوبوس به اتوبوس تفتیش می شدیم و می رفتیم توی پادگان و بادی سرد می پیچید توی درخت های اکالیپتوس. پادگان بوی زمستان می داد و بهاری که هنوز به کویر نرسیده بود. زیتون ها قد نکشیده بودند. رفتیم توی اتاقی که قد ها را اندازه می گرفتند و یک چیز را هیچ کس به یاد نمی آورد: این که چشم های چه کسی کجا گم شده بود؟

صدای جیغ قطار آن طرف امامزاده ی کنار پادگان می پیچید توی صحرا و کویر و بادهای شنی. باد می پیچید توی سر. توی دماغ و شن ها را خشکِ خشک می ریخت توی گلو. بی جرعه ای آب.

روی در مستراح نوشته بود:نبود 2 روز دیگه؟نوشته بود:مادر ق... ..روی دیوار آسایشگاه نوشته بود (با سکه و دست های یخ زده):مادر![7/9/89]

توی کمدهایِ کنار تخت ساک ها را قفل می کردیم و در کمد را قفل می کردیم و ترس از گم شدن یغلاوی موهای بدن را سیخ می کرد. پتوهای سربازی کهنه، بو می داد. «دور دستت لُنگ بپیچ و چاقو را توی تن یارو جا بگذار. اثر انگشت هم که ندارد دست ِ دستمال پیچ شده.» ما این جوری از هم می ترسیدیم. شب از خستگی "بشین برپا" و "راه کویر" تا صبح خیلی ها خواب نرفتند.

دو سه روزی گذشت و با لباس شخصی توی پادگان پرسه می زدیم که همه را یک روز به خط کردند و دور کمرمان را با متر یکی یکی اندازه زدند و لباس نظامی بهمان پوشاندند که دیگر دنگ سربازی را کامل داده باشیم.

توی میدان صبحگاه چه آسمان کویر نزدیک بود. آسمان و ابرهای دور. آسمان و ابرهای نزدیک...دو تا پرنده باهم توی آسمان. یکی تنها. چند تا باهم. من را انداختند توی گروهان چهار. گروهان چهار امام حسن. کوله پشتی را انداختم پشتم و در کمد را قفل زدم. روی تخت که نشستم زل زدم به پاهام و پوتین های سربازی.

تو پوتین هات سیاه بود یا قهوه ای؟

-          می شنوی چی می گم؟

من: چی؟

-          می گم کدت چنده؟ کد روی اتیکتت چنده؟

 

پانوشت: چه خوب که زندگی این قدر زود می گذرد،خیلی از دل تنگی ها و غصه های سربازی را خصوصا دوره ی آموزشی را از یاد برده ام.ایضا خوشی ها و خنده هایش را.همچنین اسم خیلی از هم دوره ای ها و هم گروهانی هایم را.

_________________

*17 دی ماه 92.

۱ نظر ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۵۱
مُجَم
«به حبیب می گویم سلام. حبیب می گوید علیک سلام. با آن هیکل گنده لبخند قشنگی می نشیند روی دندان هایش. یکی از دندان هایش به رسم بچه های گراش لکه ی خاصی دارد.»

وقتی رفتم خدمت سربازی تازه اسفند هزار و سی صد و هشتاد و نه داشت تمام می شد. این طرف و آن طرف اسفند بود.18 اسفند. سه روز مانده به روز تولدم. پشت پا زدن به دانشگاه همین را هم داشت. سرم را با نمره ی چهار تراشیدم و سرم را بالا گرفتم و رفتم دم در نظام وظیفه.

سرم را که بالا گرفتم آسمان آبی بود و آسفالت افتاده بود روی زمین. بهار داشت کم کم توی سبزی هایِ خردِ کنارِ جاده، کنارِ تنه یِ درخت، کنارِ دیوار، خودش را می بوسید. بهار داشت تازه نفس می کشید.

هوا به شکل غم انگیزی بهار بود. صبح هژدهم اسفند هزار و سی صد و هشتاد و نه. این طرف و آن طرف صبح بود.اگر کسی از شما پرسید که صبح ها کی نفس می کشد، طوری که کسی نفهمد بهش بگویید:خدا.

میله ی صف هنوز خنک بود. از در نظام وظیفه رفتیم داخل.دلم می خواست ساکم را بدهم به سرهنگ بگویم برایم نگه ش دارد.- سرهنگ خسته ام. ساک من را چند دقیقه بگیر! حجم خستگی م داشت تمام حیاط نظام وظیفه را پر می کرد که: سرهنگی داد زد بنشینیم. سرباز بودیم. نشستیم.

- کدای فلان این طرف بشنین...

کدی که روی برگه ی اعزام من بود کد پادگان اردکان یزد بود. بوی کویر و شن و ماسه ریخت توی حیاط نظام وظیفه. این شکل چی هست؟ببین! 

- این شکل کوه دختر است.فالت ببنُم؟

رفتیم این طرف که دست های سرهنگ نشان می داد نشستیم. چه عارفانه ست حال سربازی که نشسته. کنار تمام وجود خدا دو زانو سر را پایین انداخته. صدای پاهای غم و بهار می پیچد توی آسمان آبی. دو تا گنجشک صبح را پاره پاره می کنند.

گفتند که بلند شویم. بلند شدیم . گفتند برویم ترمینال مدرس و از همان جا اتوبوس منتظرمان است که برساندمان اردکان یزد.

