سنگ و سبو

سنگ و سبو

این جا صرفاً
ثبت خاطرات
خانواده
شخصی
و
.
.
.

...
...
نویسنده

از اول که بنویسم می شه گفت توطئه این روباه مکار و گربه نره همه علیه سنگ و سبویی ها بوده و هست.

همسر خواهر اولی هنوز بعد از سه روز نتوانسته به خانه اش برگردد چون نه ماشینی هست و نه مترویی و نه اتوبوسی. و به عنوان خبرنگار میدانی گزارش های شهر جنگ زده را به سایر اعضا می رساند.

روز اول آشوب ها نوک سیاه سرویس مدرسه نداشت و ششمی مامور شده بود که او را از مسیر چهار راه سرباز تا خانه پیاده وار بیاورد و بماند که با چه زجری خودش را به نوک سیاه رسانده است این موجود نحیف خانه ما.

همسر پنجمی در مسیر برگشت به خانه در حالی که از کنار پمپ بنزین آتش گرفته می گذشت گاز اشک آوری را نوش جان کرد.

+یادم رفت این بنویسم که مادر نوک سیاه به علت نداشتن وسایل ارتباطی و خبری امروز اشتباها نوک سیاه را باز به مدرسه تعطیل شده می برد. :)

 

۱ نظر ۲۷ آبان ۹۸ ، ۱۹:۵۴
چهارمی

دانشگاه شیراز داره مگس می پرونه :)))

همه سنگ و سبویی ها معقتدند همین که حضرت مجم اراده فرموده اند و پای در راه علم و دانش سیستماتیک گذاشته اند نهایت پیروزی است و هیچ انتظار غیر معقولی از جلمه اتمام دوره لیسانس و سایر موارد ندارند.

خدا شاهده

 پیشنهاد ما به مسئولان دانشگاه این است که مدرک تحصیلی این مجم را در همین روزها که عبور و مروری در کلاس ها دارد به وی عطا کنند.

از ما گفتن :)))

۲ نظر ۱۲ مهر ۹۷ ، ۱۲:۳۵
چهارمی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۴ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۱۳
چهارمی

وضـــع مـــا در گـــردش دنـیا چـــه فرقی می کند
زنـــدگی یا مــرگ، بعــد از ما چه فرقـی می کند
مـــاهـــــیـان روی خـــــاک و مــاهــــیـان روی آب
وقت مـــردن، ســـاحل و دریا چـه فرقی می کند
سهـم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست
جـای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی می کند؟

فاضل نظری




*خانه عمه/5بهمن
۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۲۶
پنجمی
خدا رو شکر که حال عمومی سنگ و سبویی ها خوب است. مابقی چیزها هم که مهم نیست یحتمل.


۱ نظر ۱۹ آذر ۹۶ ، ۲۳:۱۸
چهارمی
هییی
خوش به حالشون.
مجم و همسر پنجمی رو می گم و بقیه آدم هایی که امسال هم روزی شون رفتن شد.
۰ نظر ۰۹ آبان ۹۶ ، ۲۱:۳۲
چهارمی
خدا وکیلی اگه این ها توله جن نیستن پس چی ان؟؟؟؟
خب مگه مرض داره ساعت دو و نیم نصف شب مثل«گنج گشته» ها، خواب را از سر همه اهل خانه بپراند.
بچه روانی!
«خدا بزنه هر ک ن ک دل اش و بچه خش بکن» ب قرآن.
«خدا ز بیشتر و ن ک بیا هونه ی آدم بچه دار و انتظار داشت بو تا صب خو خوبی داشت بو»

۰ نظر ۰۹ آبان ۹۶ ، ۰۲:۵۱
چهارمی

اون پسره که گوشه صفحه اینستاگرام مجم منتشر شده و مجم دایی اش و اسمش سجاد دو روز پیش به دنیا اومد...
هو العشق...هو عشق المستحدثتنا...



۰ نظر ۲۷ مهر ۹۶ ، ۱۹:۳۸
چهارمی


طبق سندهای موجود از گفته های خودش بیشتر درس ها تکراریه. همکلاسی هاش تو مدرسه حرف های حیوونی بهم می زنند. اگه قرآن رو عربی بخونه معلمش بهش گیر می ده که فارسی بخون و...
 به هر حال باید بره مدرسه.

*نوه به این مودبی و با محبتی. اول صبح قبل از اینکه بره مدرسه اومد از ما خداحافظی کرد و رفت. ما از پدر و مادر به زور خداحافظی می کردیم. اون وقت هی می گن این نسل های جدید خیلی حالشون بدِ. من فکر می کنم تاریخ بشریت هیچ نسلی داغون تر از ما را به چشم نخواهد دید.

۲ نظر ۰۲ مهر ۹۶ ، ۰۵:۰۵
چهارمی


نه کیک می خواد و نه هدیه. فقط دوست داشت واسش از همین استیکرا بفرستیم. ما خاله ها(دایی ها رو نمی دونم) در همین حد خوشحالی به دلش ریختیم.

*توصیه تولدگی: هر سال برای بچه ها تولد نگیرید. این جوری قدر محبتتون رو می دونند.

۱ نظر ۱۷ شهریور ۹۶ ، ۰۵:۲۵
چهارمی
از سال قبل تا امروز از خریدن و خوردن هر گونه روغن ممنوع شده ایم. این قانون شامل همه خانواده های مرتبط می شود. تخم مرغ و پنیر و ماست و ...همه باید طبیعی باشند. از سر درد بمیری یک قرص مسکن در خانه پیدا نمی شود و باید از روش های ارائه شده توسط دومی استفاده کنی. نان نانوایی ها پر از مواد مضر است و جایگزین آن نان محلی است. قبل و بعد از غذا باید نمک دریا استفاده کنیم.
اما یک جاهایی توانسته ایم علیه او زندگی کنیم و از لذت هایمان نگذریم. پیشنهاد خوردن سرکه طبیعی داد که مورد استقبال قرار نگرفت.  یک سال است می گوید ناهار نخورید و وعده های غذایی تان را در دو وعده صبحانه و شام قرار دهید که الحمدلله فقط از جانب خودش و مادر حمایت می شود. می گوید شب ها بعد از شام که (حدود 9 شب) بخوابید اما آنلاین بودن تلگرام ها در نیمه های شب نشان از بی اثر بودن این صحبت ها دارد.
در روزهایی که از دایره تاثیر دومی خارج می شویم از قید و بند همه آن پاراگراف بالا رها می شویم و زندگی می کنیم.


۰ نظر ۰۶ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۲۵
چهارمی
ملت شریف و زحمت کش سنگ و سبو آیا مردادهای سال های قبل را یادتون می آید؟؟!
مثل مرداد 95...
روز اول



و روز دوم



و آن شب زنده داری مان تا صبح




* خبر خوش :))) ... امسال با دلی آرام به زندگی تان بپردازید چرا که پدرجان عزیزمان در اقدامی بسیار خوب و عالی محصول باغ را با قیمت به درد نخور فروخت و ما را نجات داد...

والا به خدا! فروشش به نصف همین قیمت هم ارزش داره. مثلا پارسال که می خواستیم خودمون سود محصول باغ را تمام و کمال داشته باشیم خیلی موفق بودیم که امسال دلمون خوش باشه!!!.... کار کردن بدون نتیجه واسه آدم انگیزه نمی ذاره.
البته پیشنهادم اینه که به جای انگور و سیب و این محصولات به درد نخور، خشخاش بکاریم. گل ش قشنگه و اینکه اگه طرح دولت تو مجلس تصویب بشه تضمینی محصول رو می خرند و حتی اگه دولت بی خیال خرید شد، تو بازار آزاد با مجوز دولت و مجلس می فروشیم.( مگه ما از وزیر نفت بی عرضه تریم که با کمک طرح های قانونی کارامون رو ماست مالی نکنیم!!) حتی اگه سال ها گوشه انبار بمونه خراب نمی شه. نمی دونم تریاک تاریخ انقضا هم داره؟؟؟!!!
۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۰۱
چهارمی


مورد داریم وقتی بهش می گی تب لت برای بچه ها ضرر داره و مغز کوچیک می کنه.می گه: می خوام مغزم کوچیک شه.

و همین مورد وقتی بهش می گی بریم بیرون بازی کن، به پنجمی می گه: مامان چرا بهم تب لت می دی که مغزم کوچیک شه؟!!!!

۰ نظر ۲۵ تیر ۹۶ ، ۱۸:۵۸
چهارمی

بعد از رویش بانویی در عرصه شعر و سیاست

و بعد از رویشی دیگر در عرصه تبلیغ دین و شنیدن حکمت جهنم از زبان این بانو!


برآن شدیم یکی از رویش های سنگ و سبویی ها را معرفی کنیم.


نوک طلا


*به صداهای ضمن گزارش توجه نکنید. بچمون خیلی سعی کرده مثل آقای گرمارودی لهجه بگیره.

 

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۶ ، ۲۰:۵۲
چهارمی


خردمند مرد آنست که چون کودکان را در گوشه خانه بنگرد عقل در مغز بچرخاند و به بصیرت دل در آن نگرد تا آنچ صواب است از او بیرون کند، اگر زیرک بود همان گونه که نگریسته راه را کج کند و به روی خود نیاورد که این چنین ساکت در کُنجکی آرام گرفته اند.

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۶ ، ۰۵:۳۸
چهارمی

برای شناخت پنجمی ابتدا به ساکن از خودتان سوال کنید از سلول چه می دانید؟!

واقعیت اینه که من یکی از سلول در حد همون رشته تجربی دبیرستان می دانم. بقیه بچه های خونه به جز اولی که اون هم مثل من تا دیپلم از سلول یه چیزایی می دونه. بقیه بیگانه ترین افراد نسبت به سلول اند. از بین این همه آدم بی بصیرت تنها فرد شایسته مقام سلول دانی، پنجمی است. که عشق و علاقه بی خودش به این سلول ها باعث شد قید سایر رشته های گروه علوم تجربی را بزند. مثلا فکر کرد اینجا(یعنی ایران) مثل کشورهای اروپایی و آمریکا به این رشته های بی خود!! اهمیت می دهند. دوران جاهلی بود و بر طبق ژن غالب خانواده به دنبال عشق و علاقه اش رفت. البته هنوز به علایق دوران جاهلیتش پایبند است و بعضی از افراد خانواده به شدت از این افکار به درد نخور(برای کشورمان) حمایت می کنند.

حمایت وبلاگ سنگ و سبو از پنجمی:( به سند نوشته های نوشته های خودش)

  به صورت پایه ای و مفید به آموزش زیست شناسی برای دانش آموزان می پردازد. که اگه آدم های علاقه مندی باشید با پیگیری مطالب به نگاه صحیح و بینادی در مورد زیست شناسی می رسید.


tadrisezist@

telegram.me/tadrisezist

http://tadrisezist.blogfa.com/

#پنجمی_تنها_نیست.

#من_حامی_پنجمی ام.

#من_رباط_نیستم.

#برو_تدریس کن_ پنجمی_دیگه_بهانه_نداری.

۲ نظر ۰۴ تیر ۹۶ ، ۰۰:۳۹
چهارمی

در ایام تموز رفتار شگفتی در اینجا(خانه سنگ و سبویی ها) بودی و آن اینکه مردم یکدیگر را خیسانیدندی. هر کس یارستی آب به روی دیگری بریزد و سراپایش را تر گرداند. یکی که از حیاط می گذشتی دیگری از پشت درخت یک دیگ آب به سر او ریختی، یا از جلو با جام آب به رویش پاشیدی. کسانی نزدیک شیر آب ایستادندی و رهگذران را گرفته و آب تا معده فرو کردندی. توانگران(سومی) ضعیفان(ما) را مورد خشم قرار دادندی و به این وجه به جشن و شادی برخاستندی. دانسته نیست این رفتار از کجا پیدا شده بود.

۲ نظر ۰۳ تیر ۹۶ ، ۱۴:۰۶
چهارمی

سومی: به نظرت چرا محمد امین کج وایساده؟!

۲ نظر ۱۰ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۰۱
چهارمی

+ فیلم شعله یکی از فیلم هایی بود که عجیب درگیرش شدم. محو فیلم شدم و پای دختره که روی شیشه می رقصید انگار دل من بود که روی شیشه تکه تکه می شد. چیزی از شعله یادم نمانده. می خندی؟ خب بچه بودم. یک بچه ی خوش سر و زبان پنج شش ساله. ما آن موقع ویدئو نداشتیم. هنوز بگیر بگیر ویدئو بود به گمانم؛ چیزی یادم نمانده. فراموش کار شده ام.وانگهی بابام هم مذهبی بود/هست؛ به عبارت اصح و ادق تنها خانواده ی مذهبی توی فامیل ما بودیم. بعد تو بگو کسی جرات می کرد از این فیلم ها ببیند؟! لا والله. 

من دو تا مکان داشتم برای فیلم دیدن. یکی خانه ی عمه ام که پسر عمه ام فیلم های شو می آورد آن جا و می دید گمان کنم بیست سالی از من بزرگ تر بود؛ حالا شاید سه چار سال...آن موقع هنوز جوان بودم همه بیست سال ازم بزرگ تر بودند حتی اگر چهل سال بزرگ تر بودند. مکان دیگرم هم خانه ی عموم بود. می رفتم پیش دخترعموهایم و فیلم می دیدم. آن ها هم یکی ده پازده سال بزرگ تر بودند. خب پسر کوچک خانه بودم. و آن وقت ها جزو کوچک ترین اعضای فامیل. مکان اول لا رفت. یعنی یک روز آمدم پیش بابام و از زیبایی زن های توی فیلم براش تعریف کردم. او هم عصبانی شد و رفت هر چی بد و بیراه بلد بود به پسر عمه ام داد و دیگر نگذاشت بروم آن جا...اما مکان عمو خیلی طول کشید تا لو برود و محروم شوم از دیدار رویاهایی که مال من نبود...

+ بیست سالی از آن روزها گذشته. این عکس بالایی را که دیدم یاد خانه ی عمو افتادم. می رفتیم توی انبار خانه ی عمو با حامد دنبال گربه ها می کردیم. ظل گرما بود اما مثل الان گرم نبود. یعنی گرماش یک نوع گرمای دهاتی واری بود که فقط آدم را نشئه می کرد. بعد هم کمی درباره ی اجنه صحبت می کردیم و البته انبار می شد ترسناک ترین جای جهان و تنها از پنجره های کوچکش دسته های نور می تابید داخل؛ منتها یک ذره هم از تاریکی انبار کم نمی شد. یک دوچرخه ی بیست هم داشت که از بس خوردم زمین یاد گرفتم راندنش را...

+ از آن زمان که جهان رنگ و رویی داشت خیلی وقت است گذشته. انگار جهان در یک سرازیری افول افتاده باشد. یک سرازیری که همه چیز دارد از هم می پاشد. همه چیز رنگ و روش را از دست داده. هیچ چیز دیگر رنگ و بویی ندارد...حتی عشق.


