سنگ و سبو

سنگ و سبو

این جا صرفاً
ثبت خاطرات
خانواده
شخصی
و
.
.
.

...
...
نویسنده

۱۴ مطلب با موضوع «قدیمی» ثبت شده است

+ فیلم شعله یکی از فیلم هایی بود که عجیب درگیرش شدم. محو فیلم شدم و پای دختره که روی شیشه می رقصید انگار دل من بود که روی شیشه تکه تکه می شد. چیزی از شعله یادم نمانده. می خندی؟ خب بچه بودم. یک بچه ی خوش سر و زبان پنج شش ساله. ما آن موقع ویدئو نداشتیم. هنوز بگیر بگیر ویدئو بود به گمانم؛ چیزی یادم نمانده. فراموش کار شده ام.وانگهی بابام هم مذهبی بود/هست؛ به عبارت اصح و ادق تنها خانواده ی مذهبی توی فامیل ما بودیم. بعد تو بگو کسی جرات می کرد از این فیلم ها ببیند؟! لا والله. 

من دو تا مکان داشتم برای فیلم دیدن. یکی خانه ی عمه ام که پسر عمه ام فیلم های شو می آورد آن جا و می دید گمان کنم بیست سالی از من بزرگ تر بود؛ حالا شاید سه چار سال...آن موقع هنوز جوان بودم همه بیست سال ازم بزرگ تر بودند حتی اگر چهل سال بزرگ تر بودند. مکان دیگرم هم خانه ی عموم بود. می رفتم پیش دخترعموهایم و فیلم می دیدم. آن ها هم یکی ده پازده سال بزرگ تر بودند. خب پسر کوچک خانه بودم. و آن وقت ها جزو کوچک ترین اعضای فامیل. مکان اول لا رفت. یعنی یک روز آمدم پیش بابام و از زیبایی زن های توی فیلم براش تعریف کردم. او هم عصبانی شد و رفت هر چی بد و بیراه بلد بود به پسر عمه ام داد و دیگر نگذاشت بروم آن جا...اما مکان عمو خیلی طول کشید تا لو برود و محروم شوم از دیدار رویاهایی که مال من نبود...

+ بیست سالی از آن روزها گذشته. این عکس بالایی را که دیدم یاد خانه ی عمو افتادم. می رفتیم توی انبار خانه ی عمو با حامد دنبال گربه ها می کردیم. ظل گرما بود اما مثل الان گرم نبود. یعنی گرماش یک نوع گرمای دهاتی واری بود که فقط آدم را نشئه می کرد. بعد هم کمی درباره ی اجنه صحبت می کردیم و البته انبار می شد ترسناک ترین جای جهان و تنها از پنجره های کوچکش دسته های نور می تابید داخل؛ منتها یک ذره هم از تاریکی انبار کم نمی شد. یک دوچرخه ی بیست هم داشت که از بس خوردم زمین یاد گرفتم راندنش را...

+ از آن زمان که جهان رنگ و رویی داشت خیلی وقت است گذشته. انگار جهان در یک سرازیری افول افتاده باشد. یک سرازیری که همه چیز دارد از هم می پاشد. همه چیز رنگ و روش را از دست داده. هیچ چیز دیگر رنگ و بویی ندارد...حتی عشق.


۱ نظر ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۱۰:۲۴
مُجَم



من قلک خویش را شکستم که پدر...

در کوچه به شوق آن نشستم که پدر...

امروز سی و دو سال از آن روز گذشت

در حسرت آن دوچرخه هستم که پدر...*


*جلیل صفربیگی

۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۴۴
چهارمی

دلم رادیویی تک موجی می خواهد. صدای بابام که داد می زند محمد! بدو بند بالا را آب نبرد! پاهام تا خستگی توی گل فرو می رود. دارد آهنگ الهه ی ناز می خواند. صداش دور است. بند بالا را بیل می زنم. صدای نازک برخورد بیل با سنگ با گِل-تپ تپ تپ توی راه برگشتن با صدای ای الهه ی ناز، سیبی به آب می زنم و به دندان می کشم. کلاه حصیری را بر می دارم که موهام باد بخورد. چند قطره عرق از راه شقیق هام می آیند تا روی چانه ام. یکیش می افتد روی زمین. بین چندتا علف. کمی هم پشت گردنم خیس می شود. پاهام را می اندازم توی آب خنک چشمه و دراز می کشم. چند تا گنجشک توی سایه و نور درخت بید دنبال هم پر پر پر...کلا حصیری روی صورتم

