دفترچه خاطرات پدر(2)
بسمه تعالی
ساعت 11/5 شب 61/12/24 میباشد تنها در یک مسافرخانه در راهرو و در شهر بهبهان روی تخت دراز کشیده ام الآن که دارم یادداشت را برمیدارم شامی در یک چلوکبابی خورده ام و نمازم را خوانده ام البته از مرخصی بر میگردم مدت 3 روز مرخصی اضطراری گرفته بودم ساعت دو و نیم بعد از ظهر از شیراز به طرف بهبهان حرکت کردم در بین راه باران باریده بود ماشین گیر کرد و در حدود 1/5 تا 2 ساعت در راه مانده بودیم و ساعت یکربع به یازده وارد بهبهان شدیم نامه های زیادی برای برادران اعزامی
ر.دآورده ام از طرف خانواده هاشان و از طرف دانش آموزان. تاکنون مدت 36 روز است که در جبهه خدمت میکنم موقعی که بهر.درفتم ساعت 6/5 صبح بعد از نماز از بچه ها خداحافظی کردم پیاده بطرف تلمبه خانه براه افتادم و از تلبمه خانه از جاده کربلا رفتم تا سر سه راهی. یک جیپ مرا از آنجا تا اسلحه خانه دهلران آورد. با یک سرباز سوار یک ماشین پیکان شدیم و به چار راه شیراز اهواز رسیدیم. بردار سرباز گریه می کرد غمگین بود گفت برادرم احمد حاتمی در جبهه ابوغریب شهید شده ما 6 برادر بودیم پسر حاج ماشالله 4 تا از برادران در انقلاب شهید شدند. خودش هم یک دستش خمپاره خورده بود. ...گفت من از شهید شدن برادرم ناراحت نیستم فقط چند روز پیش مادرم نامه نوشته بود که احمد راه بلد نیست او را همراه خود برگردان ولی حالا به مادرم چه جواب دهم؟!از امیدیه رد شدیم به وسط کوه رسیدیم که یک تصادف ما را معطل کرد اما راه باز نشد و ماشین ما برگشت از جاده ی دیگری به طرف شیراز حرکت کردیم ساعت 8 شب وارد شیراز شدیم.از برادران خداحافظی کردم به فلکه قصرالدشت رفتم ساعت 9 یک لندرور از بچه های
ا.رآمد و ما را همراه خود بهد.هبرد. ساعت 10/5 به خانه رسیدم موقعی که به ایوان خانه رسیدم تنها کسی که بیدار بود عیال خودم بود در زدم. برادر عیال نیز دراز کشیده بود. بیدار شدند و همان شب فرستادم و مادرم آمد تا ساعت 11/5 نشستیم دو دخترم را بیدار کردم چه لحظات شیرینی بود...خوب ساعت 12 است در همین مسافرخانه هستم و تا ببینم خدا چه می خواهد.