۱ نظر ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۱۰:۲۴
مُجَم

دقیقا بالای سر غذاها وایسادم تا گرم بشن. اعتمادی به این جماعت نیست.

 قدر عافیت کسی داند که در اولین شب ماه رمضان مهمان خانه پنجمی باشد.

۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۰۳:۴۳
چهارمی

...

دختر تصویر مذکور، رکورد فاطمه را شکست. خداوند رحمی کند بر ما و پسری از این ژن های غالب.

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۳۸
چهارمی
از ما گفتن:
هیچ هیجانی مثل شرکت مستقیم تو جلسه های حضوری نمی شه. آدم پای مناظره فقط حرص می خوره. فضای مجازی سکته می کنه. اما حضوری یه چیز دیگه است.
هرچند کم کم زمان این لذت داره تموم می شه(قانون مند باشید) اما گفتم  نصیحتی باشه واسه سالای بعد...

«امشب تا دوازده توی خیابان های شیراز داشتیم تبلیغ چهره به چهره می کردیم. انصاف می دهم که درک سیاسی مردم نسبت به سال 88 خیلی بیش تر شده است. احساسات هنوز هست اما می توان منطقی صحبت کرد...همان اول بحث به بچه های طرفدار روحانی می گفتیم ما نه کاری به خدا داریم نه اخرت و نه پیغمبر...سه دلیل بیاورید تا به روحانی رای بدهیم... حرف می زدیم. با آرامش. . .با حوصله.البته همه ی این ها توسط میم اداره می شد. او خیلی توی بحث ید طولایی داشت. با یک گروه از دانشجوهای سکولار :) بحثمان شد. ده نفری بودند. ملت هم دور و بر ما ایستاده بودند...کلی حرف زدیم. یقین داشتیم که قانع نمی شوند...اما منطقی بودن حرف هایمان را پذیرفتند و در آخر هم بغلمان کردند و رفتند. اول خیلی شر و شور داشتند. اما هرچه می گفتند جواب منطقی می شنیدند...حرف هایمان یادشان می ماند. 

بعد رفتیم چهار راه زند. بعد رفتیم پارامونت...بحث گرم می شد. .. توی مسیر هم طرفداران روحانی بود و هم رئیسی. همه جور آدمی هم بود. با منطق بی منطق ...ولی کسی قصد کتک زدن کسی را نداشت. کسی هم چندان توهین نمی کرد...جو آرامی بود.

به هر کس می رسیدیم می گفتیم سه دلیل بیاور تا به روحانی رای بدهیم. بعد بحث گرم می شد.

.

.

.

شب خوبی بود. 

پانوشت: خوشحالم. همین. نه که مطمئن باشم رئیسی رای می آورد. نه. چون هیچ چیزی معلوم نیست. خوشحالم که دیدم مردم درکشان بالا رفته و من هم اگر جزو همین مردم باشم شاید توانسته باشم کمی درک سیاسی ام را بهتر کنم.»

۱ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۶:۰۰
چهارمی

به نقل از خلوت از گزیده...


۲ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۳۲
چهارمی
از جمعیت ۱۱نفره رای دهنده تنها نتیجه گیری به دست اومده اینه که مثل چهار سال پیش به آقای روحانی رای ندهند. 
از جمعیت نوپای خانواده زهرا کوچولو طرفدار آقای هاشمی طبا...(هاشنی) 


۱ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۱۶
چهارمی
جام زرین بهترین هدیه دهنده ی امروز می رسد به پنجمی...
۱ نظر ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۵۱
چهارمی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۱۴
چهارمی


#بدون شرح!

۲ نظر ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۵۷
چهارمی
در رقابت ما شش نفر با مادرجان بر سرجاسازی شیرینی ها و آجیل و شکلات نتیجه به نفع ما بود. هر چند کار به صورت انفرادی انجام می شد.

۱ نظر ۰۱ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۲۲
چهارمی


 تولد

همزیستی مسالمت آمیز

و باز هم زندگی مسالمت آمیز


*برای جلوگیری از خسارت احتمالی ناشی از بیماری که این روزها شایع شده است پدر و مادر در اقدامی انقلابی شروع به قتل و عام این موجودات کردند.

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۱۳
چهارمی

سنگ و سبو:چند سالتون؟

مادربزرگ: 62 یا 63.

 

+فرزند سوم مادربزرگ که مادرجان ما باشد، 56 سال سن دارن !

۰ نظر ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۰۸
چهارمی

این روزها "مجم" از عالم امکان وبلاگ به نوع های خاصی محو شده است و "پنجمی" تا حد نسبی 90 درصد با فضای مجازی به طور موقت خداحافظی کرده است. من مانده ام و حوضم.


۰ نظر ۱۹ دی ۹۵ ، ۱۳:۴۵
چهارمی
یک سال از به دنیا آمدنش گذشت.
یک سال تلاش برای ضعیف نماندن. یک سال تلاش برای راه رفتن. یک سال زندگی نسبتا مسالمت آمیز با نوک سیاه.-البته اگر از خشم های مقطعی این برادر چشم پوشی کرد.-

                                                                                                      "تولدش مبارک"




۱ نظر ۰۷ دی ۹۵ ، ۱۴:۲۵
چهارمی
۰ نظر ۲۹ آذر ۹۵ ، ۱۰:۳۵
چهارمی


  اَلا( آگاه باش) ای فکری که در حال پیدا کردن مکان مناسب در اتاق برای نگه داری این موجودات هستی!! مادر هیچ وقت اجازه نخواهد داد این موجودات در هوای خانه نفس بکشند چه رسد به زندگی.
۰ نظر ۲۷ آذر ۹۵ ، ۰۹:۴۳
چهارمی
بعد از اینکه فیلم بادیگارد و قبل تر از اون فیلم"چ" و چندتا دیگه از همین مدل فیلم ها را برنامه ریزی کردیم که خانوادگی ببینیم و ندیدیم. این بار در یک حرکت بسیار نادر همراه پنجمی و زن داداش(بعد از اینکه پدران محترم برای کامل کردن شخصیت پدری و همسری مسئول نگه داری از بچه ها شدن) بدون پفک. بدون چیپس و لواشک. بدون تخمه رسیدیم چهارراه زند.
+هنوز ذهنم مشغول اون لحظه ای که ردیف های کناری، جلو، پشت سر، با دیدن صحنه های استفراغ ها و خورده شدن جسدها توسط موش ها و به قول خاتون"بیرون رو" ها به خوردن پفک، چیپس، لواشک و تخمه ادامه می دادند.
۰ نظر ۲۶ آذر ۹۵ ، ۲۳:۰۱
چهارمی

امسال تولد 2 سالگیش کاظمین بود. -پدر و مادرش به قصد آدم شدن این موجود سختی های این سفر به جون خریدن - نشد واسش یه پُست بذارم حالا جبران مافات...

اگه یه نظر سنجی تو خونه بشه هیچ وقت رای قابل قبولی برای "قابلیت آدم شدن" نمیاره. 

۱ نظر ۲۲ آذر ۹۵ ، ۰۰:۰۶
چهارمی

انتظار می رود باغ پشت خانه، در فصل پاییز پر از برگ های خشک پاییزی باشد مثلا! اما وقتی مادر به برگ های روی شاخه درختان نیز رحم نمی کند و در کمتر از یک هفته اثری از برگ های روی درختان نمی بینی انتظار بی خود می کند که این گونه می رود.

۲ نظر ۱۹ آذر ۹۵ ، ۱۷:۱۳
چهارمی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۹ آذر ۹۵ ، ۱۲:۴۹
چهارمی


...

چند یادداشت که می دونم این جماعت یادشون می ره و یه روزی در به در دنبال همین چند یادداشت می فهمن وبلاگ داشتن همیشه مضر نیست:

-وسایل ضروزی یه دست لباس اضافه و و کمی صابون و شامپو واسه حمام رفتن و لاغیر. هوا گرمه و هواشناسی ایران هوای خودش رو درست و حسابی تشخیص نمی ده چه برسه به هوای همسایه. قابل توجه پدر!

-همراه داشتن برگ خشک شده اکالیپتوس، نعنا، شوید(همون شِوت خودمون)، عسل، سیاه دونه از ضروریات سفر. یه ماه قبل از سفر سفارش داروی امام کاظم(ع) از قم. اینا از پیگیری های دومیه!

-یکی فداکاری کنه و وقت بذاره همین امسال یه کم از این کمک های اولیه مثل تزریق آمپول و سرم و این جور چیزا رو یاد بگیره. تجربه ثابت کرده واسه تزریق سرم رگ های دستت رو می تونن آب کش کنن و قبل از رسیدن پرستار بعدی برای پیدا کردن رگ فرار را بر قرار ترجیح بدهید. پنجمی و خانواده اش شاهدن!

-چند جمله ضروری عربی به لهجه عراقی یاد بگیرین تا جمله هاتون نشه (البته با لهجه عربی مثلا) "داخل شلوغ" ، "جمعیت زیاد"، " تو به ما کمک کرد؟" و الی ماشالله جمله ابتکاری. حالا همه این جمله ها مربوط به سومی نیست اما جمله های ابتکاری کم نداشت!

-طول سفر قبل از پیاده روی رو زیاد نکنین که با یه گروه آدم مریض بخواین بسم الله پیاده روی رو بگین.

-زدن ماسک فایده چندانی نداره. تجربه می گه آدم از اولش گرد و خاک رو کم کم توی ریه هاش وارد کنه و از مواد غذایی عراقی بخوره مثل ترب های سفید کمتر مریض می شه تا اینکه ماسک فیلتری استفاده کنه و توفیر نکنه و یه هفته بعد از سفر هنوز سرفه ها ادامه داشته باشه. مادر به نظریات ما هیچ توجهی نداره!

-اگه قصد دارین سال بعد در خونه ابوحیدر یا خونه های عمود 101 یا 608 خودتون ار مهمان کنید سوغاتی از ایران به همراه داشته باشین. البته آدرس فندق قمر بنی هاشم نجف رو یکی بذاره تو ذهنش شاید به کَرمِ امام سال دیگه هم دادن واسه زائرا. البته توصیه به مجم داریم که دل از دمپایی اش بکنه و تو همون صحبت اول بچه پولدار صاحب هتل دمپایی اش رو وقف کنه تا مهرش به دلشون بشینه.

-حقا به برکت امام میزبان های سخاوت مندی بودند.

۱ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۲:۲۴
چهارمی


صدای ریخته شدن گندم توی سینی و جدا کردن آشغال های گندم، آسیاب کردن گندم ها، صدای شلپ شلپ مخلوط آرد و آب ، مذاکرات مادر و دومی و پنجمی، بوی خوش نان در خانه، لذت صبحگاهِ همراهی نان(به قول دومی نان سالم و سبوس دار) و ارده و شیره و روغن حیوانی...

زین پس پدر از زنگ زدن به احمدآقایِ شاطر معاف می شود.

۰ نظر ۱۴ آبان ۹۵ ، ۱۹:۰۰
چهارمی
۱ نظر ۱۴ آبان ۹۵ ، ۱۰:۴۶
چهارمی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۲ آبان ۹۵ ، ۲۲:۴۱
چهارمی
سیستمی که تا دیروز خبرش رسید:
ما:5
اولی:0
سومی:1
پنجمی:3
 این سیستم از حالت:
ما:0
اولی:1
سومی:1
پنجمی:1
رسید به حالت:
ما:4
اولی:1
سومی:1
پنجمی:1
تا حذف سومی هم پیش رفت که به خیر گذشت. حالا فعلا اولی انصراف داده. سهام های توی بورس هم مثل اینا... بالا پایین نمی شه. و امکان این که نتیجه آخر صفر بشه دور از انتظار نیست.
۱ نظر ۰۳ آبان ۹۵ ، ۲۱:۵۶
چهارمی


پخت نذری ها ادامه دارد و هم چنان "قیمه" می خوریم. حتی در روز دوازدهم ماه محرم...

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۵ ، ۱۶:۲۰
چهارمی


*این مطلب را شما می توانید در کتاب درسی دانش آموزان برای فراگیری برنامه روزانه رئیس جمهور ببینید.
۱ نظر ۱۱ مهر ۹۵ ، ۲۳:۱۹
چهارمی
 
هوا آن‌قدر سیاه بود که پرنده‌ای هم اگر توی آسمان پر می‌زد دیده نمی‌شد. یکی دو روزی بود که از مرخصی میان‌دوره‌ی آموزشی آمده بودیم. شیراز گل‌ها به شکوفه نشسته بودند. مرخصی، من رفتم روستایمان. نماندم شیراز. بادام‌ها گل داده بودند، سبزه‌ها اینجا کنار پرچین، آنجا پای کندوی زنبور - ای خط سبیل تازه نوجوان‌ها را دیدی، هم‌چین. شب خواب نمی‌رفتم که نصفه‌شب از خواب نپرم و تب نکنم. یا روز نمی‌خوابیدم و غذا این‌قدر...اندازه‌ی کف دست می‌خوردم می‌رفتم یک‌گوشه‌ای می‌نشستم. سفره‌ی هفت‌سین عیدم یک سین بیشتر نداشت. دویدم بیرون که فریاد بزنم. رو کردم به آسمان چلچله دیدم . هوا بوی شیرینی می‌داد. بوی جامه‌ی نو. من ماندم تا آسمان تمام شد. برگشتیم پادگان، راه آن‌قدر معطلمان کرد تا شش‌ساعته رساندمان توی کویر. هنوز کسی توی کویر نمی‌دانست بهار شده. از بس بهار زودی آمده بود، زودی رفته بود. یا هنوز نیامده بود؟
توی پادگان نیم ساعت قبل این‌که سحر کمر به نماز ببندد با دهان پر از خواب و جیغ آژیر خودمان را می‌رساندیم به مستراح‌های پر از یادگاری و فحش و جای سیاه پوتین رو سرامیک. کلاه قهوه‌ای به سرم بود، هنوز سرما نیش می‌زد، اورکت را می‌انداختم رو شانه‌ام که دست هاش آزاد باشد. دم پایی می‌انداختم زیر پام، لخ‌لخ کنان می‌رفتم قامت ببندم برای نماز. تا می‌رسیدی به حسینیه، مقبره‌ی شهید جلوی روت بود. پیچ امین دولِ این‌طرف‌تر، حوض هم بود. صدای لخ‌لخ دم پایی تا بالای سر قبر شهید می‌آمد و تق‌تق -سنگ نه- با انگشت بی‌صدا می‌گذاشتم به سنگ، سنگ می‌چسبید به انگشتم، نماز را می‌خواندیم و برمی‌گشتیم از کنار مخابرات رد می‌شدیم. بند پوتین را محکم می‌بستم، طوری که اندوه از پاهام نریزد روی آسفالت. می‌خواستم کسی از روی رد خون اندوه ردم را نزند. مهدی می‌گفت جواد تند برو. می‌گفتم مهدی سربه‌سرم نذار. مهدی می‌گفت جواد تو سرستون صفی تند برو برسیم به صبحانه الانه است که آژیر صبح گاه را بزنند. ته پاکت آب‌میوه را درمی‌آوردیم تاش می‌زدیم می‌گذاشتیم توی جیب شلوار بلدری (بلدرچین) و باهاش چای هم می‌خوردیم، قند کم بود. می‌رفتیم کلاس، شصت کچل می‌نشستیم تنگ‌دل هم. من نفر آخر بودم از راست کلاس. آن ته می‌نشستم طبق شماره. دو سه باری هم این پسره‌ی «ایران باستان دوست» وراج از دستم تو ذوقی خورد. نمی‌فهمید چطوری یک فلسطین سنگ را توی دستش مشت می‌کند. می‌خواستم بگویم: گات‌ها را به خودت می‌دهم من سنگ می‌چینم تا از وطنم دفاع کند مرد فلسطین. جلو تانک می‌ایستد و تیر گلوله‌ی آمریکا از توی شاهرگ‌های من جلوی رگ‌های قلبم را می‌گیرد و دوس دارم این‌طوری از سکته‌ی قلبی بمیرم. دو سه باری ساکت شد...