توی سوراخ کلاه نگاه گنجشکی می کنم که تنها نشسته و هر لحظه...پرید. بوی چشمه دور پاهام جمع می شود. با انگشت پام چند تا سنگ را...ببین صدای بابام می آید. صدای پاش را می شنوم می دانم تنها نیستم. بوی خاک می آید. می دانم که بابا دوباره می گوید: باز که خوابیدی محمد! توی دست بابام صدای آب می آید. چند جای صورتم یخ می شود. قطره آب. بابام نشسته خمیده، خمیده نشسته سیب می خورد. سیب سبز. اما من دلم...
۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۳
مُجَم

پنجمی نوشت از مدرسه:

شاید شبیه اش در دنیا وجود نداشته باشد. شبیه تبعید یک قسمت از مدرسه به گوشه ای دورافتاده بود برای بزرگتر شدن شاگردان بزرگتر.
مدرسه دو اتاقه ای که برای چهارمی ها و پنجمی ها بود. شاید خاطرات من کمتر باشد چرا که فقط سال چهارم را بودم و پنجم رفتیم از آنجا. تا یک سال بعدش هم برنگشتیم.
خاطراتم برمی گردد به خیلی قبل تر از سال چهارم، به وقتی که رفتم اول ابتدایی و ماجراهای بعدش که می ماند برای پستی دیگر .
سال چهارمی ها و پنجمی ها به نظرم همیشه آدمهای قوی ای بودند و آزاد. زنگ های تفریح آنها سایه مدیر مدرسه و معلم ها را بالای سرشان نداشتند.
وقتی می خواهم از خاطرات آن سالهای دور بنویسم، هی روی هم میلغزند و مثل موج های به ساحل رسیده می ریزند روی انگشتانم و جدا کردن آن ها برای مرتبط ساختنش با این پست سخت و دشوار می شود.
سال چهارم در این مدرسه دنج و دو رافتاده بودم که الان دیگر نه دنج است و نه آنچنان دور افتاده و فکر میکنم ساختن آن همه ساختمان و خانه در اطرافش به کلی خاطراتم را محو میکند و دقیقا یادم نمی آید حیاطش به وسعت چقدر از دشت بود. هرچند که همین الان هم هیچ کس نزدیکش خانه نمی سازد .
در گوشه سمت راست تصویر یک خرابه هست، سرویس بهداشتی مدرسه بود .پشت ساختمان تا چشم کار می کرد تپه بود و دشت ،و چه گذرها که ما (هم کلاسی های پسر و دختر) در این دشت داشته ایم. دورافتادن این دوکلاس از مدرسه اصلی دلیلی شده بود که دسترسی به آن خیلی هم راحت نباشد و با یک دلیل بسیار موجه که همان نیامدن معلم بود شجاعتمان گل کند و بزنیم به دشت و برویم تا قبرستان و بدویم دنبال خارهای زرد.
۰ نظر ۲۰ تیر ۹۵ ، ۰۵:۵۳
پنجمی

*در طول زمان قابلیت تکمیل شدن دارد.

چهارمی نوشت از مدرسه:

وقتی پایه پنجم بودم، پنجمی پایه ی سوم بود و ششمی پایه ی اول. هر سه یه شیفت به مدرسه می رفتیم. وقتی صبحگاه مدرسه بسته می شد دانش آموزی قرآن می خواند و بعد متن نیایش را، بقیه آمینش را تکرار می کردند یا شاید خود متن را. پایه های چهارم و پنجم جوجه اردک وار از حیاط مدرسه پایینی خارج می شدند. فاصله مدرسه پایینی و بالایی خونه های روستا بودند. هیچ کس حق خروج از صف را نداشت حتی 4 پسر شر کلاس. نمی دانم چرا شر بودن؟! شاید به خاطر درس نخواندشان یا خراب کاری های بعد از مدرسه؟! شاید از مدرسه فرار می کردن؟! شاید توی اون گروه از بچه هایی بودن که بعد از مدرسه سگ های روستا رو می گرفتن و می کردن توی گونی و یه نفر گونی رو می کشید و بقیه پشت سرش عو عو می کردن؟! یا شاید هم از آن هایی بودن که دُم خرها رو می گرفتن و می دویدن؟! به هر حال ردیف آخر می نشستن و تا آخر ساعت کلاسی غرغرهای معلم رو تحمل می کردن. توی کلاس پسرها درس نمی خواندن. اصلا درس خواندن یه کار شدیدا دخترانه بود. به جز یکی دوتا از هم کلاسی ها که دل خوشی ازشان نداشتم و نمی خوام ازشون بنویسم. بقیه باحال بودند. همیشه فکر می کردم یه سری بدشانسی هایی دارم مثل هم کلاسی بودن پسرعمه و پسرعمو. دلیلش یادم نمیاد اما بدون دلیل نبود! به هر حال پسرها در آن سن موجودات  اعصاب خرد کنی بودن و بیشترین اذیت و آزارشان به دخترهایی می رسید که می شناختن. حداقل در مورد من قضیه صادق بود. از پسرعمه بیشتر لجم می گرفت و به نظرم یکی از دشمنان با رتبه بالا یک توی دوران بچگیم بود. همیشه یه خاطره لذت بخش در گوشه ی ذهنم برا یان روزها دارم واقعا نمی دانم این یه خاطره واقعی باشه یا نه؟! اما توی ذهنم یه روز که با دختر عمو قدم می زدم روی تاب درخت های بادام خونه نشستهو تاب بازی می کند هلش می دم و با سر  به سنگ زیر تاب می خورد و سرش می شکند. فکر می کنم من نیاز داشتم به این خاطره تا دوران بچگیم به خوبی و خوشی تموم بشه.

