سنگ و سبو

سنگ و سبو

این جا صرفاً
ثبت خاطرات
خانواده
شخصی
و
.
.
.

...
...
نویسنده

۹ مطلب با موضوع «چهارمی» ثبت شده است

دقیقا بالای سر غذاها وایسادم تا گرم بشن. اعتمادی به این جماعت نیست.

 قدر عافیت کسی داند که در اولین شب ماه رمضان مهمان خانه پنجمی باشد.

۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۰۳:۴۳
چهارمی


  اَلا( آگاه باش) ای فکری که در حال پیدا کردن مکان مناسب در اتاق برای نگه داری این موجودات هستی!! مادر هیچ وقت اجازه نخواهد داد این موجودات در هوای خانه نفس بکشند چه رسد به زندگی.
۰ نظر ۲۷ آذر ۹۵ ، ۰۹:۴۳
چهارمی

*در طول زمان قابلیت تکمیل شدن دارد.

چهارمی نوشت از مدرسه:

وقتی پایه پنجم بودم، پنجمی پایه ی سوم بود و ششمی پایه ی اول. هر سه یه شیفت به مدرسه می رفتیم. وقتی صبحگاه مدرسه بسته می شد دانش آموزی قرآن می خواند و بعد متن نیایش را، بقیه آمینش را تکرار می کردند یا شاید خود متن را. پایه های چهارم و پنجم جوجه اردک وار از حیاط مدرسه پایینی خارج می شدند. فاصله مدرسه پایینی و بالایی خونه های روستا بودند. هیچ کس حق خروج از صف را نداشت حتی 4 پسر شر کلاس. نمی دانم چرا شر بودن؟! شاید به خاطر درس نخواندشان یا خراب کاری های بعد از مدرسه؟! شاید از مدرسه فرار می کردن؟! شاید توی اون گروه از بچه هایی بودن که بعد از مدرسه سگ های روستا رو می گرفتن و می کردن توی گونی و یه نفر گونی رو می کشید و بقیه پشت سرش عو عو می کردن؟! یا شاید هم از آن هایی بودن که دُم خرها رو می گرفتن و می دویدن؟! به هر حال ردیف آخر می نشستن و تا آخر ساعت کلاسی غرغرهای معلم رو تحمل می کردن. توی کلاس پسرها درس نمی خواندن. اصلا درس خواندن یه کار شدیدا دخترانه بود. به جز یکی دوتا از هم کلاسی ها که دل خوشی ازشان نداشتم و نمی خوام ازشون بنویسم. بقیه باحال بودند. همیشه فکر می کردم یه سری بدشانسی هایی دارم مثل هم کلاسی بودن پسرعمه و پسرعمو. دلیلش یادم نمیاد اما بدون دلیل نبود! به هر حال پسرها در آن سن موجودات  اعصاب خرد کنی بودن و بیشترین اذیت و آزارشان به دخترهایی می رسید که می شناختن. حداقل در مورد من قضیه صادق بود. از پسرعمه بیشتر لجم می گرفت و به نظرم یکی از دشمنان با رتبه بالا یک توی دوران بچگیم بود. همیشه یه خاطره لذت بخش در گوشه ی ذهنم برا یان روزها دارم واقعا نمی دانم این یه خاطره واقعی باشه یا نه؟! اما توی ذهنم یه روز که با دختر عمو قدم می زدم روی تاب درخت های بادام خونه نشستهو تاب بازی می کند هلش می دم و با سر  به سنگ زیر تاب می خورد و سرش می شکند. فکر می کنم من نیاز داشتم به این خاطره تا دوران بچگیم به خوبی و خوشی تموم بشه.

۲ نظر ۱۹ تیر ۹۵ ، ۰۵:۴۸
چهارمی



یه نکته احکامی)مخصوص اهل خانه که نباید به رو خودشون بیارن):

اگه جایی زندگی می کنی که افق شرعی اش رو نمی دونستی و اتفاقا با "الله اکبر" اذونی که می شنیدی افطار می کردی. موقع سحر هم تا خود تیک تیک اذون آب می خوردی. و بعد از سال ها متوجه شدی افق محل زندگی شما با اذون مذکوره چند دقیقه ای عقب و جلوست. چون از طرف افطار چند دقیقه دیرتر بوده و از طرف سحر زودتر.(یعنی قبل از اذون اصلی محل زندگی افطار می کردی و بعد از اذونش آب می خوردی)

این جا رو می گم بی خیال بشین چون حرفه یه عمر روزه گرفتنه. اگه خیلی شاهکار کنی قضای نماز هایی رو به جا بیاری که لب غروب خوندی و نه حمد و سوره ی درست و حسابی داشته و نه رکوع و سجده سالمی و نمازهای صبحی که بدون وضو خونده می شد تا خواب از سرتون نپره البته یه سری نمازهای به ظاهر سالم هم داشتی مثل اون هایی که جلوی پوستر آموزش نمازی که بابا برای آموزش زده بود به دیوار اتاق و تمام اوقات نماز سعی می کردی علاوه بر ذکرهای عربی، زیر نویس فارسی رو هم بخونی. البته اگه جلو اومدن وعقب رفتن موقع نماز رو فاکتور بگیری.

*باید از مرز گذشت. از مرز دل دل کردن برای رسیدن به دنیا بگذریم. حالت ما برای خوردن افطار یه حرص برای رسیدن به دنیاست. از وقتی یادمه گوشمون به اذون افطار بوده تا بگه "الله اکبر" و ما همون لبه ی پله ها که وایساده بودیم افطار کنیم. (البته الان با صیغه ی جمع گفتم چون فکر می کنم بیشتر بچه های خونه همین مدلی بودن. هر کی اعتراض داره و ادعا می کنه می تونست تا آخر اذون تحمل کنه اینجا اعلام برائت کنه. در غیر این صورت سکوت نشانه ی تایید حرفه.). همین.