حبیب با آن هیکل گنده اش کنار من بود. با هم سوار تاکسی شدیم رفتیم ترمینال مدرس. من حبیب را نمی شناختم. یک ساک گنده انداخته بود روی شانه اش - گفتم شاید با پاهاش توی آسفالت خودش را و ساکش را جا بگذارد- از بس سنگین راه می رفت.  من هم به اندازه ی هیکل لاغر و مردنی خودم ساکی انداخته بودم روی شانه ام و پام مثل همیشه روی زمین نبود. پیرهنم سبک شده بود. شلوارم. کفشم.

به ترمینال که رسیدیم کیف ها و ساک ها را گذاشتیم توی جعبه ی اتوبوس و سوار شدیم. بوی سرهای کچل و چشم های غم گرفته پیچیده بود توی اتوبوس. اتوبوس شیشه نداشت. شیشه داشت و بسته بود. اتوبوس صدای سرهای کچل و چشم های غم گرفته را نمی گذاشت جایی درز کند. صدای سرهای کچل به خانواده های هراسناکی که آن طرف اتوبوس زمین زیر پایشان حرکت می کرد و از ما دور می شدند و چشم های غم زده...نمی رسید.

من بیرون را نگاه نکردم.ت پل وراج صداش تا وقتی که بعد از شش ساعت راه از اتوبوس پیاده شدیم و با وقار سربازهای شکست خورده ساک ها را از اتوبوس گرفتیم توی سرم مثل صدای پای اسب می تاخت...تپل وراج سکوت من را هم له کرده بود مدام حرف می زد. خواستم بگویم بچه ها سیگار بکشید که دوباره اتوبوس نگه دارد دیدم رانند آهنگ غمگینی دارد...یک جاهایی بهار شده بود. توی کویر شنی شنی مزرعه ی سبز بهار را بوسیده بود و ... این قنات ها را ببین...اگر به کسی نگویید بوی تلخ برخورد مرگ به اتوبوس می آمد. همین چیزهای بی ارزش که به شیشه می خورند...چی بود؟ حشرات.

کلماتش هنوز مثل تف چسبیده به صورتم. گفتم آقای راننده نگه دار می خوام کلمه بالا بیاورم. کلمه که بالا آوردم بوی لجن می داد. کلمات از توی گوشم رفته بود تو و از توی دهانم مزه تلخ آب زرد و سبز لجن می داد.

راننده حواسش نبود و من هم کلمه های زشت و رکیک پسرک تپل وراج را مثل یک تف گندیده توی دهانم نگه داشتم تا وقتی که پیاده شدیم. کسی مدام توی گوشم می گفت تف کن توی صورتش.

ادامه دارد...

_____________________

*نوشته شده در 10 دی 92.

۳ نظر ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۲۳
مُجَم

من داشتم فکر می کردم چه بنویسم، به نظرم می رسید که این روزها مدام در حال دور کردن کلمه ها هستم. شاید به همین دلیل باشد که وبلاگم عاطل و باطل و ویلان افتاده گوشه ی این دنیای مجازی. این متن پایینی به ذهن رسید.شما با ذهن تان نخوانید. با دل ببینید.

مشهور است که برای زنده نگه داشتن حس های کودکی، خاطرات را مرور می کنند و در گذشته های دور به سیر و سفر می پردازند. دیروز توی اتوبوس که از کاشان می آمدم سمت شیراز با خودم گفتم حالا چه ایرادی دارد که مدتی با این کتاب – ولو از یک مرد غربی- مانوس باشی. هر چند بعض حرف هاش را قبول نداشتم. ولی بی حساب هم نمی گفت. خیلی نزدیک بود به آن چه که در نوجوانی تجربه کرده بودم. خلاصه بگویم اوقات شریف تان را مصدع نشوم.

کتابه را همین طور که می خواندم عمل هم می کردم و دیدم عجب چیزی دارد از آب در می آید.(عمل به این کتاب احیانا با کار بدنی هم راه نیست. اصلا کار بدنی در آن لحاظ نمی شود.) پیرامون نفی خاطرات و هویت فردی بود. برای یک چند لحظه ای فرو رفتم توی حالات کودکی بی آن که خاطره ای زنده شده باشد. و کودکی را بسیار نزدیک می دیدم و حس می کردم. یعنی روشنیِ روز کویر و کوه و تابش آفتاب بر درخت و سایه ی درخت و یک دشت پر از گون و بوته و ...و کوه بزرگ دور و زردی مناطق نیمه خشک. تو گویی در سختی و سرسختی کویر هر چیزی زودتر به بلوغ می رسد و هر چیزی زود تر مرگ را می چشد.

بعد، شب که می خواستم بخوابم دیدم خیالاتم دارد محو می شود...خلاصه. امروز هم که با موتور من و محمدرضا – وسط روشنای روز و گرما- رفتیم سمت گندم های درو شده و خرمن جاها و زمین های درو شده، دانستم رسیدن به همان حس های ناب، نفی خاطرات و ذهنیات و خیالات و توهمات و نفی آینده و گذشته است و چه رهایی شگفتی. داشتن حس های کودکی مستلزم زل زدن به ذات هستی هر شیئی است بی آن که بخواهی درباره اش کلمه ای به ذهن بیاوری حتی کلمه های«چه زیبا! محشره! ...» حتی تصاویر کودکی و صداهایش و احساسهایش.

حس کردن خرد شدن یک گیاه زرد و نازک و خرد و لمس هستی یک سنگ کنار رودخانه ی کم آب و گوش سپردن به صدای سیرسیرک ها، صدای قورباغه ها نزدیک فرو رفتن خورشید پشت کوها و قرمزی آسمان و بعد سکوت شب و عوعو چند سگ و باز هم سیرسیرک ها بی هیچ کلمه ای. بی هیچی گفتی. بی هیچی خاطره ای و نقاب گذشته ای و تفسیر آینده ای و ...همان لمس وجود. لمس کردن تمام هستی با روح.