۲ نظر ۱۹ تیر ۹۵ ، ۰۵:۴۸
چهارمی

بسمه تعالی

صبح روز 61/12/18 از خانه بطرف ا.ر حرکت کردم در عقب ماشین بودم و برادر شهریار در جلو ماشین بود به ا.ر رسیدیم و برادر شهریار را کول کردم و به اداره بهزیستی بردم تا نزدیک ظهر آنجا معطل شدم بیرون آمدم دیدم برادران ر.د عازم جبهه هستند البته بین راه به برادر شهریار گفتم من می خواهم به جبهه بروم او باور نکرد. رفتم بزور از اداره معرفی گرفتم و هر چه التماس کردم مسئول اعزام نیرو مرا همراه برادران نفرستاد گفت بعد از ظهر! من با براداران اعزامی خداحافظی کردم و بعد از ظهر برگه ی اعزامی را در بسیج گرفتم و تنها آمدم امّا در بین راه گفتم بهتر است سری به خانه بزنم و خانواده ام را در جریان بگذارم خدا کمک کرد و رفتم با همه خداحافظی کردم و حتی دانش آموزان را هم در مسجد جمع کردم و با آنها خداحافظی کردم و برادر اسد در مسجد بود. بالاخره تنها براه افتادم و با ماشینی که در ر.د آورده بودم مرا به سه راه د.پ برد. باز تنها به شیراز رفتم هر چه در بسیج التماس کردم قبول نکردند که من همراه بچه ها به جبهه بروم ولی خدا کمک کرد. رفتم در مقر صاحب الزمان، بچه ها به خط بودند و نام مرا یادداشت کردند با برادارن مدت دو روز در شیراز بودیم بعد راهی اهواز شدیم سه شب در اهواز ماندیم یک شب ساعت تقریباً نزدیک به 12 و نیم بود همه در خواب خوش فرو رفته بودیم که ناگاه صدای شلیک از هر طرف در اتاق های خواب مغزها را پریشان کرد همه را با صدای شلیک به خط کردند به طرف رود کارون حرکت کردند با ستون و با عجله همه از یک دیوار که سیم خاردار داشت به طرف دشت حرکت کردیم. بخواب و برخیز و سینه خیز و خلاصه رزم شبانه. صبح روز بعد عازم جبهه نبرد شدیم نزدیک ظهر به اردوگاه شهید اشرفی اصفهانی تیپ فاطمه زهرا(س) نزدیک ابوغریب رسیدیم. از همان جا ما چند نفر در کنار هم و با یکدیگر نزدیکتر شدیم. تقسیم بندی تمام شد چند روزی ماندیم البته در همان روزها باز چند نفر از برادران آ.گ را در همانجا دیدم و بعداً چندتایی هم از برادران ر.د که جلوتر در جبهه بودند ملاقات کردم. شب ها دعاها را با یاد خدا ذکر می کردیم. در روز جمعه ما را به خط کردند در حدود 20 کیلومتر راهپیمایی کردیم ساعت 12 ظهر بود که تیپ در یک نقطه مستقر گردید مانوری داشتیم. ساعت 8 شب در بیایان خوابیدیم. صف به صف روی ریگ ها دراز کشیدیم تمام بچه های ر.د در یک صف بودند. ساعت 11 بیدار شدیم. حرکت کردیم گردان در یک خط شدیم. اولین گلوله منور به طرف هوا پرتاب شد. بخوابید! بخوابید! شروع شد. گلوله های آر پی جی یکی پس از دیگری...

