سنگ و سبو

سنگ و سبو

این جا صرفاً
ثبت خاطرات
خانواده
شخصی
و
.
.
.

...
...
نویسنده

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

اولین باری که توانستم یک حیوان را دوست داشته باشم یک کفتر بود.سال – به گمان- دوم ابتدایی بودم.همان میانه های هشت نه سالگی.از توی روستای خودمان بن کن شده بودیم روستای پدربزرگم که مثلا توی تعطیلات تابستان ده بیست روزی آن جا باشیم.روستای ما بلوط نداشت.مشک آب نداشت- جاش آب لوله کشی داشتیم، برق داشتیم،گاز داشتیم و خیلی چیزهای مزخرف دیگر...

روستای پدربزرگم باغ های انگور زیادی میان جنگل های بلوط داشت.پدربزرگم تا همین چند سال پیش که زمینگیر نشده بود، بزرگ بود.هنوز هم اسمش گرمی دل بعضی هاست که نمی دانند آلزایمر گرفته.خصوصا رفقا و هم پالکی هایش. همه ی مردم می دانند که دست خالی خرس کشته،این را دیگر نگویم.

اما توی این روستا با همه ی خاطره ها و انجیر ها و انگور ها و صبح های سرما و بی آبی های لذت بخش دل بسته بودم به یک کبوتر.کبوتری که شبیه همین کبوترهای چاهی بود.زیبا و چاق و چله!چقدر دوستش داشتم. رفته بودم توی نخش تا این که به هر زوری بود پول های توی جیبم را رساندم به پانصد تومان و خریدمش که کاش نمی خریدمش.کاش از حسرتش می مردم و نمی خریدمش.

رفتیم پیش پسره و کبوتر را به هزار چک و چانه خریدیم.توی یک کارتن  آوردمش خانه پدربزرگ گذاشتمش روی ایوان.

خب من توی یک خانواده ی مذهبی بزرگ شدم.بابام معلم بوده الانه ده سالی می شود بازنشسته شده ،آدم خوبی است. با کفتر و این چیزها به شدت مخالف بود،دیده بود که بچه های مردم روی پشت بام کفتر بازی می کنند،توی خانه ی مردم نگاه می کنند،شرم و حیا ندارند و بعد هم که بزرگ می شوند یا خلاف کار می شوند یا معتاد یا...یا هیچی نمی شوند.بابام این جوری استدلال می کرد.هنوز هم همین جوری استدلال می کند.

مامانم که کبوتر را دید،صداش را انداخت به سرش که این چیه خریدی و از این حرفا.آخر کار که ناراحتی و غم و غصه ی من را دید گفت:من کاریت ندارم خودت جواب بابات رو بده.

جواب بابام را نتوانستم بدهم،کاکام هی تو گوشم اغفالم می کرد که بیا بکشیم بخوریمش.

اولین حیوانی را که دوست داشتم کشتم بعد هم خوردمش.گوشتش طعم تلخی داشت.طعم اشک و چیزهای دیگر.چه خوب که از گوشتش خوردم و حالا چیزی از وجودش چسبیده به روحم.تکه ی تنم شده. چه خوب که از حسرتش نمردم و خوردمش.

 

*یک/دی ماه/1392

 

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۰۹
مُجَم
از برف خاطره های زیادی در دلمان مانده است. آن موقع ها یا ما خیلی کوچک بودیم و برف ها را سنگین می دیدم یا برف ها سنگینو باز ما کوچک. نزدیک یکی از افطارهای ماه رمضان ترشی به دست از مغازه ی میرزا قلی-الان دیگر مغازه ی میرزا قلی وجود ندارد- می آمدم خانه. پوتین سبزکی ام کمی سوراخ بود. جلق جلق می کرد. نمی دانم چند سالم بود اما احتمالا روزه نمی گرفتم. یکی یکی کلم های درختی-ملت می گویند کلم سر- را می خوردم. نمی دانم مسیر برفی کج شد یا پوتین های من کج. افتادم در یک گودال پر از برف. داشتم غرق می شدم. مثل یک باتلاق برفی. ترشی ها راگرفته بودم بالا که سالم بماند. هیچ کس نبود. شبه سیاه از ته دره باغ ها به نظر می رسید. جلو می آمد و شاید اگر الان آن موقع بود می توانستم بگویم همه چی روی دور کند حرکت می کرد. آمد جلو پسر عمو خدا بیامرز بود-الان هم زنده است این دعا به خاطر نجاتم از یخ زدگی است- دستم را گرفت و نجاتم داد. چلق چلق کنان رفتم خانه...
۱ نظر ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۳۳
چهارمی