آقای«بچه های خوبم» از ش.م.ر می‌گفت. گاز اعصاب، تاول‌زا، عکس شهید و صورت‌های پوکیدِ، اعصاب صورتش زیبا بود. می‌رفتم تسبیح نمی‌گرفتم توی حسینیه‌ی بالا جاش عطر می‌گرفتم. کتاب می‌گرفتم. می‌رفتم که یک‌بار تسبیح هم گرفتم. از این قرمزِ زرشکی ِتیره‌ی ِخون‌دل و جگری.

پانوشت: حالا همه‌ی راه‌ها را رفته‌ام. گذاشتم تسبیح گم بشود، عطر را دیگر فراموش کردم. توی دفتر خاطراتم هیچی ننوشتم که کسی ردم را نگیرد. بند پوتین هام را محکم بستم که ردم را نزنند...

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۷:۲۲
مُجَم

*نقدیم به خودم و پنجمی و مُجَم و فاطمه.
۱ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۵۴
چهارمی

در پی انتشار نوادگان(2)- از محمد به سومی، با اعتراضات سومی جان روبرو شدیم. و از آنجایی که مدیریت این وبلاگ انسان " حق صحبت برای همه قائل است و به طور حقیقی-نه در شعار- به منتقدان خود حق صحبت می دهد و به آن ها توهین نمی کند و..." می باشد. یک پسُت اختصاصی برای دفاعیه سومی جان قرار داد.





۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۱۰
چهارمی


محمد از کشته شدن پرنده ی مگس خوار حیاط خانه، از قتل بی رحمانه گنجشک ها، بلبل ها، مرغ های زنبور خوار، کلاغ ها، زاغ ها، پرستوها، در این سی و دو سال زندگی پدر پشیمان و خجالت زده است.

۱ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۳۸
چهارمی

همین که خورشید پشت کوه ِ "دختر" قایم شد سرما سرک کشید روی آسفالت. روی دژبانی پادگان روی دژبان هایی که ما را به خط کرده بودند جلوی پادگان و نورِ زردِ چراغِ تیرِ برق ریخته بود روی سربازها. آسمانِ بلندِ کویر کم کم پا پس می کشید و گروه به گروه و اتوبوس به اتوبوس تفتیش می شدیم و می رفتیم توی پادگان و بادی سرد می پیچید توی درخت های اکالیپتوس. پادگان بوی زمستان می داد و بهاری که هنوز به کویر نرسیده بود. زیتون ها قد نکشیده بودند. رفتیم توی اتاقی که قد ها را اندازه می گرفتند و یک چیز را هیچ کس به یاد نمی آورد: این که چشم های چه کسی کجا گم شده بود؟

صدای جیغ قطار آن طرف امامزاده ی کنار پادگان می پیچید توی صحرا و کویر و بادهای شنی. باد می پیچید توی سر. توی دماغ و شن ها را خشکِ خشک می ریخت توی گلو. بی جرعه ای آب.

روی در مستراح نوشته بود:نبود 2 روز دیگه؟نوشته بود:مادر ق... ..روی دیوار آسایشگاه نوشته بود (با سکه و دست های یخ زده):مادر![7/9/89]

توی کمدهایِ کنار تخت ساک ها را قفل می کردیم و در کمد را قفل می کردیم و ترس از گم شدن یغلاوی موهای بدن را سیخ می کرد. پتوهای سربازی کهنه، بو می داد. «دور دستت لُنگ بپیچ و چاقو را توی تن یارو جا بگذار. اثر انگشت هم که ندارد دست ِ دستمال پیچ شده.» ما این جوری از هم می ترسیدیم. شب از خستگی "بشین برپا" و "راه کویر" تا صبح خیلی ها خواب نرفتند.

دو سه روزی گذشت و با لباس شخصی توی پادگان پرسه می زدیم که همه را یک روز به خط کردند و دور کمرمان را با متر یکی یکی اندازه زدند و لباس نظامی بهمان پوشاندند که دیگر دنگ سربازی را کامل داده باشیم.

توی میدان صبحگاه چه آسمان کویر نزدیک بود. آسمان و ابرهای دور. آسمان و ابرهای نزدیک...دو تا پرنده باهم توی آسمان. یکی تنها. چند تا باهم. من را انداختند توی گروهان چهار. گروهان چهار امام حسن. کوله پشتی را انداختم پشتم و در کمد را قفل زدم. روی تخت که نشستم زل زدم به پاهام و پوتین های سربازی.

تو پوتین هات سیاه بود یا قهوه ای؟

-          می شنوی چی می گم؟

من: چی؟

-          می گم کدت چنده؟ کد روی اتیکتت چنده؟

 

پانوشت: چه خوب که زندگی این قدر زود می گذرد،خیلی از دل تنگی ها و غصه های سربازی را خصوصا دوره ی آموزشی را از یاد برده ام.ایضا خوشی ها و خنده هایش را.همچنین اسم خیلی از هم دوره ای ها و هم گروهانی هایم را.

_________________

*17 دی ماه 92.

۱ نظر ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۵۱
مُجَم

دلشون واسه بچه شون تنگ می شه و بعد از یه هفته میان می برنش.



۰ نظر ۲۰ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۲۷
چهارمی
صبح روز 17 شهریور 88 از خواب بیدار شدم و یادم نمی آید پدر بود یا یکی از خواهرها که می گفت: "فاطمه به دنیا آمد."... در نامه ای به 18 سالگی فاطمه این ها را ننوشتم. نوشته ای که دیروز عصر آدم بزرگ های زندگی فاطمه برایش نوشتند.
دیروز نوشته بود: "در شغل آینده می خواهم نقاش بشم" و پدرش آرزوی دیگری داشت و مادر سلامتی و خوشبختی اش را.
امروز 7 ساله شد.
۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۵
چهارمی
«به حبیب می گویم سلام. حبیب می گوید علیک سلام. با آن هیکل گنده لبخند قشنگی می نشیند روی دندان هایش. یکی از دندان هایش به رسم بچه های گراش لکه ی خاصی دارد.»

وقتی رفتم خدمت سربازی تازه اسفند هزار و سی صد و هشتاد و نه داشت تمام می شد. این طرف و آن طرف اسفند بود.18 اسفند. سه روز مانده به روز تولدم. پشت پا زدن به دانشگاه همین را هم داشت. سرم را با نمره ی چهار تراشیدم و سرم را بالا گرفتم و رفتم دم در نظام وظیفه.

سرم را که بالا گرفتم آسمان آبی بود و آسفالت افتاده بود روی زمین. بهار داشت کم کم توی سبزی هایِ خردِ کنارِ جاده، کنارِ تنه یِ درخت، کنارِ دیوار، خودش را می بوسید. بهار داشت تازه نفس می کشید.

هوا به شکل غم انگیزی بهار بود. صبح هژدهم اسفند هزار و سی صد و هشتاد و نه. این طرف و آن طرف صبح بود.اگر کسی از شما پرسید که صبح ها کی نفس می کشد، طوری که کسی نفهمد بهش بگویید:خدا.

میله ی صف هنوز خنک بود. از در نظام وظیفه رفتیم داخل.دلم می خواست ساکم را بدهم به سرهنگ بگویم برایم نگه ش دارد.- سرهنگ خسته ام. ساک من را چند دقیقه بگیر! حجم خستگی م داشت تمام حیاط نظام وظیفه را پر می کرد که: سرهنگی داد زد بنشینیم. سرباز بودیم. نشستیم.

- کدای فلان این طرف بشنین...

کدی که روی برگه ی اعزام من بود کد پادگان اردکان یزد بود. بوی کویر و شن و ماسه ریخت توی حیاط نظام وظیفه. این شکل چی هست؟ببین! 

- این شکل کوه دختر است.فالت ببنُم؟

رفتیم این طرف که دست های سرهنگ نشان می داد نشستیم. چه عارفانه ست حال سربازی که نشسته. کنار تمام وجود خدا دو زانو سر را پایین انداخته. صدای پاهای غم و بهار می پیچد توی آسمان آبی. دو تا گنجشک صبح را پاره پاره می کنند.

گفتند که بلند شویم. بلند شدیم . گفتند برویم ترمینال مدرس و از همان جا اتوبوس منتظرمان است که برساندمان اردکان یزد.

حبیب با آن هیکل گنده اش کنار من بود. با هم سوار تاکسی شدیم رفتیم ترمینال مدرس. من حبیب را نمی شناختم. یک ساک گنده انداخته بود روی شانه اش - گفتم شاید با پاهاش توی آسفالت خودش را و ساکش را جا بگذارد- از بس سنگین راه می رفت.  من هم به اندازه ی هیکل لاغر و مردنی خودم ساکی انداخته بودم روی شانه ام و پام مثل همیشه روی زمین نبود. پیرهنم سبک شده بود. شلوارم. کفشم.

به ترمینال که رسیدیم کیف ها و ساک ها را گذاشتیم توی جعبه ی اتوبوس و سوار شدیم. بوی سرهای کچل و چشم های غم گرفته پیچیده بود توی اتوبوس. اتوبوس شیشه نداشت. شیشه داشت و بسته بود. اتوبوس صدای سرهای کچل و چشم های غم گرفته را نمی گذاشت جایی درز کند. صدای سرهای کچل به خانواده های هراسناکی که آن طرف اتوبوس زمین زیر پایشان حرکت می کرد و از ما دور می شدند و چشم های غم زده...نمی رسید.

من بیرون را نگاه نکردم.ت پل وراج صداش تا وقتی که بعد از شش ساعت راه از اتوبوس پیاده شدیم و با وقار سربازهای شکست خورده ساک ها را از اتوبوس گرفتیم توی سرم مثل صدای پای اسب می تاخت...تپل وراج سکوت من را هم له کرده بود مدام حرف می زد. خواستم بگویم بچه ها سیگار بکشید که دوباره اتوبوس نگه دارد دیدم رانند آهنگ غمگینی دارد...یک جاهایی بهار شده بود. توی کویر شنی شنی مزرعه ی سبز بهار را بوسیده بود و ... این قنات ها را ببین...اگر به کسی نگویید بوی تلخ برخورد مرگ به اتوبوس می آمد. همین چیزهای بی ارزش که به شیشه می خورند...چی بود؟ حشرات.

کلماتش هنوز مثل تف چسبیده به صورتم. گفتم آقای راننده نگه دار می خوام کلمه بالا بیاورم. کلمه که بالا آوردم بوی لجن می داد. کلمات از توی گوشم رفته بود تو و از توی دهانم مزه تلخ آب زرد و سبز لجن می داد.

راننده حواسش نبود و من هم کلمه های زشت و رکیک پسرک تپل وراج را مثل یک تف گندیده توی دهانم نگه داشتم تا وقتی که پیاده شدیم. کسی مدام توی گوشم می گفت تف کن توی صورتش.

ادامه دارد...

_____________________

*نوشته شده در 10 دی 92.

۳ نظر ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۲۳
مُجَم
این پست هیچ ربطی به شاخدارها نداشت. ولی سوژه سازی و فرارشان به خانه ی همسایه علت این پست شد. البته بهتر بود کمی در مورد نوادگان(1) می نوشتم شاید تاثیری در احیای گونه ی در حال انقراض "یادش بخیر ما قدیما که نوه ی خانه ی پدربزرگ بودیم، آدم بودیم" داشت. /:


۲ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۳۰
چهارمی



اگر مثلا ما می دانستیم این موجودات صدایی به وحشتناکی مرغ های دریایی، ضریب هوشی کمتر از ماهی گلی و وحشی بودنی بدتر از گرازهایی که درختان باغ عمو را له کرده اند؛ دارند، هیچ وقت گول ظاهر پر از نقش و نگارشان را نمی خوردیم. متاسفانه وقتی تصاویرشان را از سایت می دیدیم فکر کردیم زیبایی یعنی پرهای خال خالی شان و آن شاخ روی سرشان. درس عبرتی باشد برای باقی عمر!

۲ نظر ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۳
چهارمی


۱ نظر ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۵۸
چهارمی



من قلک خویش را شکستم که پدر...

در کوچه به شوق آن نشستم که پدر...

امروز سی و دو سال از آن روز گذشت

در حسرت آن دوچرخه هستم که پدر...*


*جلیل صفربیگی

۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۴۴
چهارمی

من داشتم فکر می کردم چه بنویسم، به نظرم می رسید که این روزها مدام در حال دور کردن کلمه ها هستم. شاید به همین دلیل باشد که وبلاگم عاطل و باطل و ویلان افتاده گوشه ی این دنیای مجازی. این متن پایینی به ذهن رسید.شما با ذهن تان نخوانید. با دل ببینید.

مشهور است که برای زنده نگه داشتن حس های کودکی، خاطرات را مرور می کنند و در گذشته های دور به سیر و سفر می پردازند. دیروز توی اتوبوس که از کاشان می آمدم سمت شیراز با خودم گفتم حالا چه ایرادی دارد که مدتی با این کتاب – ولو از یک مرد غربی- مانوس باشی. هر چند بعض حرف هاش را قبول نداشتم. ولی بی حساب هم نمی گفت. خیلی نزدیک بود به آن چه که در نوجوانی تجربه کرده بودم. خلاصه بگویم اوقات شریف تان را مصدع نشوم.

کتابه را همین طور که می خواندم عمل هم می کردم و دیدم عجب چیزی دارد از آب در می آید.(عمل به این کتاب احیانا با کار بدنی هم راه نیست. اصلا کار بدنی در آن لحاظ نمی شود.) پیرامون نفی خاطرات و هویت فردی بود. برای یک چند لحظه ای فرو رفتم توی حالات کودکی بی آن که خاطره ای زنده شده باشد. و کودکی را بسیار نزدیک می دیدم و حس می کردم. یعنی روشنیِ روز کویر و کوه و تابش آفتاب بر درخت و سایه ی درخت و یک دشت پر از گون و بوته و ...و کوه بزرگ دور و زردی مناطق نیمه خشک. تو گویی در سختی و سرسختی کویر هر چیزی زودتر به بلوغ می رسد و هر چیزی زود تر مرگ را می چشد.