۲ نظر ۰۵ تیر ۹۵ ، ۲۲:۲۱
چهارمی

می ترسم باز دستم را ببرم لای خاطراتم و محمود عسلی(به خاطر آب دماغش که همیشه آویزان بود)و ضرغام کله گنده پیدایشان بشود و دو تایی سر راهم را ببندند.مهیار را یک بار که دعوامان شد کتک مفصلی زدم اما این دو تا گنده ی زردنبو ردشان توی تمام خاطرات خوش کودکی ام هست.یعنی از وقتی رفته ام مدرسه تا وقتی که راهنمایی را تمام کردم و آمدم شیراز.

آرام نشستم کنار مسعود و مجید.باد پاییزی هم بوته های خشک کنگر را با خودش توی حیاط بزرگ و خاکی مدرسه با مشتی خاک می برد سمت زمین والیبال خاکی. قبل از این که معلم دراز و خمیده ی علوم تجربی بیاید سر کلاس با نوک پایِ مجید، درد از ساق پام پیچید تا توی جگرم.فکر کنم مجید هم همین حس را نسبت به نوک کفش من داشت. مجید با نوک چاقوی تاشوی کهنه ای که توی انبارشان یا شاید هم توی خیال من پیدا کرده بود روی نیم کت نوشته بود Z . زِد کی بود؟ شاید صدای مانتوی سورمه ای بلند و باریک دختری که مقعنه ی سفید می پوشید و پوست سبزه داشت.بعد از زنگ ریاضی من و مجید و آن یکی محمود لاغروی تمیز که همیشه ی خدا خانه ی شان بوی برنج می داد رفتیم دم مغازه ی حبیب.سه تا نوشابه خوردیم.دیدی که من نوشابه ی زرد(نارنجی،پرتقالی) می خورم، سیاه نه. مجید و محمود لاغرو هم نوشابه ی سیاه. شیرین عسل هم خوردیم.

خوردن هایمان که تمام شد.رسید وقت حساب کتاب. ده بار بلکه بیش تر پول هایمان را شمردیم و دیدیم که باز هم پانصد تومان پول کم داریم.مدرسه دقیقا این سر روستا بود،خانه ی مجید آن طرف.ته روستا.نزدیک باغ های سیبِ "بونه".مجید،من و محمود و کتاب جغرافی یا شاید هم تاریخ را گرو پول گذاشت و هیکل گنده اش را از زمین کند و تا خانه شان دوید و پانصد تومان را با نفس نفس های گلوی خشک گذاشت کف دست حبیب که آب روی رفاقتمان نرود.نوشابه ای که خوردیم از این زمزم شیشه ای ها بود.

۲ نظر ۰۱ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۱
مُجَم



همیشه دوست داشتم تکه هایی از مجله های پدر رو که می خونم و دوستشون داشتم با قیچی جدا کنم و بزنم به دیوار. اما هیچ وقت به این آرزوم نرسیدم.

۱ نظر ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۷
چهارمی

بسم الله الرحمن الرحیم

اتهامات وارده در پست :« جواب نامه بعد از 16 سال!» که حقّاً حرفی به دور از انصاف در آن ها مشهود نیست چنان بی رحمانه و به دور از هرگونه مهربانی و محبت است که بر آنم داشت از حیثیتِ ناموجودِ چندین ساله ام دفاع کنم.

این که روی کارتن های کتب شان نوشته اند: « سرباز! روی این کارتن ها ننشین، از این کارتن ها به بعد، به تو ربطی ندارد، رد نشو ازشان، بنشین سرجات...» حاکی است که این حقیر آدم تنهایی بوده ام که تمامی ایام کودکی ام را با خیالات خودم و خاطرات دیگران سر کرده ام بس که بی خاطره بوده ام و بس که آدم بی سر و صدا و آرام و به عبارت اصح و ادق: بی هیجانی بوده ام. و همچنین مشتاق به خط و کتاب و شعر و مسائل بغرنج!

آخر یک پسر نه ده و الخ ساله که از زندگی غیر مدرسه و خانه ی یکی دو تا از دوستان و باغ سیب و چشمه اش و خانه ی عمو و حیاط پشتی و سر حمام(که چهارمیِ عزیز پیرامون ش حرفهایی نگاشت) و ... چیز دیگری ندیده و نداشته و نچشیده چه طور می تواند زنده بماند مگرآن که در آن بالاها(سر حمام) که به آسمان نزدیک تر است منزل گزیند و از انواع خاطرات و کتب و شعر و حتا موسیقی دیگران بهره جوید.