من اصالتاً لُر هستم. از لُرهای اطراف ....اسم منطقه ی ما....است.همیشه برف می باریده. رگ و ریشه ام را که دنبال بگیرم می رسم به "دشمن زیاری" ها. طایفه ی مالکایدی.چند پشت بالاترم جَدی داشته ام که گویا کراماتی داشته است. گویا پیاده رفته خانه ی خدا-مکه-. هنوز توی منطقه ی ما پیرمردها به خاک چاله اش قسم می خورند.- به وِجاق حاجی معین- .وجاق یعنی اجاق. قدیم های روستا که اجاقی نبود. چاله می کندند و دورش را سنگ می بستند و روش دیگ می گذاشتند و دود سفید چوب بلوط می پیچید توی آسمان...چه بویِ دود چوب خوبی می آید.

می گویند که خاکستر وجاقش مریض را شفا می داده. شفای عاجل و کامل.من که نبودم این ها را قدیمی هایی می گویند که ...خودم شنیدم،پیرمرد یک دست به عصا،یک دست هم صدای تیک تیک افتادن دانه ی های تسبیح:آب رودخانه از بارش باران آن قدر بالا آمده بود تا رسیده بود به آسیا.همه حیرت زده نگاه می کردند باید چه خاکی به سرمان می ریختیم.چطوری جلوی آب وحشی را می گرفتیم؟ یکی زرنگی می کند و قرآن را بر می دارد می برد می گذارد لبه ی آب و آسیا. همان جا که اگر آب می آمد آسیا را بر باد می داد،بر آب می داد.آب بر گشت،پس نشست.به همین سوی قبله.

من نمی دانم. همه ی این ها را قدیمی ها می گویند پیرمردهایی که وقتی قدیم ها برف می بارید پا می گذاشتند روی برف و می رفتند برف های پشت بام را با برف روب می ریختند پایین. پیرمرد هایی که بارها و بارها توی برف تونل می زدند تا خانه ها را به هم وصل کنند.

برف را که می بینم یاد دوتا انبوه خاطره می افتم. بدون تردید این خاطرات پیرمرد ها و پیرزن ها را به ارث برده ام.و این که بی شک اندوهه ی دوم مال وقتی است که تازه اول ابتدایی بودم و توی روستایمان درس می خواندم. صبح که بیدار شدم دیدم که چه قدر کوچکم. فکر کردم باید داخل تخم مرغ همین جوری باشد و جوجه ی بی چاره برای همین می لزرد توی سرمای برف پوست خانه اش. من جوجه شده بودم و پوست تخم مرغ لحظه به لحظه کوچک و کوچک تر شد. آسمان سفید. زمین سفید...فکر اتاق گرم و بخاری و دست های پر از رگ پدرم. فکر مادرم و "محمد قربونت برم"چقدر توی خانه گرم بود و من وسط های راه یخ زده بودم. نرسیده به مدرسه. پاهام دیگر طاقت نداشت و صدای سگ هایی که حنجره می درانیدند از صدای برف سرد تر بود...

پانوشت:یاد زمستان های کودکی و پیری به خیر!

 

*17/دی ماه/92

 

۰ نظر ۱۰ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۲۱
مُجَم
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۳ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۱۶
چهارمی