هوایِ خنک از لای سیب ها رد می شد و نسیم خنکی پر از زندگی بوته های لوبیا را رد می کرد و صدای زنگوله ی چند گوسفند و قدم برداشتن های چوپان و خاک بلند شده از راه رفتن گله و جاده ی خاکیِ پر از سنگ و موتور که هوا را می شکافت و موهای من و محمد رضا را به نوازشی نرم دست می کشید. کوچه ای پر از سایه های خنک درختان افرا و سرازیری ها تند و سربالایی هایی تند تر و رودخانه و جریان آب و صدایِ سکوت و سکوت صداها...

از کنار زمین های درو شده رد می شدیم تا برسیم به باغ انگور و دیدیم که عمو با آن دو تا پای بریده تا بالای زانو خواب است و زن عمو – که صداش می زدیم خاله- با آن قامت بلند و لباس محلی بر آستانه ی مقدس کپرِ نشسته در میان درخت هایِ انگور ایستاده است. از دور موتور را خاموش کردیم که اگر کسی خواب است این وقت ظهر بیدار نشود که عمو بیدار شد. باغ را دور زدیم و بیرون رفتیم.

بیرون می رفتیم از یک ساحت مقدس و ماورای هستی و باز فرو می رفتیم در اعجازی دیگر از هستی. اوج خواهش روح و تمنای دل برای ارتباط با زندگی.

نفی توهم و خیال و ...چه خیالی.

۳ نظر ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۲
مُجَم

دلم رادیویی تک موجی می خواهد. صدای بابام که داد می زند محمد! بدو بند بالا را آب نبرد! پاهام تا خستگی توی گل فرو می رود. دارد آهنگ الهه ی ناز می خواند. صداش دور است. بند بالا را بیل می زنم. صدای نازک برخورد بیل با سنگ با گِل-تپ تپ تپ توی راه برگشتن با صدای ای الهه ی ناز، سیبی به آب می زنم و به دندان می کشم. کلاه حصیری را بر می دارم که موهام باد بخورد. چند قطره عرق از راه شقیق هام می آیند تا روی چانه ام. یکیش می افتد روی زمین. بین چندتا علف. کمی هم پشت گردنم خیس می شود. پاهام را می اندازم توی آب خنک چشمه و دراز می کشم. چند تا گنجشک توی سایه و نور درخت بید دنبال هم پر پر پر...کلا حصیری روی صورتم

توی سوراخ کلاه نگاه گنجشکی می کنم که تنها نشسته و هر لحظه...پرید. بوی چشمه دور پاهام جمع می شود. با انگشت پام چند تا سنگ را...ببین صدای بابام می آید. صدای پاش را می شنوم می دانم تنها نیستم. بوی خاک می آید. می دانم که بابا دوباره می گوید: باز که خوابیدی محمد! توی دست بابام صدای آب می آید. چند جای صورتم یخ می شود. قطره آب. بابام نشسته خمیده، خمیده نشسته سیب می خورد. سیب سبز. اما من دلم...
۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۳
مُجَم

نشسته ام و تمام حس هایی که بچگی داشته ام را مرور می کنم تا دوباره از باقی مانده ی چیزهایی که برایم مانده چیزهای بزرگ تری بسازم. از اولین خاطره هایی که از آن روزها برایم مانده یکی خاطره ی پنج سالگی ام بود توی باغ انگور پشت خانه مان. دیگر کم و بیش خاطرات مهد کودکم و بعد هم خاطرات اول دبستان و گیر کردن توی برف و بی اجازه ی معلم - ی که حالا مرده- کلاس را ترک کردن و رفتن و بعد کتک خوردن، یک وقتی یادم نیست دقیقا وقتی بالای درختی بودم و سگی افتاد دنبال بچه ها و من از ترس زمین خوردم و سرم شکست ...

و بادهای پاییزی لای برگ های سرخ و قرمز و زرد و بی حال و لرزان پاییزی درختان سیب...و بوی زمینی که آب خورده بود و این آخرین آب هایی بود که به درخت های سیب می دادند و بعد هم...بوی سیب سرخ آب دار و بوی سیب زرد و تالاپ ... سیبی افتاد.

همه ی این حس را که نه، ولی دارم داستانی می نویسم که کمی از این ها را برای خودم دوباره بسازم. داستان پسری که از ترس سگ بالای درختی گیر می افتد. یک جای بلند امن ناخوش آیند. 


پانوشت: داستان...؟؟

۱ نظر ۲۵ تیر ۹۵ ، ۲۲:۰۹
مُجَم

میمندِ شیراز را به گل و گلاب و بیدمشک و نسترن و دو آتشه عرق هایش شهره می دانند. میمند شهری است نیمه کویری. نرسیده به میمند باغ های انگور شروع می شوند تا میمند را می گیرند و بعد هم از میمند رد می شوند. قبل تر ها این باغ های انگور باغ گل بوده. اما حالا به مدد عقلِ دولت مردان این مُلک و صدور مجوز بی رویه ی چاه های آب، این دشت های نیمه کویری که زمانی باغ های گلش شهره بود به شهری تبدیل شده که انگور فراوان دارد. گل کجا؟ انگور کجا؟ و تازه چون کویر است و منبع آبش محدود، چاه ها، باغ به باغ خشک می شوند و باغ ها هکتار به هکتار بایر و خشکیده و عطشناک.