به موجب آیه ی مبارکه ی «کلٌّ یَعمَلُ عَلی شاکِلَتِه» من بعد از آن سال های کودکی همین مسیر را ادامه دادم و همیشه در کنجی مشغول ور رفتن با خیالی یا صفحه ی کتابی یا یک نقاشی قدیمی یا نقشه ی جهان نما یا خاطرات این و آن بودم. حتی بعد ها که رفتم دبیرستان و از خانه دور شدم این عادت ثانویِ انزوا از سرم نیفتاد و بعد که مزین به خدمت مقدس سربازی شدم این عادت همچنان به بقای خودش در وجودِ ضعیف و لاغر مردنی ام ادامه داد و زنده ماند. هنوزاهنوزم که می گذرد از آن سالیان پر از عطرهایِ زنده، پر از تصاویر زنده و طعم های زنده، نمی توانم نسبت به آن انباری کوچک مقاومت کنم و هر وقت مسیرم به آن جا می افتد مُوَسوِس(وسوسه شده) و  مسحور (سحر شده) به کارتن ها می نگرم و بوی کودکی و احساسات گم شده ی آن سال ها را در آن جا جست و جو می کنم.

حالا کارتنی که از کاغذ تهیه دیده شده چه گونه در مقابل عطش سیری ناپذیر یک کاشف وحشی دوام بیاورد؟ و بعد از آن؛ تا چه اندازه می توان همین طور روی کف سیمانی انبار نشست؟ به هر طریق صندلی و جای نشستن برای کسی که سه چهار ساعت آن بالا احتیاج به نشستن دارد باید فراهم باشد وگرنه مجبور است که روی همان کارتن ها بنشیند و کیفور شود از آن همه چیز های متنوع و مخفی و مخوف و ... بی خیال از پاره شدن کارتن ها.

پانوشت: لینگافن (linguaphone) اگر اشتباه نکنم نام سازمان آموزش زبان های بین الملل بوده است (شاید هنوز هم باشد). کتاب آموزش عربی که ما داریم بر می گردد حوالی سالِ شصت. فهرست فیپا و از این قضایا ندارد که به طور دقیق بتوان تاریخ طبع و نشر این کتابِ کهنه و ارزشمند و پر خاطره را تخمین زد تنها از روی یک جمله می توان فهمید که بر می گردد به سال های جنگ: «این کتاب تحت شماره ی 498 در تاریخ 4/12/ 1360 در کتاب خانه ی ملی به ثبت رسیده است.»کتاب دوره ی آموزش عربی لینگافن است عربی فصیح نیست یکی از لهجه های عربی است که حقیر اطلاع ندارد. هر درسی یکی دو صفحه اختصاص داده به نقاشی هایی از خطوط قدیمی، از انواع میوه ها، از انواع ابنیه و امکنه، انواع اجزاء خانه؛ درو دیوار و پنجره و حیاط و...، انواع ظروف و سفال و صنایع دستی، انواع حیوان، انواع ابزار، انواع کتاب و ...تصاویر سیاه و سفید، عکس ها و نقاشی های سیاه و سفید، که به دور از هر گونه اغراق و مطایبه ای تعدادی از این نقاشی ها حقیر را بی واسطه وارد عالم کهن می کرد و تا بطن بعضی از قصه های هزار و یک شب و اکتشاف گنج و ... می بُرد.

۱۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۳۱
مُجَم

 جایی در خانه وجود دارد مشهور به "سر حموم". انباری نسبتاً پهنی با ارتفاع یک متر از سقف حمام. موقع عبور و مرور باید حتماً قبلش یک دوره راه رفتن با دو زانو تمرین کرده باشی. "سر حموم" یک مجموعه ی کامل از فعالیت های مجردی بچه های خانه است. کتاب های مدرسه، کتاب های دانشگاه(که از خطر پرت شدن بیرون در امان مانده اند)، مجله های اوایل انقلاب پدر، کتاب های قدیمی و موش خورده و... به جز کتاب ها، صنایع دستی ما دخترهای خانه، بعضی گوشه های "سرحموم" دیده می شود. عمده محصول باقی مانده از دسترنج برادرها چیزی جز وسایل خراب شده نیست. دو کامپیوتر طرد شده ای هم وجود دارد که با تنی خسته و رنجور گوشه ای از "سر حموم" روزگار می گذارنند.

