سنگ و سبو

سنگ و سبو

این جا صرفاً
ثبت خاطرات
خانواده
شخصی
و
.
.
.

...
...
نویسنده

۴ مطلب با موضوع «پدر» ثبت شده است

دلم رادیویی تک موجی می خواهد. صدای بابام که داد می زند محمد! بدو بند بالا را آب نبرد! پاهام تا خستگی توی گل فرو می رود. دارد آهنگ الهه ی ناز می خواند. صداش دور است. بند بالا را بیل می زنم. صدای نازک برخورد بیل با سنگ با گِل-تپ تپ تپ توی راه برگشتن با صدای ای الهه ی ناز، سیبی به آب می زنم و به دندان می کشم. کلاه حصیری را بر می دارم که موهام باد بخورد. چند قطره عرق از راه شقیق هام می آیند تا روی چانه ام. یکیش می افتد روی زمین. بین چندتا علف. کمی هم پشت گردنم خیس می شود. پاهام را می اندازم توی آب خنک چشمه و دراز می کشم. چند تا گنجشک توی سایه و نور درخت بید دنبال هم پر پر پر...کلا حصیری روی صورتم

توی سوراخ کلاه نگاه گنجشکی می کنم که تنها نشسته و هر لحظه...پرید. بوی چشمه دور پاهام جمع می شود. با انگشت پام چند تا سنگ را...ببین صدای بابام می آید. صدای پاش را می شنوم می دانم تنها نیستم. بوی خاک می آید. می دانم که بابا دوباره می گوید: باز که خوابیدی محمد! توی دست بابام صدای آب می آید. چند جای صورتم یخ می شود. قطره آب. بابام نشسته خمیده، خمیده نشسته سیب می خورد. سیب سبز. اما من دلم...
۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۳
مُجَم

بسمه تعالی

ساعت 11/5 شب 61/12/24 میباشد تنها در یک مسافرخانه در راهرو و در شهر بهبهان روی تخت دراز کشیده ام الآن که دارم یادداشت را برمیدارم شامی در یک چلوکبابی خورده ام و نمازم را خوانده ام البته از مرخصی بر میگردم مدت 3 روز مرخصی اضطراری گرفته بودم ساعت دو و نیم بعد از ظهر از شیراز به طرف بهبهان حرکت کردم در بین راه باران باریده بود ماشین گیر کرد و در حدود 1/5 تا 2 ساعت در راه مانده بودیم و ساعت یکربع به یازده وارد بهبهان شدیم نامه های زیادی برای برادران اعزامی ر.د آورده ام از طرف خانواده هاشان و از طرف دانش آموزان. تاکنون مدت 36 روز است که در جبهه خدمت میکنم موقعی که به ر.د رفتم ساعت 6/5 صبح بعد از نماز از بچه ها خداحافظی کردم پیاده بطرف تلمبه خانه براه افتادم و از تلبمه خانه از جاده کربلا رفتم تا سر سه راهی. یک جیپ مرا از آنجا تا اسلحه خانه دهلران آورد. با یک سرباز سوار یک ماشین پیکان شدیم و به چار راه شیراز اهواز رسیدیم. بردار سرباز گریه می کرد غمگین بود گفت برادرم احمد حاتمی در جبهه ابوغریب شهید شده ما 6 برادر بودیم پسر حاج ماشالله 4 تا از برادران در انقلاب شهید شدند. خودش هم یک دستش خمپاره خورده بود. ...گفت من از شهید شدن برادرم ناراحت نیستم فقط چند روز پیش مادرم نامه نوشته بود که احمد راه بلد نیست او را همراه خود برگردان ولی حالا به مادرم چه جواب دهم؟!

از امیدیه رد شدیم به وسط کوه رسیدیم که یک تصادف ما را معطل کرد اما راه باز نشد و ماشین ما برگشت از جاده ی دیگری به طرف شیراز حرکت کردیم ساعت 8 شب وارد شیراز شدیم.از برادران خداحافظی کردم به فلکه قصرالدشت رفتم ساعت 9 یک لندرور از بچه های ا.ر آمد و ما را همراه خود به د.ه برد. ساعت 10/5 به خانه رسیدم موقعی که به ایوان خانه رسیدم تنها کسی که بیدار بود عیال خودم بود در زدم. برادر عیال نیز دراز کشیده بود. بیدار شدند و همان شب فرستادم و مادرم آمد تا ساعت 11/5 نشستیم دو دخترم را بیدار کردم چه لحظات شیرینی بود...