داداش بزرگه زنگ زد که محمد بار و بندیل را ببند که برویم میمند ده روزی کار داریم.طرح برق دار کردن چاه یکی از باغ های انگور بود. باید ازفاصله ی 2500 متری این باغ انگور تیربرق می نشاندیم تا سر چاه. داداش مهندس برق است کارش با برق فشار متوسط و ضعیف است و تیر و سیم و کابل و ترانس و... من اما اولین بارم بود که این کار را می کردم. مدتی کتاب فروشی رفته بود توی حالت اغما و  نشسته بودم خانه که داداش زنگ زد و من هم بدم نیامد بروم، هم فال بود و هم تماشا!

چله ی تابستان بود و گرما مستقیم می زد توی فرق سر. داداش شبکه را طراحی کرده بود و گوده(چاله،گودال) ها را به مدد کارگران حفر کرده بود و گوده ها با دهن باز مانده بودند منتظر تیرهای بتونی. روز اول  تیرهای بتونی 600 و 800 رسید و من پریدم بالای تریلی ها بزرگ کفی دار که با کمک جراثقال تیرهای بتنی را بگذاریم زمین بعد هم به کمک جراثقال بنشانیمشان یکی یکی توی گوده و هر تیر برق نیم ساعت زمان ببرد برای نشاندن توی زمین، که باید همگی تراز باشند.جراثقال زنجیر را می اندازد دور نقطه ی ثقل تیر بتونی و بلندش می کند و تو باید زیر سر سنگین و بزرگ تیر برق را(که حالا به مددچراثقال خیلی سبک شده) بگیری و بلندش کنی هدایتش کنی سمت کسی که پایین کفی تریلی ایستاده و او می گذاردش زمین.

این تریلی که آمده بود لبه داشت. علی القاعده تریلی که تیر برق می آورد نباید لبه داشته باشد.

۱ نظر ۰۹ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۷
مُجَم

می ترسم باز دستم را ببرم لای خاطراتم و محمود عسلی(به خاطر آب دماغش که همیشه آویزان بود)و ضرغام کله گنده پیدایشان بشود و دو تایی سر راهم را ببندند.مهیار را یک بار که دعوامان شد کتک مفصلی زدم اما این دو تا گنده ی زردنبو ردشان توی تمام خاطرات خوش کودکی ام هست.یعنی از وقتی رفته ام مدرسه تا وقتی که راهنمایی را تمام کردم و آمدم شیراز.

آرام نشستم کنار مسعود و مجید.باد پاییزی هم بوته های خشک کنگر را با خودش توی حیاط بزرگ و خاکی مدرسه با مشتی خاک می برد سمت زمین والیبال خاکی. قبل از این که معلم دراز و خمیده ی علوم تجربی بیاید سر کلاس با نوک پایِ مجید، درد از ساق پام پیچید تا توی جگرم.فکر کنم مجید هم همین حس را نسبت به نوک کفش من داشت. مجید با نوک چاقوی تاشوی کهنه ای که توی انبارشان یا شاید هم توی خیال من پیدا کرده بود روی نیم کت نوشته بود Z . زِد کی بود؟ شاید صدای مانتوی سورمه ای بلند و باریک دختری که مقعنه ی سفید می پوشید و پوست سبزه داشت.بعد از زنگ ریاضی من و مجید و آن یکی محمود لاغروی تمیز که همیشه ی خدا خانه ی شان بوی برنج می داد رفتیم دم مغازه ی حبیب.سه تا نوشابه خوردیم.دیدی که من نوشابه ی زرد(نارنجی،پرتقالی) می خورم، سیاه نه. مجید و محمود لاغرو هم نوشابه ی سیاه. شیرین عسل هم خوردیم.

خوردن هایمان که تمام شد.رسید وقت حساب کتاب. ده بار بلکه بیش تر پول هایمان را شمردیم و دیدیم که باز هم پانصد تومان پول کم داریم.مدرسه دقیقا این سر روستا بود،خانه ی مجید آن طرف.ته روستا.نزدیک باغ های سیبِ "بونه".مجید،من و محمود و کتاب جغرافی یا شاید هم تاریخ را گرو پول گذاشت و هیکل گنده اش را از زمین کند و تا خانه شان دوید و پانصد تومان را با نفس نفس های گلوی خشک گذاشت کف دست حبیب که آب روی رفاقتمان نرود.نوشابه ای که خوردیم از این زمزم شیشه ای ها بود.

۲ نظر ۰۱ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۱
مُجَم

بسم الله الرحمن الرحیم

اتهامات وارده در پست :« جواب نامه بعد از 16 سال!» که حقّاً حرفی به دور از انصاف در آن ها مشهود نیست چنان بی رحمانه و به دور از هرگونه مهربانی و محبت است که بر آنم داشت از حیثیتِ ناموجودِ چندین ساله ام دفاع کنم.

این که روی کارتن های کتب شان نوشته اند: « سرباز! روی این کارتن ها ننشین، از این کارتن ها به بعد، به تو ربطی ندارد، رد نشو ازشان، بنشین سرجات...» حاکی است که این حقیر آدم تنهایی بوده ام که تمامی ایام کودکی ام را با خیالات خودم و خاطرات دیگران سر کرده ام بس که بی خاطره بوده ام و بس که آدم بی سر و صدا و آرام و به عبارت اصح و ادق: بی هیجانی بوده ام. و همچنین مشتاق به خط و کتاب و شعر و مسائل بغرنج!