بعد، شب که می خواستم بخوابم دیدم خیالاتم دارد محو می شود...خلاصه. امروز هم که با موتور من و محمدرضا – وسط روشنای روز و گرما- رفتیم سمت گندم های درو شده و خرمن جاها و زمین های درو شده، دانستم رسیدن به همان حس های ناب، نفی خاطرات و ذهنیات و خیالات و توهمات و نفی آینده و گذشته است و چه رهایی شگفتی. داشتن حس های کودکی مستلزم زل زدن به ذات هستی هر شیئی است بی آن که بخواهی درباره اش کلمه ای به ذهن بیاوری حتی کلمه های«چه زیبا! محشره! ...» حتی تصاویر کودکی و صداهایش و احساسهایش.

حس کردن خرد شدن یک گیاه زرد و نازک و خرد و لمس هستی یک سنگ کنار رودخانه ی کم آب و گوش سپردن به صدای سیرسیرک ها، صدای قورباغه ها نزدیک فرو رفتن خورشید پشت کوها و قرمزی آسمان و بعد سکوت شب و عوعو چند سگ و باز هم سیرسیرک ها بی هیچ کلمه ای. بی هیچی گفتی. بی هیچی خاطره ای و نقاب گذشته ای و تفسیر آینده ای و ...همان لمس وجود. لمس کردن تمام هستی با روح.

هوایِ خنک از لای سیب ها رد می شد و نسیم خنکی پر از زندگی بوته های لوبیا را رد می کرد و صدای زنگوله ی چند گوسفند و قدم برداشتن های چوپان و خاک بلند شده از راه رفتن گله و جاده ی خاکیِ پر از سنگ و موتور که هوا را می شکافت و موهای من و محمد رضا را به نوازشی نرم دست می کشید. کوچه ای پر از سایه های خنک درختان افرا و سرازیری ها تند و سربالایی هایی تند تر و رودخانه و جریان آب و صدایِ سکوت و سکوت صداها...

از کنار زمین های درو شده رد می شدیم تا برسیم به باغ انگور و دیدیم که عمو با آن دو تا پای بریده تا بالای زانو خواب است و زن عمو – که صداش می زدیم خاله- با آن قامت بلند و لباس محلی بر آستانه ی مقدس کپرِ نشسته در میان درخت هایِ انگور ایستاده است. از دور موتور را خاموش کردیم که اگر کسی خواب است این وقت ظهر بیدار نشود که عمو بیدار شد. باغ را دور زدیم و بیرون رفتیم.

بیرون می رفتیم از یک ساحت مقدس و ماورای هستی و باز فرو می رفتیم در اعجازی دیگر از هستی. اوج خواهش روح و تمنای دل برای ارتباط با زندگی.

نفی توهم و خیال و ...چه خیالی.

۳ نظر ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۲
مُجَم


"با همکاری اولی و دومی گندم های قسمت شیب دار را با داس ها چیدیم. بعد از ظهر قسمت شیب دار آفتاب گیر می شد و در هوای گرم چیدن این گندم ها در سراشیبی کار سختی است. سومی رفت از خانه وسایل آماده شده ناهار را بیاورد. پنجمی نیامده بود و دلیلش را نمی دانم. ششمی در اتاقک بالای تپه در حال گذراندن وقت بود. بعد از تمام شدن کار همراه پدر و مادر رفتیم کمی استراحت کنیم. خدا رو شکر محصول امسال به برکت باران های بهاری عالی بود و با همه ی خستگی نشاط بعد از محصول حس خوبی را در وجود انسان تزریق می کرد. وقتی به اتاقک بالای تپه رسیدیم ششمی در حال خوردن میوه!! صحنه جالب تر آن که ششمی از زیر کار فرار کن یک نوع دستگاه موسیقی عجیب و غریب را گذاشته بود روی میز گوشه اتاقک و می خواست بعد از خوردن میوه تمرین موسیقی اش را ادامه بدهد."

۲ نظر ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۳
چهارمی

دلم رادیویی تک موجی می خواهد. صدای بابام که داد می زند محمد! بدو بند بالا را آب نبرد! پاهام تا خستگی توی گل فرو می رود. دارد آهنگ الهه ی ناز می خواند. صداش دور است. بند بالا را بیل می زنم. صدای نازک برخورد بیل با سنگ با گِل-تپ تپ تپ توی راه برگشتن با صدای ای الهه ی ناز، سیبی به آب می زنم و به دندان می کشم. کلاه حصیری را بر می دارم که موهام باد بخورد. چند قطره عرق از راه شقیق هام می آیند تا روی چانه ام. یکیش می افتد روی زمین. بین چندتا علف. کمی هم پشت گردنم خیس می شود. پاهام را می اندازم توی آب خنک چشمه و دراز می کشم. چند تا گنجشک توی سایه و نور درخت بید دنبال هم پر پر پر...کلا حصیری روی صورتم

توی سوراخ کلاه نگاه گنجشکی می کنم که تنها نشسته و هر لحظه...پرید. بوی چشمه دور پاهام جمع می شود. با انگشت پام چند تا سنگ را...ببین صدای بابام می آید. صدای پاش را می شنوم می دانم تنها نیستم. بوی خاک می آید. می دانم که بابا دوباره می گوید: باز که خوابیدی محمد! توی دست بابام صدای آب می آید. چند جای صورتم یخ می شود. قطره آب. بابام نشسته خمیده، خمیده نشسته سیب می خورد. سیب سبز. اما من دلم...
۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۳
مُجَم

 

 

 عکس ها را خانواده ی "نوک طلا" هفته ی قبل از آبشار گرفتن. اولین و آخرین زیارتم از آبشار به دوران مدرسه برمی گردد البته یک بار دیگر تا نزدیکی آبشار رفتیم ولی به دلیل ترافیک شدید قله ی کوه را از دور دیدیم و برگشتیم. حال و روز بقیه بچه ها چیزی شبیه به همینه که من هستم. اول و آخر تفریحات خانوادگی ما به باغ عمو ختم می شود.

*البته که در این هوای گرم تابستان ناشکری نباشد!


 


۴ نظر ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۶
چهارمی

انصافا عروسیتو مبارک هی مبارک، ایهی مبارک، شالا مبارک.

میرشکال...

باعرضه...

تفنگچین...

مرد گرون...

ما هم آدمیم.

ها والو عزیزم هیییی



* پست تقدیم می شود به همه ی عزیزانی که امشب در آرامش می خوابند.

۱ نظر ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۵
چهارمی



موضوع: چشم بلبلی







۰ نظر ۳۰ تیر ۹۵ ، ۰۱:۳۳
چهارمی


موضوع: نبات








۱ نظر ۳۰ تیر ۹۵ ، ۰۱:۳۱
چهارمی



موضوع : نوک سیاه







۰ نظر ۳۰ تیر ۹۵ ، ۰۱:۲۴
چهارمی


موضوع : نوک طلا






۱ نظر ۳۰ تیر ۹۵ ، ۰۱:۲۱
چهارمی

داداش بزرگه وقتی می خواست تصمیم های سخت و مهم بگیره موهاش رو از ته می زد و می نشست تو خونه. یه بار تابستون بین سال های دانشگاهش موهاش رو از ته زد و یه حنا روش. هنوز عکساش هست یه جایی گذاشتیم واسه بعدنا. الان دقیقا توی همون حسم. باید موهام رو از ته بزنم. یه حنا روش. بشینم تو خونه. شاید یکی بگه: همین جوریش الان تو خونه نشستی خب چه کاریه؟! اما من بهش می گم این یه تصمیم خیلی مهمه. یه چیزی هست که آدم متوجه نمی شه اما خب حتما باید موها رو از ته زد و نشست تو خونه. اثر داره. واسه داداش که اثر داشت.

۳ نظر ۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۶:۴۹
چهارمی

نشسته ام و تمام حس هایی که بچگی داشته ام را مرور می کنم تا دوباره از باقی مانده ی چیزهایی که برایم مانده چیزهای بزرگ تری بسازم. از اولین خاطره هایی که از آن روزها برایم مانده یکی خاطره ی پنج سالگی ام بود توی باغ انگور پشت خانه مان. دیگر کم و بیش خاطرات مهد کودکم و بعد هم خاطرات اول دبستان و گیر کردن توی برف و بی اجازه ی معلم - ی که حالا مرده- کلاس را ترک کردن و رفتن و بعد کتک خوردن، یک وقتی یادم نیست دقیقا وقتی بالای درختی بودم و سگی افتاد دنبال بچه ها و من از ترس زمین خوردم و سرم شکست ...

و بادهای پاییزی لای برگ های سرخ و قرمز و زرد و بی حال و لرزان پاییزی درختان سیب...و بوی زمینی که آب خورده بود و این آخرین آب هایی بود که به درخت های سیب می دادند و بعد هم...بوی سیب سرخ آب دار و بوی سیب زرد و تالاپ ... سیبی افتاد.

همه ی این حس را که نه، ولی دارم داستانی می نویسم که کمی از این ها را برای خودم دوباره بسازم. داستان پسری که از ترس سگ بالای درختی گیر می افتد. یک جای بلند امن ناخوش آیند. 


پانوشت: داستان...؟؟

۱ نظر ۲۵ تیر ۹۵ ، ۲۲:۰۹
مُجَم

پنجمی نوشت از مدرسه:

شاید شبیه اش در دنیا وجود نداشته باشد. شبیه تبعید یک قسمت از مدرسه به گوشه ای دورافتاده بود برای بزرگتر شدن شاگردان بزرگتر.
مدرسه دو اتاقه ای که برای چهارمی ها و پنجمی ها بود. شاید خاطرات من کمتر باشد چرا که فقط سال چهارم را بودم و پنجم رفتیم از آنجا. تا یک سال بعدش هم برنگشتیم.
خاطراتم برمی گردد به خیلی قبل تر از سال چهارم، به وقتی که رفتم اول ابتدایی و ماجراهای بعدش که می ماند برای پستی دیگر .
سال چهارمی ها و پنجمی ها به نظرم همیشه آدمهای قوی ای بودند و آزاد. زنگ های تفریح آنها سایه مدیر مدرسه و معلم ها را بالای سرشان نداشتند.
وقتی می خواهم از خاطرات آن سالهای دور بنویسم، هی روی هم میلغزند و مثل موج های به ساحل رسیده می ریزند روی انگشتانم و جدا کردن آن ها برای مرتبط ساختنش با این پست سخت و دشوار می شود.
سال چهارم در این مدرسه دنج و دو رافتاده بودم که الان دیگر نه دنج است و نه آنچنان دور افتاده و فکر میکنم ساختن آن همه ساختمان و خانه در اطرافش به کلی خاطراتم را محو میکند و دقیقا یادم نمی آید حیاطش به وسعت چقدر از دشت بود. هرچند که همین الان هم هیچ کس نزدیکش خانه نمی سازد .
در گوشه سمت راست تصویر یک خرابه هست، سرویس بهداشتی مدرسه بود .پشت ساختمان تا چشم کار می کرد تپه بود و دشت ،و چه گذرها که ما (هم کلاسی های پسر و دختر) در این دشت داشته ایم. دورافتادن این دوکلاس از مدرسه اصلی دلیلی شده بود که دسترسی به آن خیلی هم راحت نباشد و با یک دلیل بسیار موجه که همان نیامدن معلم بود شجاعتمان گل کند و بزنیم به دشت و برویم تا قبرستان و بدویم دنبال خارهای زرد.
۰ نظر ۲۰ تیر ۹۵ ، ۰۵:۵۳
پنجمی

*در طول زمان قابلیت تکمیل شدن دارد.

چهارمی نوشت از مدرسه:

وقتی پایه پنجم بودم، پنجمی پایه ی سوم بود و ششمی پایه ی اول. هر سه یه شیفت به مدرسه می رفتیم. وقتی صبحگاه مدرسه بسته می شد دانش آموزی قرآن می خواند و بعد متن نیایش را، بقیه آمینش را تکرار می کردند یا شاید خود متن را. پایه های چهارم و پنجم جوجه اردک وار از حیاط مدرسه پایینی خارج می شدند. فاصله مدرسه پایینی و بالایی خونه های روستا بودند. هیچ کس حق خروج از صف را نداشت حتی 4 پسر شر کلاس. نمی دانم چرا شر بودن؟! شاید به خاطر درس نخواندشان یا خراب کاری های بعد از مدرسه؟! شاید از مدرسه فرار می کردن؟! شاید توی اون گروه از بچه هایی بودن که بعد از مدرسه سگ های روستا رو می گرفتن و می کردن توی گونی و یه نفر گونی رو می کشید و بقیه پشت سرش عو عو می کردن؟! یا شاید هم از آن هایی بودن که دُم خرها رو می گرفتن و می دویدن؟! به هر حال ردیف آخر می نشستن و تا آخر ساعت کلاسی غرغرهای معلم رو تحمل می کردن. توی کلاس پسرها درس نمی خواندن. اصلا درس خواندن یه کار شدیدا دخترانه بود. به جز یکی دوتا از هم کلاسی ها که دل خوشی ازشان نداشتم و نمی خوام ازشون بنویسم. بقیه باحال بودند. همیشه فکر می کردم یه سری بدشانسی هایی دارم مثل هم کلاسی بودن پسرعمه و پسرعمو. دلیلش یادم نمیاد اما بدون دلیل نبود! به هر حال پسرها در آن سن موجودات  اعصاب خرد کنی بودن و بیشترین اذیت و آزارشان به دخترهایی می رسید که می شناختن. حداقل در مورد من قضیه صادق بود. از پسرعمه بیشتر لجم می گرفت و به نظرم یکی از دشمنان با رتبه بالا یک توی دوران بچگیم بود. همیشه یه خاطره لذت بخش در گوشه ی ذهنم برا یان روزها دارم واقعا نمی دانم این یه خاطره واقعی باشه یا نه؟! اما توی ذهنم یه روز که با دختر عمو قدم می زدم روی تاب درخت های بادام خونه نشستهو تاب بازی می کند هلش می دم و با سر  به سنگ زیر تاب می خورد و سرش می شکند. فکر می کنم من نیاز داشتم به این خاطره تا دوران بچگیم به خوبی و خوشی تموم بشه.

۲ نظر ۱۹ تیر ۹۵ ، ۰۵:۴۸
چهارمی

رفتیم راهپیمایی طاقت فرسا...

آمدیم خانه...

همسر "اولی"( پدر نوک طلا) یک شی عظیم جثه را به غرامت گرفته و تقدیم خانه ی پدرزن کرد.
 سه نفری(پدر، مادر، من) نقشه کشیدیم.( بعد از رفتن همسر اولی و به صورت حکومت خودمختار)
پدر در ثانیه تصمیم گرفت و این شی عظیم جثه را منفجر کرد.