۲ نظر ۲۳ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۶
چهارمی

 جایی در خانه وجود دارد مشهور به "سر حموم". انباری نسبتاً پهنی با ارتفاع یک متر از سقف حمام. موقع عبور و مرور باید حتماً قبلش یک دوره راه رفتن با دو زانو تمرین کرده باشی. "سر حموم" یک مجموعه ی کامل از فعالیت های مجردی بچه های خانه است. کتاب های مدرسه، کتاب های دانشگاه(که از خطر پرت شدن بیرون در امان مانده اند)، مجله های اوایل انقلاب پدر، کتاب های قدیمی و موش خورده و... به جز کتاب ها، صنایع دستی ما دخترهای خانه، بعضی گوشه های "سرحموم" دیده می شود. عمده محصول باقی مانده از دسترنج برادرها چیزی جز وسایل خراب شده نیست. دو کامپیوتر طرد شده ای هم وجود دارد که با تنی خسته و رنجور گوشه ای از "سر حموم" روزگار می گذارنند.

چند وقت پیش رفتم سراغ کارتن های خودم. هر عضوی از خانواده در مسیر رسیدن به کارتن هایش جمله های مختلفی را می بیند که بیشتر آن ها اخطار به ششمی است.(عامل اصلی در تخریب وسایل "سر حموم" ) جمله هایی مثل:

 " از این کارتن ها رد نشو و کاری به کارتن های دیگران نداشته باش! سرباز!"  و "روی کارتن بقیه نشین!" و علامت های خطر.

در کارتن شخصی، نامه ای پیدا شد از اوایل نوجوانی.


۷ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۱
چهارمی

تصمیم گرفتم یه چند صفحه ای در باب شِر و وِر بگم:

-بله من هم رسیدم به سن 30 سالگی و چقدر خوشحالم و همیشه از سن های بالاتر لذت بردم و هیچ وقت آرزو نکردم ای کاش مثلا الان 20 سالم بود. چون باعث می شد همون موجود20 ساله باشم. 

-چه روزگاری بر من گذشته مثلا از 20 تا 30. 

-رد شدن از تابوی دانشگاه- سال مبارزات سخت من و بچه های خانه

-چند تا اتفاق ناخوشآیند شخصی

-اتفاق های خوب و دوست داشتنی در خانه-ازدواج خواهر و برادرهای مشنگ- تولد نوه های مشنگ تر(فاطمه88، محمدامین92، زهرا93، محمدعلی94)

-مرگ دوستان و فامیل و پدر بزرگ

و...

آدم باید  فکر کنه توی این مثلا 10 سال مهم زندگیش چه کارهای کرده و به کجاها رسیده و دوس داشت به کجا برسه و نرسیده و این که اصلا می شه رسید چی می خواسته چی رو نخواسته؟! خدا رو تا کجای زندگیش دیده؟! نه الان واقعا دارم فکر می کنم خدا رو تا کجای زندگیم دیدم؟! و... بله برای همه ی این ها ساعت ها فکر می خواد و من الان نمی تونم بشینم فکر کنم چون همیشه روزهای قبل یا حتی همون روز مجبورم بشینم واسه امتحان بخونم. و تنها کار مهم این روزهام درس خوندنه. واسه همین می تونم به خودم بگم توی این دوران مهم زندگی ام تنها چیزی رو که نمی خواد بهش فکر کنم همینه. و اگه یکی ازم بپرسه مهم ترین کاری که کردی چی بوده می گم: یه عمر نشستم و به تحصیلات ادامه دادم. و همین.

حالا هم خودم رو تحویل گرفتم و دوتا پُست واسه تولدم گذاشتم. و دل خوش به بودن همین بروبچ زندگیم. و از تموم بروبچ که سعی کردن توی شادی من شریک باشن تشکر می کنم. از فرزند اول و خانوادش به خاطر خرید کیک. از فرزند دوم واسه تبریکاتش. از فرزند سوم و خانوادش واسه تبریکاتشون. از خودم به خاطر تبریکاتم. از فرزند پنج و خانوادش به خاطر تبریکاتشون و از فرزند ششم واسه تبرکیاتش. بله از همه واسه این همه تبریک. و جواب من که آرزومندی سال پر خیر و برکتی واسه تک تکشون. حتی الان از بانک انصار هم تشکر می کنم  و همراه اول.

به هر حال امسال بهتر از سال قبل بوده. (: البته فکر کنم حالم خیلی بهتره. و همینه. بله. هر وقت حالم بهتره به قول همون دوست خیال پردازم؛ همه ی کائنات با تو خوشحالی می کنند.) سال قبل یه جایی نوشته بودم:

۱ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۰
چهارمی

: سلام خونه!


: سلام دخترم! خوبی؟


: خوبم! تو خوبی؟


: خوبم. چه خبر؟


: سلامتی. تکرار امیدواری خداوند مبارک باشه.

: ؟!


: 30 ساله شدنت مبارک. 


: و 30 ساله شدن تو.


: ممنون خونه (:


:  (:

۰ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۱۱
چهارمی

بسم الله الرحمن الرحیم

خیلی خوبه که آدم از زندگیش بنویسه. چون توی همین نوشته ها می فهمه بعضی چیزها سر جای خودش نیست و شاید تونست اون ها رو بذاره سر جای خودش.

قرار نیست اینجا نوشتن ها رنگ گلایه بگیرد اما شاید گاهی لازم باشد گلایه های زندگیت را نیز بنویسی تا اینکه به موقع گلایه کنی.


۰۶ فروردين ۹۵ ، ۰۷:۲۰
چهارمی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۳ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۱۶
چهارمی