آخر یک پسر نه ده و الخ ساله که از زندگی غیر مدرسه و خانه ی یکی دو تا از دوستان و باغ سیب و چشمه اش و خانه ی عمو و حیاط پشتی و سر حمام(که چهارمیِ عزیز پیرامون ش حرفهایی نگاشت) و ... چیز دیگری ندیده و نداشته و نچشیده چه طور می تواند زنده بماند مگرآن که در آن بالاها(سر حمام) که به آسمان نزدیک تر است منزل گزیند و از انواع خاطرات و کتب و شعر و حتا موسیقی دیگران بهره جوید.

به موجب آیه ی مبارکه ی «کلٌّ یَعمَلُ عَلی شاکِلَتِه» من بعد از آن سال های کودکی همین مسیر را ادامه دادم و همیشه در کنجی مشغول ور رفتن با خیالی یا صفحه ی کتابی یا یک نقاشی قدیمی یا نقشه ی جهان نما یا خاطرات این و آن بودم. حتی بعد ها که رفتم دبیرستان و از خانه دور شدم این عادت ثانویِ انزوا از سرم نیفتاد و بعد که مزین به خدمت مقدس سربازی شدم این عادت همچنان به بقای خودش در وجودِ ضعیف و لاغر مردنی ام ادامه داد و زنده ماند. هنوزاهنوزم که می گذرد از آن سالیان پر از عطرهایِ زنده، پر از تصاویر زنده و طعم های زنده، نمی توانم نسبت به آن انباری کوچک مقاومت کنم و هر وقت مسیرم به آن جا می افتد مُوَسوِس(وسوسه شده) و  مسحور (سحر شده) به کارتن ها می نگرم و بوی کودکی و احساسات گم شده ی آن سال ها را در آن جا جست و جو می کنم.

حالا کارتنی که از کاغذ تهیه دیده شده چه گونه در مقابل عطش سیری ناپذیر یک کاشف وحشی دوام بیاورد؟ و بعد از آن؛ تا چه اندازه می توان همین طور روی کف سیمانی انبار نشست؟ به هر طریق صندلی و جای نشستن برای کسی که سه چهار ساعت آن بالا احتیاج به نشستن دارد باید فراهم باشد وگرنه مجبور است که روی همان کارتن ها بنشیند و کیفور شود از آن همه چیز های متنوع و مخفی و مخوف و ... بی خیال از پاره شدن کارتن ها.

پانوشت: لینگافن (linguaphone) اگر اشتباه نکنم نام سازمان آموزش زبان های بین الملل بوده است (شاید هنوز هم باشد). کتاب آموزش عربی که ما داریم بر می گردد حوالی سالِ شصت. فهرست فیپا و از این قضایا ندارد که به طور دقیق بتوان تاریخ طبع و نشر این کتابِ کهنه و ارزشمند و پر خاطره را تخمین زد تنها از روی یک جمله می توان فهمید که بر می گردد به سال های جنگ: «این کتاب تحت شماره ی 498 در تاریخ 4/12/ 1360 در کتاب خانه ی ملی به ثبت رسیده است.»کتاب دوره ی آموزش عربی لینگافن است عربی فصیح نیست یکی از لهجه های عربی است که حقیر اطلاع ندارد. هر درسی یکی دو صفحه اختصاص داده به نقاشی هایی از خطوط قدیمی، از انواع میوه ها، از انواع ابنیه و امکنه، انواع اجزاء خانه؛ درو دیوار و پنجره و حیاط و...، انواع ظروف و سفال و صنایع دستی، انواع حیوان، انواع ابزار، انواع کتاب و ...تصاویر سیاه و سفید، عکس ها و نقاشی های سیاه و سفید، که به دور از هر گونه اغراق و مطایبه ای تعدادی از این نقاشی ها حقیر را بی واسطه وارد عالم کهن می کرد و تا بطن بعضی از قصه های هزار و یک شب و اکتشاف گنج و ... می بُرد.

۱۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۳۱
مُجَم

تقریبا تنها دو قلوی به هم چسبیده ای که به طور واضح و کامل توی ذهنم نقش بسته لاله و لادن است. با سر چسبیده بودند به هم. توی این دنیا کم نیستند دو تا آدمی که از یک نقطه به هم چسبیده اند. چسبیدن به یکدیگر برای یک عمر خیلی آزار دهنده و غیر قابل تحمل است.

از یک نقطه می چسبند به هم و باقی وجودشان از هم دور می شود. خیلی دور می شود.مثل دو نقطه ی نزدیک به هم روی یک دایره از یک سمت به هم خیلی نزدیک، از دیگر سو از هم خیلی دور.

من همیشه با خودم فکر کرده ام که دو تا آدم چسبیده به هم حتما یک مشکلی داشته اند که به هم چسبیده اند، مشکل ژنتیکی، خونی، چیزی. وگرنه نمی چسبیدند به هم.

من فکر می کنم که ما دچار یک سری مشکلاتی شده ایم. مشکلاتی که باعث شده این طور بی ملاحظه از یک نقطه به هم بچسبیم. با سر. با دست. با شکم. و این چسبیدن ما به هم مشکلات فراوانی دارد که یکی ش آزار همدیگر است و یکی دیگرش دور شدن از هم به همان نسبتی است که به هم نزدیک شده ایم. وقتی چسبیدیم به هم آن قدر بعد از چند وقت برای یکدیگر آزار دهنده می شویم که دوست داریم زندگیمان را فدای این جدایی کنیم.