فعلا تصمیم گرفته ایم تبدیل شود به دو تا میز چوبی برای استفاده در حیاط خانه. بماند که نصف روز برای مکانش چانه زنی کردیم. و مثل همیشه نظر مادر در اولویت قرار گرفت. تنها مانع برای عملی کردن ایده هایمان، چند تنه ی درخت است که تخیل کرده ایم مثلا سومی از طرح مان استقبال کرده و تنه های درخت را فراهم می کند. البته هنوز در مرحله ایده سازی هستیم پس ایده ی مناسب تر بررسی می شود.

و شاید سرانجامِ این طرح مثل خانه ی چوبی سال های نوجوانی مان شود. همان که چهار نفری( سومی ، من، پنجمی، ششمی) با زجر اسکلتش را ساختیم و سقفش تا یک چهارم کامل کردیم اما با کمبود امکانات تلاش هایمان نصفه ماند و چند سال بعد پدر اسکلت خانه مان را ویران کرد. و یا گلخانه سومی که در حد کلنگ زنی گوشه ی حیاط رها شد و سرانجام یاهای دیگری که در همه ی این سال ها نصفه و نیمه ماند.




* در راستای قدر دانی از همسر "اولی" که بسیار به علایق فرزندان خانه آگاهی دارد و هم چنین به علت انعطاف شدیدی که در مقابل رفتار دیکتاتور گونه ی ما نشان داد ( هر چند خودش ایده داشت ولی ما قبول نکردیم و در آخر متواضعانه راضی شد که سلیقه ی ما به فعیلت برسد) این پُست تقدیم ایشان می شود.

۲ نظر ۱۲ تیر ۹۵ ، ۰۱:۴۴
چهارمی

میمندِ شیراز را به گل و گلاب و بیدمشک و نسترن و دو آتشه عرق هایش شهره می دانند. میمند شهری است نیمه کویری. نرسیده به میمند باغ های انگور شروع می شوند تا میمند را می گیرند و بعد هم از میمند رد می شوند. قبل تر ها این باغ های انگور باغ گل بوده. اما حالا به مدد عقلِ دولت مردان این مُلک و صدور مجوز بی رویه ی چاه های آب، این دشت های نیمه کویری که زمانی باغ های گلش شهره بود به شهری تبدیل شده که انگور فراوان دارد. گل کجا؟ انگور کجا؟ و تازه چون کویر است و منبع آبش محدود، چاه ها، باغ به باغ خشک می شوند و باغ ها هکتار به هکتار بایر و خشکیده و عطشناک.

داداش بزرگه زنگ زد که محمد بار و بندیل را ببند که برویم میمند ده روزی کار داریم.طرح برق دار کردن چاه یکی از باغ های انگور بود. باید ازفاصله ی 2500 متری این باغ انگور تیربرق می نشاندیم تا سر چاه. داداش مهندس برق است کارش با برق فشار متوسط و ضعیف است و تیر و سیم و کابل و ترانس و... من اما اولین بارم بود که این کار را می کردم. مدتی کتاب فروشی رفته بود توی حالت اغما و  نشسته بودم خانه که داداش زنگ زد و من هم بدم نیامد بروم، هم فال بود و هم تماشا!

چله ی تابستان بود و گرما مستقیم می زد توی فرق سر. داداش شبکه را طراحی کرده بود و گوده(چاله،گودال) ها را به مدد کارگران حفر کرده بود و گوده ها با دهن باز مانده بودند منتظر تیرهای بتونی. روز اول  تیرهای بتونی 600 و 800 رسید و من پریدم بالای تریلی ها بزرگ کفی دار که با کمک جراثقال تیرهای بتنی را بگذاریم زمین بعد هم به کمک جراثقال بنشانیمشان یکی یکی توی گوده و هر تیر برق نیم ساعت زمان ببرد برای نشاندن توی زمین، که باید همگی تراز باشند.جراثقال زنجیر را می اندازد دور نقطه ی ثقل تیر بتونی و بلندش می کند و تو باید زیر سر سنگین و بزرگ تیر برق را(که حالا به مددچراثقال خیلی سبک شده) بگیری و بلندش کنی هدایتش کنی سمت کسی که پایین کفی تریلی ایستاده و او می گذاردش زمین.

این تریلی که آمده بود لبه داشت. علی القاعده تریلی که تیر برق می آورد نباید لبه داشته باشد.

۱ نظر ۰۹ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۷
مُجَم

بسمه تعالی

ساعت 11/5 شب 61/12/24 میباشد تنها در یک مسافرخانه در راهرو و در شهر بهبهان روی تخت دراز کشیده ام الآن که دارم یادداشت را برمیدارم شامی در یک چلوکبابی خورده ام و نمازم را خوانده ام البته از مرخصی بر میگردم مدت 3 روز مرخصی اضطراری گرفته بودم ساعت دو و نیم بعد از ظهر از شیراز به طرف بهبهان حرکت کردم در بین راه باران باریده بود ماشین گیر کرد و در حدود 1/5 تا 2 ساعت در راه مانده بودیم و ساعت یکربع به یازده وارد بهبهان شدیم نامه های زیادی برای برادران اعزامی ر.د آورده ام از طرف خانواده هاشان و از طرف دانش آموزان. تاکنون مدت 36 روز است که در جبهه خدمت میکنم موقعی که به ر.د رفتم ساعت 6/5 صبح بعد از نماز از بچه ها خداحافظی کردم پیاده بطرف تلمبه خانه براه افتادم و از تلبمه خانه از جاده کربلا رفتم تا سر سه راهی. یک جیپ مرا از آنجا تا اسلحه خانه دهلران آورد. با یک سرباز سوار یک ماشین پیکان شدیم و به چار راه شیراز اهواز رسیدیم. بردار سرباز گریه می کرد غمگین بود گفت برادرم احمد حاتمی در جبهه ابوغریب شهید شده ما 6 برادر بودیم پسر حاج ماشالله 4 تا از برادران در انقلاب شهید شدند. خودش هم یک دستش خمپاره خورده بود. ...گفت من از شهید شدن برادرم ناراحت نیستم فقط چند روز پیش مادرم نامه نوشته بود که احمد راه بلد نیست او را همراه خود برگردان ولی حالا به مادرم چه جواب دهم؟!

از امیدیه رد شدیم به وسط کوه رسیدیم که یک تصادف ما را معطل کرد اما راه باز نشد و ماشین ما برگشت از جاده ی دیگری به طرف شیراز حرکت کردیم ساعت 8 شب وارد شیراز شدیم.از برادران خداحافظی کردم به فلکه قصرالدشت رفتم ساعت 9 یک لندرور از بچه های ا.ر آمد و ما را همراه خود به د.ه برد. ساعت 10/5 به خانه رسیدم موقعی که به ایوان خانه رسیدم تنها کسی که بیدار بود عیال خودم بود در زدم. برادر عیال نیز دراز کشیده بود. بیدار شدند و همان شب فرستادم و مادرم آمد تا ساعت 11/5 نشستیم دو دخترم را بیدار کردم چه لحظات شیرینی بود...

خوب ساعت 12 است در همین مسافرخانه هستم و تا ببینم خدا چه می خواهد.

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۸:۵۳
چهارمی

بسمه تعالی

صبح روز 61/12/18 از خانه بطرف ا.ر حرکت کردم در عقب ماشین بودم و برادر شهریار در جلو ماشین بود به ا.ر رسیدیم و برادر شهریار را کول کردم و به اداره بهزیستی بردم تا نزدیک ظهر آنجا معطل شدم بیرون آمدم دیدم برادران ر.د عازم جبهه هستند البته بین راه به برادر شهریار گفتم من می خواهم به جبهه بروم او باور نکرد. رفتم بزور از اداره معرفی گرفتم و هر چه التماس کردم مسئول اعزام نیرو مرا همراه برادران نفرستاد گفت بعد از ظهر! من با براداران اعزامی خداحافظی کردم و بعد از ظهر برگه ی اعزامی را در بسیج گرفتم و تنها آمدم امّا در بین راه گفتم بهتر است سری به خانه بزنم و خانواده ام را در جریان بگذارم خدا کمک کرد و رفتم با همه خداحافظی کردم و حتی دانش آموزان را هم در مسجد جمع کردم و با آنها خداحافظی کردم و برادر اسد در مسجد بود. بالاخره تنها براه افتادم و با ماشینی که در ر.د آورده بودم مرا به سه راه د.پ برد. باز تنها به شیراز رفتم هر چه در بسیج التماس کردم قبول نکردند که من همراه بچه ها به جبهه بروم ولی خدا کمک کرد. رفتم در مقر صاحب الزمان، بچه ها به خط بودند و نام مرا یادداشت کردند با برادارن مدت دو روز در شیراز بودیم بعد راهی اهواز شدیم سه شب در اهواز ماندیم یک شب ساعت تقریباً نزدیک به 12 و نیم بود همه در خواب خوش فرو رفته بودیم که ناگاه صدای شلیک از هر طرف در اتاق های خواب مغزها را پریشان کرد همه را با صدای شلیک به خط کردند به طرف رود کارون حرکت کردند با ستون و با عجله همه از یک دیوار که سیم خاردار داشت به طرف دشت حرکت کردیم. بخواب و برخیز و سینه خیز و خلاصه رزم شبانه. صبح روز بعد عازم جبهه نبرد شدیم نزدیک ظهر به اردوگاه شهید اشرفی اصفهانی تیپ فاطمه زهرا(س) نزدیک ابوغریب رسیدیم. از همان جا ما چند نفر در کنار هم و با یکدیگر نزدیکتر شدیم. تقسیم بندی تمام شد چند روزی ماندیم البته در همان روزها باز چند نفر از برادران آ.گ را در همانجا دیدم و بعداً چندتایی هم از برادران ر.د که جلوتر در جبهه بودند ملاقات کردم. شب ها دعاها را با یاد خدا ذکر می کردیم. در روز جمعه ما را به خط کردند در حدود 20 کیلومتر راهپیمایی کردیم ساعت 12 ظهر بود که تیپ در یک نقطه مستقر گردید مانوری داشتیم. ساعت 8 شب در بیایان خوابیدیم. صف به صف روی ریگ ها دراز کشیدیم تمام بچه های ر.د در یک صف بودند. ساعت 11 بیدار شدیم. حرکت کردیم گردان در یک خط شدیم. اولین گلوله منور به طرف هوا پرتاب شد. بخوابید! بخوابید! شروع شد. گلوله های آر پی جی یکی پس از دیگری...

۲ نظر ۰۵ تیر ۹۵ ، ۲۲:۲۱
چهارمی

می ترسم باز دستم را ببرم لای خاطراتم و محمود عسلی(به خاطر آب دماغش که همیشه آویزان بود)و ضرغام کله گنده پیدایشان بشود و دو تایی سر راهم را ببندند.مهیار را یک بار که دعوامان شد کتک مفصلی زدم اما این دو تا گنده ی زردنبو ردشان توی تمام خاطرات خوش کودکی ام هست.یعنی از وقتی رفته ام مدرسه تا وقتی که راهنمایی را تمام کردم و آمدم شیراز.

آرام نشستم کنار مسعود و مجید.باد پاییزی هم بوته های خشک کنگر را با خودش توی حیاط بزرگ و خاکی مدرسه با مشتی خاک می برد سمت زمین والیبال خاکی. قبل از این که معلم دراز و خمیده ی علوم تجربی بیاید سر کلاس با نوک پایِ مجید، درد از ساق پام پیچید تا توی جگرم.فکر کنم مجید هم همین حس را نسبت به نوک کفش من داشت. مجید با نوک چاقوی تاشوی کهنه ای که توی انبارشان یا شاید هم توی خیال من پیدا کرده بود روی نیم کت نوشته بود Z . زِد کی بود؟ شاید صدای مانتوی سورمه ای بلند و باریک دختری که مقعنه ی سفید می پوشید و پوست سبزه داشت.بعد از زنگ ریاضی من و مجید و آن یکی محمود لاغروی تمیز که همیشه ی خدا خانه ی شان بوی برنج می داد رفتیم دم مغازه ی حبیب.سه تا نوشابه خوردیم.دیدی که من نوشابه ی زرد(نارنجی،پرتقالی) می خورم، سیاه نه. مجید و محمود لاغرو هم نوشابه ی سیاه. شیرین عسل هم خوردیم.

خوردن هایمان که تمام شد.رسید وقت حساب کتاب. ده بار بلکه بیش تر پول هایمان را شمردیم و دیدیم که باز هم پانصد تومان پول کم داریم.مدرسه دقیقا این سر روستا بود،خانه ی مجید آن طرف.ته روستا.نزدیک باغ های سیبِ "بونه".مجید،من و محمود و کتاب جغرافی یا شاید هم تاریخ را گرو پول گذاشت و هیکل گنده اش را از زمین کند و تا خانه شان دوید و پانصد تومان را با نفس نفس های گلوی خشک گذاشت کف دست حبیب که آب روی رفاقتمان نرود.نوشابه ای که خوردیم از این زمزم شیشه ای ها بود.

۲ نظر ۰۱ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۱
مُجَم



همیشه دوست داشتم تکه هایی از مجله های پدر رو که می خونم و دوستشون داشتم با قیچی جدا کنم و بزنم به دیوار. اما هیچ وقت به این آرزوم نرسیدم.

۱ نظر ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۷
چهارمی

ما رفته ایم کمی استراحت میان روزه ای، به خانه پدری و قرار شده اولی ما را به صرف افطاری دعوت کند.
مدام می گویند فردا مهمان اولی هستیم . از صبح فردا ساعت 8 نوک طلا تماس می گیرد ،ما هم که شب را دیر خوابیده ایم میان صدای زنگ و بانگ خروس و خوابی که باید قضایش را به جا بیاوریم  سرگردانیم. صدای خروس دویده توی سرم و مدام جمله عزیزی را یاد آور می شوم تا به این ذاکر خدا بدوبیراه نگویم.(هی به ما می گوید این ذاکر خداست ) خروس که صدایش فروکش می کند ،نوک طلا بر طبق عادت همیشگی اش تماس هایی با فاصله زمانی ثابت با خانه پدری می گیرد.اصلا هم یادش نمی ماند که گفته ایم عصر می آییم . می گویند بچه ها از یک زمانی ساعت خواندن را یاد می گیرند ،این یکی اول ابتدایی اش هم تمام شد اما خبری نیست که نیست.
خوابی که میان آن همه همهمه نابود شده ساعت 10 تمام می شود .
این جماعت که مدتی است به اقتصاد مقاومتی روی آورده اند و دارند خود را ازجامعه پیرامونی مستقل می کنند ،پنیر درست کرده اند . مادر هم صبح رفته سبزی خریده و نشسته اند سبزی پاک کردن ، که یکهو یادشان می آید خب چه کاری است به این اولی بگویید خودمان پنیر می آوریم و نمی خواهد زحمت افطای بکشد . بله
و به همین راحتی اولی بدون هیچ دردسری مهمانی افطاری می دهد ، چرا که خانواده محترم مسئولیت سبزی و یک سری موارد دیگر را هم بر عهده می گیرند. تا عصر بشود ساعت 6 یا 7 و با تماس های بی امان نوک طلا راهی خانه اولی بشویم . راهی بس طولانی را همراه با نبات و دومی و چهارمی باید طی کنیم تا به مهمانی برسیم که میزبان تنها سفره اش و مکانش را زحمت کشیده و با خوردن یک افطاری بسیار ساده و توصیه شده یادم بیافتد به شعری از حسین پناهی :
چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه با دستی ظرفی را چرک می کنند و نه با حرفی دلی را آلوده
به شمعی قانعند و اندکی سکوت
خداوندا ما را هم همچنین مهمانانی نصیب بفرما )
*یواشکی نوشت:
 نمی توانم از کارهای بد و فوق العاده مخفیانه این چهارمی و ششمی بگویم چه اینکه آن ها در این وبلاگ سهم عظیمی دارند و موجبات اخراج خود را فراهم می آورم.