خوب ساعت 12 است در همین مسافرخانه هستم و تا ببینم خدا چه می خواهد.

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۸:۵۳
چهارمی

بسمه تعالی

صبح روز 61/12/18 از خانه بطرف ا.ر حرکت کردم در عقب ماشین بودم و برادر شهریار در جلو ماشین بود به ا.ر رسیدیم و برادر شهریار را کول کردم و به اداره بهزیستی بردم تا نزدیک ظهر آنجا معطل شدم بیرون آمدم دیدم برادران ر.د عازم جبهه هستند البته بین راه به برادر شهریار گفتم من می خواهم به جبهه بروم او باور نکرد. رفتم بزور از اداره معرفی گرفتم و هر چه التماس کردم مسئول اعزام نیرو مرا همراه برادران نفرستاد گفت بعد از ظهر! من با براداران اعزامی خداحافظی کردم و بعد از ظهر برگه ی اعزامی را در بسیج گرفتم و تنها آمدم امّا در بین راه گفتم بهتر است سری به خانه بزنم و خانواده ام را در جریان بگذارم خدا کمک کرد و رفتم با همه خداحافظی کردم و حتی دانش آموزان را هم در مسجد جمع کردم و با آنها خداحافظی کردم و برادر اسد در مسجد بود. بالاخره تنها براه افتادم و با ماشینی که در ر.د آورده بودم مرا به سه راه د.پ برد. باز تنها به شیراز رفتم هر چه در بسیج التماس کردم قبول نکردند که من همراه بچه ها به جبهه بروم ولی خدا کمک کرد. رفتم در مقر صاحب الزمان، بچه ها به خط بودند و نام مرا یادداشت کردند با برادارن مدت دو روز در شیراز بودیم بعد راهی اهواز شدیم سه شب در اهواز ماندیم یک شب ساعت تقریباً نزدیک به 12 و نیم بود همه در خواب خوش فرو رفته بودیم که ناگاه صدای شلیک از هر طرف در اتاق های خواب مغزها را پریشان کرد همه را با صدای شلیک به خط کردند به طرف رود کارون حرکت کردند با ستون و با عجله همه از یک دیوار که سیم خاردار داشت به طرف دشت حرکت کردیم. بخواب و برخیز و سینه خیز و خلاصه رزم شبانه. صبح روز بعد عازم جبهه نبرد شدیم نزدیک ظهر به اردوگاه شهید اشرفی اصفهانی تیپ فاطمه زهرا(س) نزدیک ابوغریب رسیدیم. از همان جا ما چند نفر در کنار هم و با یکدیگر نزدیکتر شدیم. تقسیم بندی تمام شد چند روزی ماندیم البته در همان روزها باز چند نفر از برادران آ.گ را در همانجا دیدم و بعداً چندتایی هم از برادران ر.د که جلوتر در جبهه بودند ملاقات کردم. شب ها دعاها را با یاد خدا ذکر می کردیم. در روز جمعه ما را به خط کردند در حدود 20 کیلومتر راهپیمایی کردیم ساعت 12 ظهر بود که تیپ در یک نقطه مستقر گردید مانوری داشتیم. ساعت 8 شب در بیایان خوابیدیم. صف به صف روی ریگ ها دراز کشیدیم تمام بچه های ر.د در یک صف بودند. ساعت 11 بیدار شدیم. حرکت کردیم گردان در یک خط شدیم. اولین گلوله منور به طرف هوا پرتاب شد. بخوابید! بخوابید! شروع شد. گلوله های آر پی جی یکی پس از دیگری...

۲ نظر ۰۵ تیر ۹۵ ، ۲۲:۲۱
چهارمی

یادش بخیر قدیم آ وقتی جنگ شده بود و جوون ها می رفتن جنگ، اسلحه دستشون می گرفتن. نمی دونم اما فکر می کنم خوابشون هم همین چیزها بود.

اما این روزها...


۲ نظر ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۳۳
چهارمی