بیایید دست به دست هم بدهیم و به همدیگر نچسبیم، تا هر وقت خواستیم همدیگر را بغل کنیم. هر وقت خواستیم رو به روی هم بنشینیم. هر وقت خواستیم توی گوش هم زمزمه کنیم.از فاصله ی دور توی خیابان همدیگر را صدا بزنیم. به چشم های هم خیره شویم. ببوسیم. زندگی کنیم. و آخر سر هم بمیریم...

*1392/11/27

۱ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۵
مُجَم

تا مدت ها بعد این که آمده بودم شیراز توی روستامان کاج نداشتیم. داشتیم و من به کاج می گفتم سرو. پس جای کاج، درخت بید و سیب و توی کوه های آن طرف رودخانه هم که بلوط داشتیم. دشت ها و زمین های این طرف رودخانه هم که زمستان ها پر از برف بود،تابستان ها پر از بِرچ بِرچ گندم های زرد.

هنوز توی تابستان اول دبستان بودم که خانه زندگی را برداشتیم آمدیم شیراز. یادم نرفته خاوری که پشتش تپیده بودیم و هنوز بوته (بلکه هم درخت)گل کاغذی قرمز رنگی که خودش را اندازه ی یک درخت انداخته بود روی دیوار خانه ای توی خیابان گلکوب.

درخت کاج هم مثل سرو همیشه سبز است. یک ردیف درخت کاج از دم در بزرگ حیاط مدرسه توی یک خط صف کشیده بودند موازی دیوار حیاط تا رسیدند به آن یکی دیوار که عمود بود بر درخت های کاج و حایل بین مدرسه ی ابتدایی پسرانه و راهنمایی دخترانه. زیر دو تا درخت کاج این طرف در حیاط کنار دکه ی آبی هم پاتوق نشستن و حرف زدن بود. من زیر این درخت های بلند شیرین عسل می خوردم. چشم تو چشم درخت های کاجِ توی حیاط رو به روی مدرسه مان که تو کوچه بود شیرینی فروشی بود که بیشتر ازش از این شکلات پنج تومنی ها می گرفتم. خامه نارنجکی هم می خوردم. یک هفته، درخت های کاج توی مدرسه، صبح ها طلوع آفتاب کله شان را گرم می کرد یک هفته رنگ غروب می رخت روی شان تا بعد از رفتن ما شب بیاید سراغشان؛یعنی شیفتی می رفتیم مدرسه.

صبح ها، نمی دانم چه وقت قبل از رسیدن ما، گنجشک ها می رفتند آن بالا و جلو سکوت صف ها جیک جیک شان می پیچید لای حرف های مدیر مدرسه. آفتاب اول از همه تاج کاج ها را گرم می کرد بعد هم دیوار کنار پناه گاه توی حیاط مدرسه را برای زمان بمباران هوایی. یکی یکی مودبانه می رفتیم توی کلاس ها.  

دو سه نفری اگر با پا می کوبیدیم توی تنه ی بزرگ درخت کاج، ریز ریز یک چیزی که شبیه برگ های خشک شده بود می ریخت روی سرمان و می رفت لای موها.

کلاغ ها آخرهای پاییز، اول های زمستان از سمت مغرب، غروب به غروب می آمدند سمت مشرق و آسمان پر می شد از کلاغ. آن موقع ها هنوز ندیده بودم که کلاغ فقط بنشیند رو درخت کاج، روی پرده ی سینما، روی بیت ها مصرع ها ،روی کلمه ی داستان های برف و سرما. از این خبر ها نبود که هر وقت اسم کاج بیاید مدام یک کلاغ توی ذهن آدم بنشیند رو درخت کاج.

من با همین چشم های خودم دیده ام که کلاغ ها روی درخت های بلندِ بلند بید لانه می کنند، توی تابستان ردشان را روی درخت های بلوط زده ام. پا پی شده ام و توی کمین دیدمشان که سیب به منقار فرار می کنند. حتا گاهی جای عقاب اشتباهشان گرفته ام.

کاج هایی وجود دارد که نماد شومی نیستند،آقایان! و تنه شان طور غریب و ناشناخته ای پیچ خورده است. این کاج ها توی ارتفاعات کوه های زاگرس، جایی که هیچ کلاغی پیدا نمی شود از زمین بیرون می زنند. تعدادشان کم است، برگشان سبز سبز سبز است،آن قدر سبز است که شاید سیاه باشد. بعضی ها بر این باورند که این کاج ها خود به خود آتش می گیرند.می سوزند. عده ای دورش افسانه عَلم کرده اند و می گویند حقیقت امر به خاطر فسفر زیاد،این درختِ پیچ پیچ آتش می گیرد ولی تعداد اندکی که حقیقت امر را می دانند می گویند این درخت از عشق زیاد است که آتش می گیرد.عده ای هم که نه عشق را می شناسند و نه فسفر را می گویند عشق مثل فسفر است ،پس.

فقط من سوآلی از این دانشمندان دارم(همین گروه اول و سوم) چرا درخت های بلوط آن بالا آتش نمی گیرند؟چرا آن ها آن قدر فسفر جمع نمی کنند که ناگهان خودشان را آتش بزنند؟

پانوشت:یک وقتی یادم بماند از کلاغ ها هم دفاع کنم.