۲ نظر ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۵۱
پنجمی

از اخلاقیات این قوم این است که اگر به مساله ای اعتقاد پیدا کنند تا پای جان بر سر آن  اعتقاد و آرمان می مانند. (و عمراً اگه از این موضع کوتاه بیان. به طور تقریبی همه کپی هم هستند)

 در قضیه ی طب اسلامی-  سنتی این قضیه را اثبات کردند. بعد از 3 سال اعتقادی عمیق به این سبک از زندگی بوجود آمده است. با این اعتقاد اگر وزیر بهداشت تمام داروهای گیاهی را نیست و نابود کند توانایی نابودی این اعتقاد را نخواهد داشت و بعد از طب تغییراتی در مدل غذایی:

-حذف نسبی روغن های بازار از سبد کالای خانواده

-تولیدات لبنی سالم

 -اقتصاد مقاومتی در بخش طیور(چرخه به کمال لازم نرسیده)

 -جایگزین کردن چوب سواک به جای مسواک، استفاده از دهان شویه های طبیعی

-

-


-بخش جدید در چشم پزشکی شروع به فعالیت کرده که اگر ششمی تا عصر امروز بینایی خود را از دست ندهد و سالم از این روش بیرون بیاید مطمئناً این یکی هم به روش تقویت چشم اضافه می شود. به امید سلامتی ششمی.

۱ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۷:۰۱
چهارمی


 آزمایشی برای تولید و تکثیر گونه ی جدیدی از حیوانات خانگی. از گروه قرقاول اما اسمش را گذاشته اند مرغ شاخدار. شاخدارها چند روزی است با تلاش 20 و چند روزه ی مرغ های خانه متولد شده اند. عده ای قول داده اند آبی شوند. و عده ای سفید و ابلق...

۱ نظر ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۲
چهارمی



یه نکته احکامی)مخصوص اهل خانه که نباید به رو خودشون بیارن):

اگه جایی زندگی می کنی که افق شرعی اش رو نمی دونستی و اتفاقا با "الله اکبر" اذونی که می شنیدی افطار می کردی. موقع سحر هم تا خود تیک تیک اذون آب می خوردی. و بعد از سال ها متوجه شدی افق محل زندگی شما با اذون مذکوره چند دقیقه ای عقب و جلوست. چون از طرف افطار چند دقیقه دیرتر بوده و از طرف سحر زودتر.(یعنی قبل از اذون اصلی محل زندگی افطار می کردی و بعد از اذونش آب می خوردی)

این جا رو می گم بی خیال بشین چون حرفه یه عمر روزه گرفتنه. اگه خیلی شاهکار کنی قضای نماز هایی رو به جا بیاری که لب غروب خوندی و نه حمد و سوره ی درست و حسابی داشته و نه رکوع و سجده سالمی و نمازهای صبحی که بدون وضو خونده می شد تا خواب از سرتون نپره البته یه سری نمازهای به ظاهر سالم هم داشتی مثل اون هایی که جلوی پوستر آموزش نمازی که بابا برای آموزش زده بود به دیوار اتاق و تمام اوقات نماز سعی می کردی علاوه بر ذکرهای عربی، زیر نویس فارسی رو هم بخونی. البته اگه جلو اومدن وعقب رفتن موقع نماز رو فاکتور بگیری.

*باید از مرز گذشت. از مرز دل دل کردن برای رسیدن به دنیا بگذریم. حالت ما برای خوردن افطار یه حرص برای رسیدن به دنیاست. از وقتی یادمه گوشمون به اذون افطار بوده تا بگه "الله اکبر" و ما همون لبه ی پله ها که وایساده بودیم افطار کنیم. (البته الان با صیغه ی جمع گفتم چون فکر می کنم بیشتر بچه های خونه همین مدلی بودن. هر کی اعتراض داره و ادعا می کنه می تونست تا آخر اذون تحمل کنه اینجا اعلام برائت کنه. در غیر این صورت سکوت نشانه ی تایید حرفه.). همین.


۲ نظر ۲۳ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۶
چهارمی

بسم الله الرحمن الرحیم

اتهامات وارده در پست :« جواب نامه بعد از 16 سال!» که حقّاً حرفی به دور از انصاف در آن ها مشهود نیست چنان بی رحمانه و به دور از هرگونه مهربانی و محبت است که بر آنم داشت از حیثیتِ ناموجودِ چندین ساله ام دفاع کنم.

این که روی کارتن های کتب شان نوشته اند: « سرباز! روی این کارتن ها ننشین، از این کارتن ها به بعد، به تو ربطی ندارد، رد نشو ازشان، بنشین سرجات...» حاکی است که این حقیر آدم تنهایی بوده ام که تمامی ایام کودکی ام را با خیالات خودم و خاطرات دیگران سر کرده ام بس که بی خاطره بوده ام و بس که آدم بی سر و صدا و آرام و به عبارت اصح و ادق: بی هیجانی بوده ام. و همچنین مشتاق به خط و کتاب و شعر و مسائل بغرنج!

آخر یک پسر نه ده و الخ ساله که از زندگی غیر مدرسه و خانه ی یکی دو تا از دوستان و باغ سیب و چشمه اش و خانه ی عمو و حیاط پشتی و سر حمام(که چهارمیِ عزیز پیرامون ش حرفهایی نگاشت) و ... چیز دیگری ندیده و نداشته و نچشیده چه طور می تواند زنده بماند مگرآن که در آن بالاها(سر حمام) که به آسمان نزدیک تر است منزل گزیند و از انواع خاطرات و کتب و شعر و حتا موسیقی دیگران بهره جوید.

به موجب آیه ی مبارکه ی «کلٌّ یَعمَلُ عَلی شاکِلَتِه» من بعد از آن سال های کودکی همین مسیر را ادامه دادم و همیشه در کنجی مشغول ور رفتن با خیالی یا صفحه ی کتابی یا یک نقاشی قدیمی یا نقشه ی جهان نما یا خاطرات این و آن بودم. حتی بعد ها که رفتم دبیرستان و از خانه دور شدم این عادت ثانویِ انزوا از سرم نیفتاد و بعد که مزین به خدمت مقدس سربازی شدم این عادت همچنان به بقای خودش در وجودِ ضعیف و لاغر مردنی ام ادامه داد و زنده ماند. هنوزاهنوزم که می گذرد از آن سالیان پر از عطرهایِ زنده، پر از تصاویر زنده و طعم های زنده، نمی توانم نسبت به آن انباری کوچک مقاومت کنم و هر وقت مسیرم به آن جا می افتد مُوَسوِس(وسوسه شده) و  مسحور (سحر شده) به کارتن ها می نگرم و بوی کودکی و احساسات گم شده ی آن سال ها را در آن جا جست و جو می کنم.

حالا کارتنی که از کاغذ تهیه دیده شده چه گونه در مقابل عطش سیری ناپذیر یک کاشف وحشی دوام بیاورد؟ و بعد از آن؛ تا چه اندازه می توان همین طور روی کف سیمانی انبار نشست؟ به هر طریق صندلی و جای نشستن برای کسی که سه چهار ساعت آن بالا احتیاج به نشستن دارد باید فراهم باشد وگرنه مجبور است که روی همان کارتن ها بنشیند و کیفور شود از آن همه چیز های متنوع و مخفی و مخوف و ... بی خیال از پاره شدن کارتن ها.

پانوشت: لینگافن (linguaphone) اگر اشتباه نکنم نام سازمان آموزش زبان های بین الملل بوده است (شاید هنوز هم باشد). کتاب آموزش عربی که ما داریم بر می گردد حوالی سالِ شصت. فهرست فیپا و از این قضایا ندارد که به طور دقیق بتوان تاریخ طبع و نشر این کتابِ کهنه و ارزشمند و پر خاطره را تخمین زد تنها از روی یک جمله می توان فهمید که بر می گردد به سال های جنگ: «این کتاب تحت شماره ی 498 در تاریخ 4/12/ 1360 در کتاب خانه ی ملی به ثبت رسیده است.»کتاب دوره ی آموزش عربی لینگافن است عربی فصیح نیست یکی از لهجه های عربی است که حقیر اطلاع ندارد. هر درسی یکی دو صفحه اختصاص داده به نقاشی هایی از خطوط قدیمی، از انواع میوه ها، از انواع ابنیه و امکنه، انواع اجزاء خانه؛ درو دیوار و پنجره و حیاط و...، انواع ظروف و سفال و صنایع دستی، انواع حیوان، انواع ابزار، انواع کتاب و ...تصاویر سیاه و سفید، عکس ها و نقاشی های سیاه و سفید، که به دور از هر گونه اغراق و مطایبه ای تعدادی از این نقاشی ها حقیر را بی واسطه وارد عالم کهن می کرد و تا بطن بعضی از قصه های هزار و یک شب و اکتشاف گنج و ... می بُرد.

۱۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۳۱
مُجَم

به سختی!

چه کسی غذاهای سحر رو می پزه؟

مادر و دومی!

چه کسی افطار رو آماده می کنه؟

دومی!

چه کسی واسه گرم کردن غذای سحر بیدار می شه و گرمش می کنه؟

دومی!

چه کسی با دومی همکاری می کنه؟

ششمی!

ظرف ها رو کی می شوره؟

مادر!

کی از هم بدتر بیدار می شه؟ وقتی هم بیدار می شه اعصاب نداره؟

چهارمی!

کی به خونه ی پنجمی زنگ می زنه که خواب نمونن؟

پدر! البته هنوز نگفتن که کسی بهشون زنگ بزنه. بذار چند تا سحر خواب بمونن بعد زنگ می زنن.

چرا چهارمی کمک نمی کنه؟

/:

گوش کن! چقد صدای اذون قشنگه. البته صدای جیرجیرکه رو مغزم بود.
 
۵ نظر ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۲۲
چهارمی

نوشتن از گذشته ها خیلی هم راحت نیست ، مخصوصا وقتی قرار باشد اعتراف بکنی به کاری که الان دیگر خیلی هم مهم نیست.
فکر می کنم دوره راهنمایی بود. کتاب زبان فارسی مان بخشی داشت به نام خاطره نویسی. من عاشق همان یک قسمت بودم و هنوز هم اگر فشار بیاورم به بخش یادآوری خاطراتم احتمالا می توانم کمی از نوشته  های آن را به یاد بیاورم. من عاشق خواندن همان قسمتی بودم که خاطره شخصی(به گمانم دکتر بود)نوشته شده بود از یک کتاب. الان بعد از گذشت 13 یا 14 سال یادم آمد که تصمیم داشتم آن کتاب را بخرم و بخوانم . نمی دانم خواندش حالا هم می تواند مثل آن برهه از زندگی لذت بخش باشد یا نه.
قاعدتا خواندن آن خاطره بعد از مدتی شیرینی خود را از دست می داد و من مجبور می بودم به دنبال منبعی دیگر می رفتم تا بتوانم عطشم را در خواندن خاطرات کمی سیراب کنم .
همه چیز خیلی اتفاقی بود وقتی فهمیدم همان بچه چهارمی که همیشه "دو سال و نه ماهش" را شاخ می کرده و می کند روی سرم دارد خاطره می نویسد و بعد هم دفترش را قایم می کند.
الان دقیق یادم نیست کجا قایمش می کرد شاید می گذاشت درون کیفش و من می نشستم در کمینش و با هیجان بالایی منتظر رفتن این شکار می ماندم.
یادم نمی آید چه فکرهایی از سرم می گذشت که حاضر بودم مدت ها بنشینم تا او برود و من بروم سراغ دفترش و ورق بزنم تا برسم به صفحه های تازه نوشته شده، هرچند که همیشه هم به روز نمی شد.
آنقدر با عجله می خواندمش که فقط بدانم چه نوشته، شاید برای همین الان هیچ کدام از آنها یادم نمی آید. یعنی باور کنم که هیچ وقت شک نکرد؟
نمی توان کتمان کرد که خواندن آن دفترچه ی خاطرات نقشی در نوشتن سال های بعد من داشته است .چه اینکه من همان وقت ها کم کم به خاطره نویسی روی آوردم .
راستی چه کسی خاطرات مرا یواشکی می خوانده است؟!

۷ نظر ۱۶ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۰۸
پنجمی

 جایی در خانه وجود دارد مشهور به "سر حموم". انباری نسبتاً پهنی با ارتفاع یک متر از سقف حمام. موقع عبور و مرور باید حتماً قبلش یک دوره راه رفتن با دو زانو تمرین کرده باشی. "سر حموم" یک مجموعه ی کامل از فعالیت های مجردی بچه های خانه است. کتاب های مدرسه، کتاب های دانشگاه(که از خطر پرت شدن بیرون در امان مانده اند)، مجله های اوایل انقلاب پدر، کتاب های قدیمی و موش خورده و... به جز کتاب ها، صنایع دستی ما دخترهای خانه، بعضی گوشه های "سرحموم" دیده می شود. عمده محصول باقی مانده از دسترنج برادرها چیزی جز وسایل خراب شده نیست. دو کامپیوتر طرد شده ای هم وجود دارد که با تنی خسته و رنجور گوشه ای از "سر حموم" روزگار می گذارنند.

چند وقت پیش رفتم سراغ کارتن های خودم. هر عضوی از خانواده در مسیر رسیدن به کارتن هایش جمله های مختلفی را می بیند که بیشتر آن ها اخطار به ششمی است.(عامل اصلی در تخریب وسایل "سر حموم" ) جمله هایی مثل:

 " از این کارتن ها رد نشو و کاری به کارتن های دیگران نداشته باش! سرباز!"  و "روی کارتن بقیه نشین!" و علامت های خطر.

در کارتن شخصی، نامه ای پیدا شد از اوایل نوجوانی.


۷ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۱
چهارمی



امسال آفت از هر کویی بر سر این باغ دو هزار متری خونه خراب شد و محروم شدیم از خوردن حتی یه چاغاله. چه اینکه بخوایم هوس گوجه سبز یا مثلا سیب های بهاری باغ رو داشته باشیم یا دل گرم بشیم به زردآلو باغ همسایه که به نظر من خوشمزه ترین میوه است و امسال بی برکت شد. اصلا همه چی اینجا یه وضع دیگه ای پیدا کرده!