چند وقت پیش رفتم سراغ کارتن های خودم. هر عضوی از خانواده در مسیر رسیدن به کارتن هایش جمله های مختلفی را می بیند که بیشتر آن ها اخطار به ششمی است.(عامل اصلی در تخریب وسایل "سر حموم" ) جمله هایی مثل:

 " از این کارتن ها رد نشو و کاری به کارتن های دیگران نداشته باش! سرباز!"  و "روی کارتن بقیه نشین!" و علامت های خطر.

در کارتن شخصی، نامه ای پیدا شد از اوایل نوجوانی.


۷ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۱
چهارمی

این دیوار روزهای زیادی را بر خودش دیده است. شاهد عینی بزرگ شدنمان. و قبل از همه ی این ها شاهد درس خواندن پدر. البته خاطرات محو و تاریک است از آن روزها. باید یک روزی بیاید وکمی وضوح دهم به روزهای درس خواندن پدر. به هر حال بیشترین خاطره اش از ما(شش بچه) به سال های کنکورمان بر می گردد. اگر بخواهم در حد چند خط گند بزنم به خاطرات بچه ها این جور می نویسم:

بچه ی اول از همه درس خوان تر و با آن پشتکار عجیبش بهترین خاطرات را  روی دیوار به جای گذاشت و و اگر دیوار زبان داشت حتما تشکر ویژه اش را انجام می داد.

بچه ی دوم سر به هوایی اش را. و البته از حق نباید گذشت و یک سالی درس خواندن.

 بچه ی سوم بیشترین غعالیتش به آویزان کردن کتاب ها یا خیمه زدن در اتاق و فیلم گرفتن از درس خواندنش بود و مضرترین موجود در آسیب زدن به دیوار.

بچه ی چهارم که خودم باشم یک سال با بدبختی در اتاق دوام آوردم.

بچه ی پنجم با اتاق میانه ی خوبی نداشت و سال ورود به دانشگاهش را در همین اتاق که من نشسته ام(اتاق پشتی) گذراند پس نمی تواند خاطره ای از دیوار اتاق داشته باشد.

بچه ی ششم(مُجَم) هیچ وقت به دانشگاه فکر نکرد و به همین دلیل دیوار هم خاطره ی چندانی با او ندارد.(و البته آن سال ها این جا نبودیم هر چند اگر بودیم توفیر چندانی نداشت) تنها انسان یاغی خانه و موفق در شرکت نکردن در کنکور دانشگاه.

این ها گذشت ما خاطره گذارنده ها رفتیم دانشگاه و درس خواندیم اما هیچ کدام از کتاب های درس و دانشگاه ما نتوانست جایگاه دائمی بر طاقچه های اتاق داشته باشد. هر سال با نزول فرد بعد به اتاق آن قبلی کتاب و دفترش را انتقال می داد به انبار و مدتی بعد مادر آن کتاب های به درد نخور را از خانه پرت می کرد بیرون. و تنها کتاب های بچه ی ششم لیاقت داشتند تا سال های سال عزیز دل طاقچه و اهل خانه باشند. کتاب های دانشگاهی-روانشناسی و کامپیوتر و برق و حسابداری و زیست شناسی بی لیاقت بودند که نتوانستند به اندازه یک کتاب همشهری داستان جذابیت داشته باشند برای ماندن.

قال مُجَم:

"یک اتاقی توی خانه ی پدری هست که طاقچه هایش مال من است. شش تا طاقچه بزرگ دارد. دو تا سه تایی.سه تا این طرف اتاق.سه تا آن طرف.توی این طاقچه ها کتاب هام را گذاشته ام.کنار یکی از طاقچه ها روی دیوار با مداد، شعر و نثر و از این چیزها نوشته ام.علامت هم زده ام که از این جا تا این جا دفتر من است.   

my note book خارجی هم نوشته ام «دفتر من» که اگر چند صد سال بعد توریستی آمد بگویند این دست خط خود استاد است ملا حظه بفرمایید!!!"...

92/8/19

*کپی از همین کارِ مجم بچه ی پنجم اسم خودش را گذاشت تُجَم و جای دیگری ازدیوار را my note book شد. بچه ی دوم هم که از وقتی من یادم می آید با آن خط خاصش در و دیوار را مزین می کرد به شعر. اوضاع اتاق بد جور می زد توی چشم. مادر فرمان داد تمام نوشته ها را پاک کنم. بی ربط ترین آدم خانه به نوشتن روی در و دیوار!! یکی از شعرها را گذاشتم بماند. بعد از رفتن مُجَم از خانه و سر زدن های دیر به دیرش هر وقت مادر نگاهش به همان یک شعر می افتد آهی از سر دلتنگی برای پسر دور از خانه می کشد. بماند که بعضی وقت ها به اشتباه خط فرزند دوم را به اشتباه مُجَم می خواند. حتی یک بار هم سر من غر زد که چرا این ها را پاک کردی؟؟!!!بچه ام این ها را نوشته بود!!!!!!!!