 

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۵۸
مُجَم

من وقتی به دنیا آمده بودم مدت ها بود که از توی خانه ی خشتی روستایی رفته بودیم به یک خانه ی آجری درندشت که حیاطش الانه دو سه هزار متری می شود.همه نوع درختی هم توش هست- یک بار شمردم دیدم حدود دوازده سیزده نوع درخت توی حیاطمان داریم از هرکدام هم یکی تا بیست تا.همه هم به ثمر نشسته طوری که از بهار- حدود های اواخر اردی بهشت- که چاغاله بادام ها خوردنی می شوند تا اواخر پاییز که انگورهای توی انبار طعم عجیبی به هم می رسانند میوه را از خودمان خورده ایم.کم پیش می آمد از مغازه ای چیزی بخریم مگر هندوانه ای توی فصل گرما یا پرتقالی توی فصل سرما.

خانه ی خشتی تا مدت ها خالی افتاده بود.خالی ِخالی هم که نه.گاهی وقتی برادرم با پسر عمویم که هفت هشت سالی از من بزرگتر هستند می رفتند و در یکی از اتاق ها را باز می گذاشتند و توش دانه می ریختند و گنجشک ها که گله گله جمع می شدند،بیچاره ها را می گرفتند و با بی رحمی تمام سرشان را می کَندند و می زدند روی سیخ و برای خودشان سور و ساتی راه می انداختند.

توی حیاط خانه ی خشتی درخت بِهی بود که میوه های زرد و بزرگ و کرک دار داشت.این تنها درختی بود که توی خانه ی آجری جدید نبود.برگ های سبز سبز سبزی هم داشت.لذت من نگاه کردن به این درخت بود.درختی با برگ های سبز تیره و میوه های زرد ِ خشک کم آب گس ترش.میوه ها را همین طوری نمی توانستم بخورم.طعم شان نه که خوب نبود.طعم میوه های این درخت از سن من خیلی بزرگ تر بود. میوه ها را مادر پوست می کَند و خرد می کرد و می گذاشت روی اجاق تا خوب حال بیاید و شکر و بوی مربا می پیچید توی خانه...بوی به.صبح های خواب و کش و قوس و بعد هم نان و مربا و ...

بعضی درخت ها هست که مال ماست ولی به طور دقیق مال ما نیست.میوه ی به همان عشق و علاقه و محبت است،درختش نمی دانم چه شکلی است و ریشه در کجا دارم ولی ما از حیاطی که درخت به توی آن بوده رفته ایم جای دیگری.وحالا فقط می آیم و میوه ها را می چینیم.

میوه ی به با این که خشک و خوش عطر و خوش بر و روست خام خام خوردنش لذت چندانی ندارد-حداقل برای من این جوری بوده- باس روی آتش،ساعت ها توی آب قل بخورد و تازه قبلش هم پوستش را گیرانده باشند.

این همه دل شکستگی و خستگی و اتفاقات ناگوار همان آتش است و مهلتی بایست تا خون شیر شد...


*5دی ماه/92

۰ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۳۳
مُجَم

خدا بیامرز پدر بزرگم مرد مهربانی بود. مادر بزرگم وقتی مرد تازه بوی عاشورا و لباس های سیاه ده را پر کرده بود. دست می کشیدی روی یا حسین ِ قرمز پرچم ها خون از زیر سنگ دوباره ...صدای شیون کسی شنیده نمی شد.مادر بزرگم وصیت کرده بود کسی به تابوت ش نرسد برای همین تابستان خاک شد.هر چی مریم زن امان الله دویده بود - خودم از دهانش شنیدم- به تابوت مادر بزرگ نرسیده بود.

بابام را صدا زد که علی کو عروسم؟تک تک خانه ها را گشته بود و از عروس و بچه و خویش و قوم حلال بودی گرفته بود:سرحال عین دختر هژده ساله راه می رفت. جوان بود که خم به کمر نداشت و سایه اش چله ی تابستان افتاده بود زیر قدم هاش.همه که گفتند پیرزن این وقت روز به این حال و روز چه ت شده که دور افتاده ای حلال بودی می طلبی. گفته بود مادر امروز وقتش است.

مادر بزرگ که مرد همان طور که آرزو کرده بود برف و زحمت سرما هیچ کس را به نفرین نکشاند که این چه وقت مردن است.همه می گفتند خدا بیامرز توی این تابستانِ امام حسین چه روزی مرد.وقت برداشت و کار مردم هم نبود.

تمام سوراخ سمبه های خانه را گشتم که عکسی چیزی از مادر بزرگم که دو سال قبل دنیا آمدن من مرده بود پیدا کنم. حتا چارقدش هم گمانم جایی توی انباری یا اتاق خشتی ترک ترکی پوسیده بود.یا شاید بین وراث به یادگاری و بویی خوش تقسیم شده بود و بعد هم همه فراموش کرده بودند بوی دوغ های دود دیده و

 نفس عمیقی به سینه بکش...

می شنفی؟ بوی آب گوشت های مادر بزرگ است. می دانم غذای این طوری که می پزد حتم یکی یک کاسه از آبش هم که شده باشه می آورد دم خانه ی عروس ها و داماد ها.مادر بزرگم اسمش "ماه صنم" بود.


*11/دی ماه/92
۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۳۶
مُجَم

اولین باری که توانستم یک حیوان را دوست داشته باشم یک کفتر بود.سال – به گمان- دوم ابتدایی بودم.همان میانه های هشت نه سالگی.از توی روستای خودمان بن کن شده بودیم روستای پدربزرگم که مثلا توی تعطیلات تابستان ده بیست روزی آن جا باشیم.روستای ما بلوط نداشت.مشک آب نداشت- جاش آب لوله کشی داشتیم، برق داشتیم،گاز داشتیم و خیلی چیزهای مزخرف دیگر...

