زمزم شیشه ای.
می ترسم باز دستم را ببرم لای خاطراتم و محمود عسلی(به خاطر آب دماغش که همیشه آویزان بود)و ضرغام کله گنده پیدایشان بشود و دو تایی سر راهم را ببندند.مهیار را یک بار که دعوامان شد کتک مفصلی زدم اما این دو تا گنده ی زردنبو ردشان توی تمام خاطرات خوش کودکی ام هست.یعنی از وقتی رفته ام مدرسه تا وقتی که راهنمایی را تمام کردم و آمدم شیراز.
آرام نشستم کنار مسعود و مجید.باد پاییزی هم بوته های خشک کنگر را با خودش توی حیاط بزرگ و خاکی مدرسه با مشتی خاک می برد سمت زمین والیبال خاکی. قبل از این که معلم دراز و خمیده ی علوم تجربی بیاید سر کلاس با نوک پایِ مجید، درد از ساق پام پیچید تا توی جگرم.فکر کنم مجید هم همین حس را نسبت به نوک کفش من داشت. مجید با نوک چاقوی تاشوی کهنه ای که توی انبارشان یا شاید هم توی خیال من پیدا کرده بود روی نیم کت نوشته بود Z . زِد کی بود؟ شاید صدای مانتوی سورمه ای بلند و باریک دختری که مقعنه ی سفید می پوشید و پوست سبزه داشت.بعد از زنگ ریاضی من و مجید و آن یکی محمود لاغروی تمیز که همیشه ی خدا خانه ی شان بوی برنج می داد رفتیم دم مغازه ی حبیب.سه تا نوشابه خوردیم.دیدی که من نوشابه ی زرد(نارنجی،پرتقالی) می خورم، سیاه نه. مجید و محمود لاغرو هم نوشابه ی سیاه. شیرین عسل هم خوردیم.
خوردن هایمان که تمام شد.رسید وقت حساب کتاب. ده بار بلکه بیش تر پول هایمان را شمردیم و دیدیم که باز هم پانصد تومان پول کم داریم.مدرسه دقیقا این سر روستا بود،خانه ی مجید آن طرف.ته روستا.نزدیک باغ های سیبِ "بونه".مجید،من و محمود و کتاب جغرافی یا شاید هم تاریخ را گرو پول گذاشت و هیکل گنده اش را از زمین کند و تا خانه شان دوید و پانصد تومان را با نفس نفس های گلوی خشک گذاشت کف دست حبیب که آب روی رفاقتمان نرود.نوشابه ای که خوردیم از این زمزم شیشه ای ها بود.