 

۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۲
چهارمی

خدا بیامرز پدر بزرگم مرد مهربانی بود. مادر بزرگم وقتی مرد تازه بوی عاشورا و لباس های سیاه ده را پر کرده بود. دست می کشیدی روی یا حسین ِ قرمز پرچم ها خون از زیر سنگ دوباره ...صدای شیون کسی شنیده نمی شد.مادر بزرگم وصیت کرده بود کسی به تابوت ش نرسد برای همین تابستان خاک شد.هر چی مریم زن امان الله دویده بود - خودم از دهانش شنیدم- به تابوت مادر بزرگ نرسیده بود.

بابام را صدا زد که علی کو عروسم؟تک تک خانه ها را گشته بود و از عروس و بچه و خویش و قوم حلال بودی گرفته بود:سرحال عین دختر هژده ساله راه می رفت. جوان بود که خم به کمر نداشت و سایه اش چله ی تابستان افتاده بود زیر قدم هاش.همه که گفتند پیرزن این وقت روز به این حال و روز چه ت شده که دور افتاده ای حلال بودی می طلبی. گفته بود مادر امروز وقتش است.

مادر بزرگ که مرد همان طور که آرزو کرده بود برف و زحمت سرما هیچ کس را به نفرین نکشاند که این چه وقت مردن است.همه می گفتند خدا بیامرز توی این تابستانِ امام حسین چه روزی مرد.وقت برداشت و کار مردم هم نبود.

تمام سوراخ سمبه های خانه را گشتم که عکسی چیزی از مادر بزرگم که دو سال قبل دنیا آمدن من مرده بود پیدا کنم. حتا چارقدش هم گمانم جایی توی انباری یا اتاق خشتی ترک ترکی پوسیده بود.یا شاید بین وراث به یادگاری و بویی خوش تقسیم شده بود و بعد هم همه فراموش کرده بودند بوی دوغ های دود دیده و

 نفس عمیقی به سینه بکش...

می شنفی؟ بوی آب گوشت های مادر بزرگ است. می دانم غذای این طوری که می پزد حتم یکی یک کاسه از آبش هم که شده باشه می آورد دم خانه ی عروس ها و داماد ها.مادر بزرگم اسمش "ماه صنم" بود.


*11/دی ماه/92
۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۳۶
مُجَم

اولین باری که توانستم یک حیوان را دوست داشته باشم یک کفتر بود.سال – به گمان- دوم ابتدایی بودم.همان میانه های هشت نه سالگی.از توی روستای خودمان بن کن شده بودیم روستای پدربزرگم که مثلا توی تعطیلات تابستان ده بیست روزی آن جا باشیم.روستای ما بلوط نداشت.مشک آب نداشت- جاش آب لوله کشی داشتیم، برق داشتیم،گاز داشتیم و خیلی چیزهای مزخرف دیگر...

روستای پدربزرگم باغ های انگور زیادی میان جنگل های بلوط داشت.پدربزرگم تا همین چند سال پیش که زمینگیر نشده بود، بزرگ بود.هنوز هم اسمش گرمی دل بعضی هاست که نمی دانند آلزایمر گرفته.خصوصا رفقا و هم پالکی هایش. همه ی مردم می دانند که دست خالی خرس کشته،این را دیگر نگویم.

اما توی این روستا با همه ی خاطره ها و انجیر ها و انگور ها و صبح های سرما و بی آبی های لذت بخش دل بسته بودم به یک کبوتر.کبوتری که شبیه همین کبوترهای چاهی بود.زیبا و چاق و چله!چقدر دوستش داشتم. رفته بودم توی نخش تا این که به هر زوری بود پول های توی جیبم را رساندم به پانصد تومان و خریدمش که کاش نمی خریدمش.کاش از حسرتش می مردم و نمی خریدمش.

رفتیم پیش پسره و کبوتر را به هزار چک و چانه خریدیم.توی یک کارتن  آوردمش خانه پدربزرگ گذاشتمش روی ایوان.