روستای پدربزرگم باغ های انگور زیادی میان جنگل های بلوط داشت.پدربزرگم تا همین چند سال پیش که زمینگیر نشده بود، بزرگ بود.هنوز هم اسمش گرمی دل بعضی هاست که نمی دانند آلزایمر گرفته.خصوصا رفقا و هم پالکی هایش. همه ی مردم می دانند که دست خالی خرس کشته،این را دیگر نگویم.

اما توی این روستا با همه ی خاطره ها و انجیر ها و انگور ها و صبح های سرما و بی آبی های لذت بخش دل بسته بودم به یک کبوتر.کبوتری که شبیه همین کبوترهای چاهی بود.زیبا و چاق و چله!چقدر دوستش داشتم. رفته بودم توی نخش تا این که به هر زوری بود پول های توی جیبم را رساندم به پانصد تومان و خریدمش که کاش نمی خریدمش.کاش از حسرتش می مردم و نمی خریدمش.

رفتیم پیش پسره و کبوتر را به هزار چک و چانه خریدیم.توی یک کارتن  آوردمش خانه پدربزرگ گذاشتمش روی ایوان.

خب من توی یک خانواده ی مذهبی بزرگ شدم.بابام معلم بوده الانه ده سالی می شود بازنشسته شده ،آدم خوبی است. با کفتر و این چیزها به شدت مخالف بود،دیده بود که بچه های مردم روی پشت بام کفتر بازی می کنند،توی خانه ی مردم نگاه می کنند،شرم و حیا ندارند و بعد هم که بزرگ می شوند یا خلاف کار می شوند یا معتاد یا...یا هیچی نمی شوند.بابام این جوری استدلال می کرد.هنوز هم همین جوری استدلال می کند.

مامانم که کبوتر را دید،صداش را انداخت به سرش که این چیه خریدی و از این حرفا.آخر کار که ناراحتی و غم و غصه ی من را دید گفت:من کاریت ندارم خودت جواب بابات رو بده.

جواب بابام را نتوانستم بدهم،کاکام هی تو گوشم اغفالم می کرد که بیا بکشیم بخوریمش.

اولین حیوانی را که دوست داشتم کشتم بعد هم خوردمش.گوشتش طعم تلخی داشت.طعم اشک و چیزهای دیگر.چه خوب که از گوشتش خوردم و حالا چیزی از وجودش چسبیده به روحم.تکه ی تنم شده. چه خوب که از حسرتش نمردم و خوردمش.

 

*یک/دی ماه/1392

 

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۰۹
مُجَم

من اصالتاً لُر هستم. از لُرهای اطراف ....اسم منطقه ی ما....است.همیشه برف می باریده. رگ و ریشه ام را که دنبال بگیرم می رسم به "دشمن زیاری" ها. طایفه ی مالکایدی.چند پشت بالاترم جَدی داشته ام که گویا کراماتی داشته است. گویا پیاده رفته خانه ی خدا-مکه-. هنوز توی منطقه ی ما پیرمردها به خاک چاله اش قسم می خورند.- به وِجاق حاجی معین- .وجاق یعنی اجاق. قدیم های روستا که اجاقی نبود. چاله می کندند و دورش را سنگ می بستند و روش دیگ می گذاشتند و دود سفید چوب بلوط می پیچید توی آسمان...چه بویِ دود چوب خوبی می آید.

می گویند که خاکستر وجاقش مریض را شفا می داده. شفای عاجل و کامل.من که نبودم این ها را قدیمی هایی می گویند که ...خودم شنیدم،پیرمرد یک دست به عصا،یک دست هم صدای تیک تیک افتادن دانه ی های تسبیح:آب رودخانه از بارش باران آن قدر بالا آمده بود تا رسیده بود به آسیا.همه حیرت زده نگاه می کردند باید چه خاکی به سرمان می ریختیم.چطوری جلوی آب وحشی را می گرفتیم؟ یکی زرنگی می کند و قرآن را بر می دارد می برد می گذارد لبه ی آب و آسیا. همان جا که اگر آب می آمد آسیا را بر باد می داد،بر آب می داد.آب بر گشت،پس نشست.به همین سوی قبله.

من نمی دانم. همه ی این ها را قدیمی ها می گویند پیرمردهایی که وقتی قدیم ها برف می بارید پا می گذاشتند روی برف و می رفتند برف های پشت بام را با برف روب می ریختند پایین. پیرمرد هایی که بارها و بارها توی برف تونل می زدند تا خانه ها را به هم وصل کنند.

برف را که می بینم یاد دوتا انبوه خاطره می افتم. بدون تردید این خاطرات پیرمرد ها و پیرزن ها را به ارث برده ام.و این که بی شک اندوهه ی دوم مال وقتی است که تازه اول ابتدایی بودم و توی روستایمان درس می خواندم. صبح که بیدار شدم دیدم که چه قدر کوچکم. فکر کردم باید داخل تخم مرغ همین جوری باشد و جوجه ی بی چاره برای همین می لزرد توی سرمای برف پوست خانه اش. من جوجه شده بودم و پوست تخم مرغ لحظه به لحظه کوچک و کوچک تر شد. آسمان سفید. زمین سفید...فکر اتاق گرم و بخاری و دست های پر از رگ پدرم. فکر مادرم و "محمد قربونت برم"چقدر توی خانه گرم بود و من وسط های راه یخ زده بودم. نرسیده به مدرسه. پاهام دیگر طاقت نداشت و صدای سگ هایی که حنجره می درانیدند از صدای برف سرد تر بود...

پانوشت:یاد زمستان های کودکی و پیری به خیر!

 

*17/دی ماه/92

 

۰ نظر ۱۰ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۲۱
مُجَم