تنها دل خوشیم تک درخت گیلاس کنار پنجره ی اتاق شد. بیشتر روزهای بهار نگاهم به گل هایی بود که قول داده بودن گیلاس بشن. هر چند شاخه های بالای درخت خشک شده و دلیل این خشکی بر می گرده به گنجیشک ها و زاغک های(قلاجیک) پارسال که با تفنگ و سنگ از رو درخت فراری دادیم.(به هر حال آفت بودن!)

سه روزه مثل اژدهای پرنسس فیونا(الان تو ذهنم نیست که پرنسس فیونا اژدهای مراقب داشت یا نه!؟ اما نبات داره!) حواسم به هر حرکتی بود که از بیرون انجام می شد. با سنگ. با داد و فریاد. و...از دو روز قبل هم کم کم تلخی و گسی میوه های گیلاس کم شد و در حد تست میوه ها چند دونه ای می خوردم. امروز یکی از روزهای تست بود تا بعد از این تست به بچه ها خبر بدهم: گیلاسا رسیده شده.

نمی دونم چندمین میوه بود اما یه حس تلخی توی دهنم پخش شد. شک کردم به تمام اون پروانه های بهاری که روزهای گل دهی گیلاس کرمشون رو ریختن و رفتن.

امروز فهمیدم کرم ها به سنی رسیدن که مزه ی تلخ دارند. البته مزش خیلی تلخ نیست. فقط یه جوریه. یه مزه ی جدید.

*گیلاسَل کرمویَن. نَیِت.

۲ نظر ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۰
چهارمی

یادش بخیر قدیم آ وقتی جنگ شده بود و جوون ها می رفتن جنگ، اسلحه دستشون می گرفتن. نمی دونم اما فکر می کنم خوابشون هم همین چیزها بود.

اما این روزها...


۲ نظر ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۳۳
چهارمی

به علت انتقاد پذیری بالای خودم* و هم چنین احترام به نظرات  عزیزانم. ان شالله 3 یا 4 روز آینده آدرس این وبلاگ از dokhtar-lor.blog.ir به sang-saboo.blog.ir** تغییر خواهد کرد.


*گفته باشم دیگه توی این زمینه نظر ندین.

**از بس این بچه گُله. فقط انتقاد نمی کنه. پیشنهاد هم می ده. یاد بگیر! "سُومی ماسِن. آ."


۱ نظر ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۴۵
چهارمی

تقریبا تنها دو قلوی به هم چسبیده ای که به طور واضح و کامل توی ذهنم نقش بسته لاله و لادن است. با سر چسبیده بودند به هم. توی این دنیا کم نیستند دو تا آدمی که از یک نقطه به هم چسبیده اند. چسبیدن به یکدیگر برای یک عمر خیلی آزار دهنده و غیر قابل تحمل است.

از یک نقطه می چسبند به هم و باقی وجودشان از هم دور می شود. خیلی دور می شود.مثل دو نقطه ی نزدیک به هم روی یک دایره از یک سمت به هم خیلی نزدیک، از دیگر سو از هم خیلی دور.

من همیشه با خودم فکر کرده ام که دو تا آدم چسبیده به هم حتما یک مشکلی داشته اند که به هم چسبیده اند، مشکل ژنتیکی، خونی، چیزی. وگرنه نمی چسبیدند به هم.

من فکر می کنم که ما دچار یک سری مشکلاتی شده ایم. مشکلاتی که باعث شده این طور بی ملاحظه از یک نقطه به هم بچسبیم. با سر. با دست. با شکم. و این چسبیدن ما به هم مشکلات فراوانی دارد که یکی ش آزار همدیگر است و یکی دیگرش دور شدن از هم به همان نسبتی است که به هم نزدیک شده ایم. وقتی چسبیدیم به هم آن قدر بعد از چند وقت برای یکدیگر آزار دهنده می شویم که دوست داریم زندگیمان را فدای این جدایی کنیم.

بیایید دست به دست هم بدهیم و به همدیگر نچسبیم، تا هر وقت خواستیم همدیگر را بغل کنیم. هر وقت خواستیم رو به روی هم بنشینیم. هر وقت خواستیم توی گوش هم زمزمه کنیم.از فاصله ی دور توی خیابان همدیگر را صدا بزنیم. به چشم های هم خیره شویم. ببوسیم. زندگی کنیم. و آخر سر هم بمیریم...

*1392/11/27

۱ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۵
مُجَم

تصمیم گرفتم یه چند صفحه ای در باب شِر و وِر بگم:

-بله من هم رسیدم به سن 30 سالگی و چقدر خوشحالم و همیشه از سن های بالاتر لذت بردم و هیچ وقت آرزو نکردم ای کاش مثلا الان 20 سالم بود. چون باعث می شد همون موجود20 ساله باشم. 

-چه روزگاری بر من گذشته مثلا از 20 تا 30. 

-رد شدن از تابوی دانشگاه- سال مبارزات سخت من و بچه های خانه

-چند تا اتفاق ناخوشآیند شخصی

-اتفاق های خوب و دوست داشتنی در خانه-ازدواج خواهر و برادرهای مشنگ- تولد نوه های مشنگ تر(فاطمه88، محمدامین92، زهرا93، محمدعلی94)

-مرگ دوستان و فامیل و پدر بزرگ

و...

آدم باید  فکر کنه توی این مثلا 10 سال مهم زندگیش چه کارهای کرده و به کجاها رسیده و دوس داشت به کجا برسه و نرسیده و این که اصلا می شه رسید چی می خواسته چی رو نخواسته؟! خدا رو تا کجای زندگیش دیده؟! نه الان واقعا دارم فکر می کنم خدا رو تا کجای زندگیم دیدم؟! و... بله برای همه ی این ها ساعت ها فکر می خواد و من الان نمی تونم بشینم فکر کنم چون همیشه روزهای قبل یا حتی همون روز مجبورم بشینم واسه امتحان بخونم. و تنها کار مهم این روزهام درس خوندنه. واسه همین می تونم به خودم بگم توی این دوران مهم زندگی ام تنها چیزی رو که نمی خواد بهش فکر کنم همینه. و اگه یکی ازم بپرسه مهم ترین کاری که کردی چی بوده می گم: یه عمر نشستم و به تحصیلات ادامه دادم. و همین.

حالا هم خودم رو تحویل گرفتم و دوتا پُست واسه تولدم گذاشتم. و دل خوش به بودن همین بروبچ زندگیم. و از تموم بروبچ که سعی کردن توی شادی من شریک باشن تشکر می کنم. از فرزند اول و خانوادش به خاطر خرید کیک. از فرزند دوم واسه تبریکاتش. از فرزند سوم و خانوادش واسه تبریکاتشون. از خودم به خاطر تبریکاتم. از فرزند پنج و خانوادش به خاطر تبریکاتشون و از فرزند ششم واسه تبرکیاتش. بله از همه واسه این همه تبریک. و جواب من که آرزومندی سال پر خیر و برکتی واسه تک تکشون. حتی الان از بانک انصار هم تشکر می کنم  و همراه اول.

به هر حال امسال بهتر از سال قبل بوده. (: البته فکر کنم حالم خیلی بهتره. و همینه. بله. هر وقت حالم بهتره به قول همون دوست خیال پردازم؛ همه ی کائنات با تو خوشحالی می کنند.) سال قبل یه جایی نوشته بودم:

۱ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۰
چهارمی

: سلام خونه!


: سلام دخترم! خوبی؟


: خوبم! تو خوبی؟


: خوبم. چه خبر؟


: سلامتی. تکرار امیدواری خداوند مبارک باشه.

: ؟!


: 30 ساله شدنت مبارک. 


: و 30 ساله شدن تو.


: ممنون خونه (:


:  (:

۰ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۱۱
چهارمی

این دیوار روزهای زیادی را بر خودش دیده است. شاهد عینی بزرگ شدنمان. و قبل از همه ی این ها شاهد درس خواندن پدر. البته خاطرات محو و تاریک است از آن روزها. باید یک روزی بیاید وکمی وضوح دهم به روزهای درس خواندن پدر. به هر حال بیشترین خاطره اش از ما(شش بچه) به سال های کنکورمان بر می گردد. اگر بخواهم در حد چند خط گند بزنم به خاطرات بچه ها این جور می نویسم:

بچه ی اول از همه درس خوان تر و با آن پشتکار عجیبش بهترین خاطرات را  روی دیوار به جای گذاشت و و اگر دیوار زبان داشت حتما تشکر ویژه اش را انجام می داد.

بچه ی دوم سر به هوایی اش را. و البته از حق نباید گذشت و یک سالی درس خواندن.

 بچه ی سوم بیشترین غعالیتش به آویزان کردن کتاب ها یا خیمه زدن در اتاق و فیلم گرفتن از درس خواندنش بود و مضرترین موجود در آسیب زدن به دیوار.

بچه ی چهارم که خودم باشم یک سال با بدبختی در اتاق دوام آوردم.

بچه ی پنجم با اتاق میانه ی خوبی نداشت و سال ورود به دانشگاهش را در همین اتاق که من نشسته ام(اتاق پشتی) گذراند پس نمی تواند خاطره ای از دیوار اتاق داشته باشد.

بچه ی ششم(مُجَم) هیچ وقت به دانشگاه فکر نکرد و به همین دلیل دیوار هم خاطره ی چندانی با او ندارد.(و البته آن سال ها این جا نبودیم هر چند اگر بودیم توفیر چندانی نداشت) تنها انسان یاغی خانه و موفق در شرکت نکردن در کنکور دانشگاه.

این ها گذشت ما خاطره گذارنده ها رفتیم دانشگاه و درس خواندیم اما هیچ کدام از کتاب های درس و دانشگاه ما نتوانست جایگاه دائمی بر طاقچه های اتاق داشته باشد. هر سال با نزول فرد بعد به اتاق آن قبلی کتاب و دفترش را انتقال می داد به انبار و مدتی بعد مادر آن کتاب های به درد نخور را از خانه پرت می کرد بیرون. و تنها کتاب های بچه ی ششم لیاقت داشتند تا سال های سال عزیز دل طاقچه و اهل خانه باشند. کتاب های دانشگاهی-روانشناسی و کامپیوتر و برق و حسابداری و زیست شناسی بی لیاقت بودند که نتوانستند به اندازه یک کتاب همشهری داستان جذابیت داشته باشند برای ماندن.

قال مُجَم:

"یک اتاقی توی خانه ی پدری هست که طاقچه هایش مال من است. شش تا طاقچه بزرگ دارد. دو تا سه تایی.سه تا این طرف اتاق.سه تا آن طرف.توی این طاقچه ها کتاب هام را گذاشته ام.کنار یکی از طاقچه ها روی دیوار با مداد، شعر و نثر و از این چیزها نوشته ام.علامت هم زده ام که از این جا تا این جا دفتر من است.   

my note book خارجی هم نوشته ام «دفتر من» که اگر چند صد سال بعد توریستی آمد بگویند این دست خط خود استاد است ملا حظه بفرمایید!!!"...

92/8/19

*کپی از همین کارِ مجم بچه ی پنجم اسم خودش را گذاشت تُجَم و جای دیگری ازدیوار را my note book شد. بچه ی دوم هم که از وقتی من یادم می آید با آن خط خاصش در و دیوار را مزین می کرد به شعر. اوضاع اتاق بد جور می زد توی چشم. مادر فرمان داد تمام نوشته ها را پاک کنم. بی ربط ترین آدم خانه به نوشتن روی در و دیوار!! یکی از شعرها را گذاشتم بماند. بعد از رفتن مُجَم از خانه و سر زدن های دیر به دیرش هر وقت مادر نگاهش به همان یک شعر می افتد آهی از سر دلتنگی برای پسر دور از خانه می کشد. بماند که بعضی وقت ها به اشتباه خط فرزند دوم را به اشتباه مُجَم می خواند. حتی یک بار هم سر من غر زد که چرا این ها را پاک کردی؟؟!!!بچه ام این ها را نوشته بود!!!!!!!!

 

۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۲
چهارمی

تا مدت ها بعد این که آمده بودم شیراز توی روستامان کاج نداشتیم. داشتیم و من به کاج می گفتم سرو. پس جای کاج، درخت بید و سیب و توی کوه های آن طرف رودخانه هم که بلوط داشتیم. دشت ها و زمین های این طرف رودخانه هم که زمستان ها پر از برف بود،تابستان ها پر از بِرچ بِرچ گندم های زرد.

هنوز توی تابستان اول دبستان بودم که خانه زندگی را برداشتیم آمدیم شیراز. یادم نرفته خاوری که پشتش تپیده بودیم و هنوز بوته (بلکه هم درخت)گل کاغذی قرمز رنگی که خودش را اندازه ی یک درخت انداخته بود روی دیوار خانه ای توی خیابان گلکوب.

درخت کاج هم مثل سرو همیشه سبز است. یک ردیف درخت کاج از دم در بزرگ حیاط مدرسه توی یک خط صف کشیده بودند موازی دیوار حیاط تا رسیدند به آن یکی دیوار که عمود بود بر درخت های کاج و حایل بین مدرسه ی ابتدایی پسرانه و راهنمایی دخترانه. زیر دو تا درخت کاج این طرف در حیاط کنار دکه ی آبی هم پاتوق نشستن و حرف زدن بود. من زیر این درخت های بلند شیرین عسل می خوردم. چشم تو چشم درخت های کاجِ توی حیاط رو به روی مدرسه مان که تو کوچه بود شیرینی فروشی بود که بیشتر ازش از این شکلات پنج تومنی ها می گرفتم. خامه نارنجکی هم می خوردم. یک هفته، درخت های کاج توی مدرسه، صبح ها طلوع آفتاب کله شان را گرم می کرد یک هفته رنگ غروب می رخت روی شان تا بعد از رفتن ما شب بیاید سراغشان؛یعنی شیفتی می رفتیم مدرسه.

صبح ها، نمی دانم چه وقت قبل از رسیدن ما، گنجشک ها می رفتند آن بالا و جلو سکوت صف ها جیک جیک شان می پیچید لای حرف های مدیر مدرسه. آفتاب اول از همه تاج کاج ها را گرم می کرد بعد هم دیوار کنار پناه گاه توی حیاط مدرسه را برای زمان بمباران هوایی. یکی یکی مودبانه می رفتیم توی کلاس ها.  

دو سه نفری اگر با پا می کوبیدیم توی تنه ی بزرگ درخت کاج، ریز ریز یک چیزی که شبیه برگ های خشک شده بود می ریخت روی سرمان و می رفت لای موها.

کلاغ ها آخرهای پاییز، اول های زمستان از سمت مغرب، غروب به غروب می آمدند سمت مشرق و آسمان پر می شد از کلاغ. آن موقع ها هنوز ندیده بودم که کلاغ فقط بنشیند رو درخت کاج، روی پرده ی سینما، روی بیت ها مصرع ها ،روی کلمه ی داستان های برف و سرما. از این خبر ها نبود که هر وقت اسم کاج بیاید مدام یک کلاغ توی ذهن آدم بنشیند رو درخت کاج.