خب من توی یک خانواده ی مذهبی بزرگ شدم.بابام معلم بوده الانه ده سالی می شود بازنشسته شده ،آدم خوبی است. با کفتر و این چیزها به شدت مخالف بود،دیده بود که بچه های مردم روی پشت بام کفتر بازی می کنند،توی خانه ی مردم نگاه می کنند،شرم و حیا ندارند و بعد هم که بزرگ می شوند یا خلاف کار می شوند یا معتاد یا...یا هیچی نمی شوند.بابام این جوری استدلال می کرد.هنوز هم همین جوری استدلال می کند.

مامانم که کبوتر را دید،صداش را انداخت به سرش که این چیه خریدی و از این حرفا.آخر کار که ناراحتی و غم و غصه ی من را دید گفت:من کاریت ندارم خودت جواب بابات رو بده.

جواب بابام را نتوانستم بدهم،کاکام هی تو گوشم اغفالم می کرد که بیا بکشیم بخوریمش.

اولین حیوانی را که دوست داشتم کشتم بعد هم خوردمش.گوشتش طعم تلخی داشت.طعم اشک و چیزهای دیگر.چه خوب که از گوشتش خوردم و حالا چیزی از وجودش چسبیده به روحم.تکه ی تنم شده. چه خوب که از حسرتش نمردم و خوردمش.

 

*یک/دی ماه/1392

 

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۰۹
مُجَم

من اصالتاً لُر هستم. از لُرهای اطراف ....اسم منطقه ی ما....است.همیشه برف می باریده. رگ و ریشه ام را که دنبال بگیرم می رسم به "دشمن زیاری" ها. طایفه ی مالکایدی.چند پشت بالاترم جَدی داشته ام که گویا کراماتی داشته است. گویا پیاده رفته خانه ی خدا-مکه-. هنوز توی منطقه ی ما پیرمردها به خاک چاله اش قسم می خورند.- به وِجاق حاجی معین- .وجاق یعنی اجاق. قدیم های روستا که اجاقی نبود. چاله می کندند و دورش را سنگ می بستند و روش دیگ می گذاشتند و دود سفید چوب بلوط می پیچید توی آسمان...چه بویِ دود چوب خوبی می آید.

می گویند که خاکستر وجاقش مریض را شفا می داده. شفای عاجل و کامل.من که نبودم این ها را قدیمی هایی می گویند که ...خودم شنیدم،پیرمرد یک دست به عصا،یک دست هم صدای تیک تیک افتادن دانه ی های تسبیح:آب رودخانه از بارش باران آن قدر بالا آمده بود تا رسیده بود به آسیا.همه حیرت زده نگاه می کردند باید چه خاکی به سرمان می ریختیم.چطوری جلوی آب وحشی را می گرفتیم؟ یکی زرنگی می کند و قرآن را بر می دارد می برد می گذارد لبه ی آب و آسیا. همان جا که اگر آب می آمد آسیا را بر باد می داد،بر آب می داد.آب بر گشت،پس نشست.به همین سوی قبله.

من نمی دانم. همه ی این ها را قدیمی ها می گویند پیرمردهایی که وقتی قدیم ها برف می بارید پا می گذاشتند روی برف و می رفتند برف های پشت بام را با برف روب می ریختند پایین. پیرمرد هایی که بارها و بارها توی برف تونل می زدند تا خانه ها را به هم وصل کنند.

برف را که می بینم یاد دوتا انبوه خاطره می افتم. بدون تردید این خاطرات پیرمرد ها و پیرزن ها را به ارث برده ام.و این که بی شک اندوهه ی دوم مال وقتی است که تازه اول ابتدایی بودم و توی روستایمان درس می خواندم. صبح که بیدار شدم دیدم که چه قدر کوچکم. فکر کردم باید داخل تخم مرغ همین جوری باشد و جوجه ی بی چاره برای همین می لزرد توی سرمای برف پوست خانه اش. من جوجه شده بودم و پوست تخم مرغ لحظه به لحظه کوچک و کوچک تر شد. آسمان سفید. زمین سفید...فکر اتاق گرم و بخاری و دست های پر از رگ پدرم. فکر مادرم و "محمد قربونت برم"چقدر توی خانه گرم بود و من وسط های راه یخ زده بودم. نرسیده به مدرسه. پاهام دیگر طاقت نداشت و صدای سگ هایی که حنجره می درانیدند از صدای برف سرد تر بود...

پانوشت:یاد زمستان های کودکی و پیری به خیر!

 

*17/دی ماه/92

 

۰ نظر ۱۰ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۲۱
مُجَم