من با همین چشم های خودم دیده ام که کلاغ ها روی درخت های بلندِ بلند بید لانه می کنند، توی تابستان ردشان را روی درخت های بلوط زده ام. پا پی شده ام و توی کمین دیدمشان که سیب به منقار فرار می کنند. حتا گاهی جای عقاب اشتباهشان گرفته ام.

کاج هایی وجود دارد که نماد شومی نیستند،آقایان! و تنه شان طور غریب و ناشناخته ای پیچ خورده است. این کاج ها توی ارتفاعات کوه های زاگرس، جایی که هیچ کلاغی پیدا نمی شود از زمین بیرون می زنند. تعدادشان کم است، برگشان سبز سبز سبز است،آن قدر سبز است که شاید سیاه باشد. بعضی ها بر این باورند که این کاج ها خود به خود آتش می گیرند.می سوزند. عده ای دورش افسانه عَلم کرده اند و می گویند حقیقت امر به خاطر فسفر زیاد،این درختِ پیچ پیچ آتش می گیرد ولی تعداد اندکی که حقیقت امر را می دانند می گویند این درخت از عشق زیاد است که آتش می گیرد.عده ای هم که نه عشق را می شناسند و نه فسفر را می گویند عشق مثل فسفر است ،پس.

فقط من سوآلی از این دانشمندان دارم(همین گروه اول و سوم) چرا درخت های بلوط آن بالا آتش نمی گیرند؟چرا آن ها آن قدر فسفر جمع نمی کنند که ناگهان خودشان را آتش بزنند؟

پانوشت:یک وقتی یادم بماند از کلاغ ها هم دفاع کنم.

 

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۵۸
مُجَم

من وقتی به دنیا آمده بودم مدت ها بود که از توی خانه ی خشتی روستایی رفته بودیم به یک خانه ی آجری درندشت که حیاطش الانه دو سه هزار متری می شود.همه نوع درختی هم توش هست- یک بار شمردم دیدم حدود دوازده سیزده نوع درخت توی حیاطمان داریم از هرکدام هم یکی تا بیست تا.همه هم به ثمر نشسته طوری که از بهار- حدود های اواخر اردی بهشت- که چاغاله بادام ها خوردنی می شوند تا اواخر پاییز که انگورهای توی انبار طعم عجیبی به هم می رسانند میوه را از خودمان خورده ایم.کم پیش می آمد از مغازه ای چیزی بخریم مگر هندوانه ای توی فصل گرما یا پرتقالی توی فصل سرما.

خانه ی خشتی تا مدت ها خالی افتاده بود.خالی ِخالی هم که نه.گاهی وقتی برادرم با پسر عمویم که هفت هشت سالی از من بزرگتر هستند می رفتند و در یکی از اتاق ها را باز می گذاشتند و توش دانه می ریختند و گنجشک ها که گله گله جمع می شدند،بیچاره ها را می گرفتند و با بی رحمی تمام سرشان را می کَندند و می زدند روی سیخ و برای خودشان سور و ساتی راه می انداختند.

توی حیاط خانه ی خشتی درخت بِهی بود که میوه های زرد و بزرگ و کرک دار داشت.این تنها درختی بود که توی خانه ی آجری جدید نبود.برگ های سبز سبز سبزی هم داشت.لذت من نگاه کردن به این درخت بود.درختی با برگ های سبز تیره و میوه های زرد ِ خشک کم آب گس ترش.میوه ها را همین طوری نمی توانستم بخورم.طعم شان نه که خوب نبود.طعم میوه های این درخت از سن من خیلی بزرگ تر بود. میوه ها را مادر پوست می کَند و خرد می کرد و می گذاشت روی اجاق تا خوب حال بیاید و شکر و بوی مربا می پیچید توی خانه...بوی به.صبح های خواب و کش و قوس و بعد هم نان و مربا و ...

بعضی درخت ها هست که مال ماست ولی به طور دقیق مال ما نیست.میوه ی به همان عشق و علاقه و محبت است،درختش نمی دانم چه شکلی است و ریشه در کجا دارم ولی ما از حیاطی که درخت به توی آن بوده رفته ایم جای دیگری.وحالا فقط می آیم و میوه ها را می چینیم.

میوه ی به با این که خشک و خوش عطر و خوش بر و روست خام خام خوردنش لذت چندانی ندارد-حداقل برای من این جوری بوده- باس روی آتش،ساعت ها توی آب قل بخورد و تازه قبلش هم پوستش را گیرانده باشند.

این همه دل شکستگی و خستگی و اتفاقات ناگوار همان آتش است و مهلتی بایست تا خون شیر شد...


*5دی ماه/92

۰ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۳۳
مُجَم

خدا بیامرز پدر بزرگم مرد مهربانی بود. مادر بزرگم وقتی مرد تازه بوی عاشورا و لباس های سیاه ده را پر کرده بود. دست می کشیدی روی یا حسین ِ قرمز پرچم ها خون از زیر سنگ دوباره ...صدای شیون کسی شنیده نمی شد.مادر بزرگم وصیت کرده بود کسی به تابوت ش نرسد برای همین تابستان خاک شد.هر چی مریم زن امان الله دویده بود - خودم از دهانش شنیدم- به تابوت مادر بزرگ نرسیده بود.

بابام را صدا زد که علی کو عروسم؟تک تک خانه ها را گشته بود و از عروس و بچه و خویش و قوم حلال بودی گرفته بود:سرحال عین دختر هژده ساله راه می رفت. جوان بود که خم به کمر نداشت و سایه اش چله ی تابستان افتاده بود زیر قدم هاش.همه که گفتند پیرزن این وقت روز به این حال و روز چه ت شده که دور افتاده ای حلال بودی می طلبی. گفته بود مادر امروز وقتش است.

مادر بزرگ که مرد همان طور که آرزو کرده بود برف و زحمت سرما هیچ کس را به نفرین نکشاند که این چه وقت مردن است.همه می گفتند خدا بیامرز توی این تابستانِ امام حسین چه روزی مرد.وقت برداشت و کار مردم هم نبود.

تمام سوراخ سمبه های خانه را گشتم که عکسی چیزی از مادر بزرگم که دو سال قبل دنیا آمدن من مرده بود پیدا کنم. حتا چارقدش هم گمانم جایی توی انباری یا اتاق خشتی ترک ترکی پوسیده بود.یا شاید بین وراث به یادگاری و بویی خوش تقسیم شده بود و بعد هم همه فراموش کرده بودند بوی دوغ های دود دیده و

 نفس عمیقی به سینه بکش...

می شنفی؟ بوی آب گوشت های مادر بزرگ است. می دانم غذای این طوری که می پزد حتم یکی یک کاسه از آبش هم که شده باشه می آورد دم خانه ی عروس ها و داماد ها.مادر بزرگم اسمش "ماه صنم" بود.


*11/دی ماه/92
۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۳۶
مُجَم
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۰۵
چهارمی

بسم الله الرحمن الرحیم

خیلی خوبه که آدم از زندگیش بنویسه. چون توی همین نوشته ها می فهمه بعضی چیزها سر جای خودش نیست و شاید تونست اون ها رو بذاره سر جای خودش.

قرار نیست اینجا نوشتن ها رنگ گلایه بگیرد اما شاید گاهی لازم باشد گلایه های زندگیت را نیز بنویسی تا اینکه به موقع گلایه کنی.


۰۶ فروردين ۹۵ ، ۰۷:۲۰
چهارمی

اولین باری که توانستم یک حیوان را دوست داشته باشم یک کفتر بود.سال – به گمان- دوم ابتدایی بودم.همان میانه های هشت نه سالگی.از توی روستای خودمان بن کن شده بودیم روستای پدربزرگم که مثلا توی تعطیلات تابستان ده بیست روزی آن جا باشیم.روستای ما بلوط نداشت.مشک آب نداشت- جاش آب لوله کشی داشتیم، برق داشتیم،گاز داشتیم و خیلی چیزهای مزخرف دیگر...

روستای پدربزرگم باغ های انگور زیادی میان جنگل های بلوط داشت.پدربزرگم تا همین چند سال پیش که زمینگیر نشده بود، بزرگ بود.هنوز هم اسمش گرمی دل بعضی هاست که نمی دانند آلزایمر گرفته.خصوصا رفقا و هم پالکی هایش. همه ی مردم می دانند که دست خالی خرس کشته،این را دیگر نگویم.

اما توی این روستا با همه ی خاطره ها و انجیر ها و انگور ها و صبح های سرما و بی آبی های لذت بخش دل بسته بودم به یک کبوتر.کبوتری که شبیه همین کبوترهای چاهی بود.زیبا و چاق و چله!چقدر دوستش داشتم. رفته بودم توی نخش تا این که به هر زوری بود پول های توی جیبم را رساندم به پانصد تومان و خریدمش که کاش نمی خریدمش.کاش از حسرتش می مردم و نمی خریدمش.

رفتیم پیش پسره و کبوتر را به هزار چک و چانه خریدیم.توی یک کارتن  آوردمش خانه پدربزرگ گذاشتمش روی ایوان.

خب من توی یک خانواده ی مذهبی بزرگ شدم.بابام معلم بوده الانه ده سالی می شود بازنشسته شده ،آدم خوبی است. با کفتر و این چیزها به شدت مخالف بود،دیده بود که بچه های مردم روی پشت بام کفتر بازی می کنند،توی خانه ی مردم نگاه می کنند،شرم و حیا ندارند و بعد هم که بزرگ می شوند یا خلاف کار می شوند یا معتاد یا...یا هیچی نمی شوند.بابام این جوری استدلال می کرد.هنوز هم همین جوری استدلال می کند.

مامانم که کبوتر را دید،صداش را انداخت به سرش که این چیه خریدی و از این حرفا.آخر کار که ناراحتی و غم و غصه ی من را دید گفت:من کاریت ندارم خودت جواب بابات رو بده.

جواب بابام را نتوانستم بدهم،کاکام هی تو گوشم اغفالم می کرد که بیا بکشیم بخوریمش.

اولین حیوانی را که دوست داشتم کشتم بعد هم خوردمش.گوشتش طعم تلخی داشت.طعم اشک و چیزهای دیگر.چه خوب که از گوشتش خوردم و حالا چیزی از وجودش چسبیده به روحم.تکه ی تنم شده. چه خوب که از حسرتش نمردم و خوردمش.

 

*یک/دی ماه/1392

 

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۰۹
مُجَم
از برف خاطره های زیادی در دلمان مانده است. آن موقع ها یا ما خیلی کوچک بودیم و برف ها را سنگین می دیدم یا برف ها سنگینو باز ما کوچک. نزدیک یکی از افطارهای ماه رمضان ترشی به دست از مغازه ی میرزا قلی-الان دیگر مغازه ی میرزا قلی وجود ندارد- می آمدم خانه. پوتین سبزکی ام کمی سوراخ بود. جلق جلق می کرد. نمی دانم چند سالم بود اما احتمالا روزه نمی گرفتم. یکی یکی کلم های درختی-ملت می گویند کلم سر- را می خوردم. نمی دانم مسیر برفی کج شد یا پوتین های من کج. افتادم در یک گودال پر از برف. داشتم غرق می شدم. مثل یک باتلاق برفی. ترشی ها راگرفته بودم بالا که سالم بماند. هیچ کس نبود. شبه سیاه از ته دره باغ ها به نظر می رسید. جلو می آمد و شاید اگر الان آن موقع بود می توانستم بگویم همه چی روی دور کند حرکت می کرد. آمد جلو پسر عمو خدا بیامرز بود-الان هم زنده است این دعا به خاطر نجاتم از یخ زدگی است- دستم را گرفت و نجاتم داد. چلق چلق کنان رفتم خانه...
۱ نظر ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۳۳
چهارمی

من اصالتاً لُر هستم. از لُرهای اطراف ....اسم منطقه ی ما....است.همیشه برف می باریده. رگ و ریشه ام را که دنبال بگیرم می رسم به "دشمن زیاری" ها. طایفه ی مالکایدی.چند پشت بالاترم جَدی داشته ام که گویا کراماتی داشته است. گویا پیاده رفته خانه ی خدا-مکه-. هنوز توی منطقه ی ما پیرمردها به خاک چاله اش قسم می خورند.- به وِجاق حاجی معین- .وجاق یعنی اجاق. قدیم های روستا که اجاقی نبود. چاله می کندند و دورش را سنگ می بستند و روش دیگ می گذاشتند و دود سفید چوب بلوط می پیچید توی آسمان...چه بویِ دود چوب خوبی می آید.

می گویند که خاکستر وجاقش مریض را شفا می داده. شفای عاجل و کامل.من که نبودم این ها را قدیمی هایی می گویند که ...خودم شنیدم،پیرمرد یک دست به عصا،یک دست هم صدای تیک تیک افتادن دانه ی های تسبیح:آب رودخانه از بارش باران آن قدر بالا آمده بود تا رسیده بود به آسیا.همه حیرت زده نگاه می کردند باید چه خاکی به سرمان می ریختیم.چطوری جلوی آب وحشی را می گرفتیم؟ یکی زرنگی می کند و قرآن را بر می دارد می برد می گذارد لبه ی آب و آسیا. همان جا که اگر آب می آمد آسیا را بر باد می داد،بر آب می داد.آب بر گشت،پس نشست.به همین سوی قبله.

من نمی دانم. همه ی این ها را قدیمی ها می گویند پیرمردهایی که وقتی قدیم ها برف می بارید پا می گذاشتند روی برف و می رفتند برف های پشت بام را با برف روب می ریختند پایین. پیرمرد هایی که بارها و بارها توی برف تونل می زدند تا خانه ها را به هم وصل کنند.

برف را که می بینم یاد دوتا انبوه خاطره می افتم. بدون تردید این خاطرات پیرمرد ها و پیرزن ها را به ارث برده ام.و این که بی شک اندوهه ی دوم مال وقتی است که تازه اول ابتدایی بودم و توی روستایمان درس می خواندم. صبح که بیدار شدم دیدم که چه قدر کوچکم. فکر کردم باید داخل تخم مرغ همین جوری باشد و جوجه ی بی چاره برای همین می لزرد توی سرمای برف پوست خانه اش. من جوجه شده بودم و پوست تخم مرغ لحظه به لحظه کوچک و کوچک تر شد. آسمان سفید. زمین سفید...فکر اتاق گرم و بخاری و دست های پر از رگ پدرم. فکر مادرم و "محمد قربونت برم"چقدر توی خانه گرم بود و من وسط های راه یخ زده بودم. نرسیده به مدرسه. پاهام دیگر طاقت نداشت و صدای سگ هایی که حنجره می درانیدند از صدای برف سرد تر بود...

پانوشت:یاد زمستان های کودکی و پیری به خیر!

 

*17/دی ماه/92

 

۰ نظر ۱۰ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۲۱
مُجَم
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۳ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۱۶
چهارمی