سنگ و سبو

سنگ و سبو

این جا صرفاً
ثبت خاطرات
خانواده
شخصی
و
.
.
.

...
...
نویسنده

مقرنس و هشتی و...

دوشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۲۴ ق.ظ

+ فیلم شعله یکی از فیلم هایی بود که عجیب درگیرش شدم. محو فیلم شدم و پای دختره که روی شیشه می رقصید انگار دل من بود که روی شیشه تکه تکه می شد. چیزی از شعله یادم نمانده. می خندی؟ خب بچه بودم. یک بچه ی خوش سر و زبان پنج شش ساله. ما آن موقع ویدئو نداشتیم. هنوز بگیر بگیر ویدئو بود به گمانم؛ چیزی یادم نمانده. فراموش کار شده ام.وانگهی بابام هم مذهبی بود/هست؛ به عبارت اصح و ادق تنها خانواده ی مذهبی توی فامیل ما بودیم. بعد تو بگو کسی جرات می کرد از این فیلم ها ببیند؟! لا والله. 

من دو تا مکان داشتم برای فیلم دیدن. یکی خانه ی عمه ام که پسر عمه ام فیلم های شو می آورد آن جا و می دید گمان کنم بیست سالی از من بزرگ تر بود؛ حالا شاید سه چار سال...آن موقع هنوز جوان بودم همه بیست سال ازم بزرگ تر بودند حتی اگر چهل سال بزرگ تر بودند. مکان دیگرم هم خانه ی عموم بود. می رفتم پیش دخترعموهایم و فیلم می دیدم. آن ها هم یکی ده پازده سال بزرگ تر بودند. خب پسر کوچک خانه بودم. و آن وقت ها جزو کوچک ترین اعضای فامیل. مکان اول لا رفت. یعنی یک روز آمدم پیش بابام و از زیبایی زن های توی فیلم براش تعریف کردم. او هم عصبانی شد و رفت هر چی بد و بیراه بلد بود به پسر عمه ام داد و دیگر نگذاشت بروم آن جا...اما مکان عمو خیلی طول کشید تا لو برود و محروم شوم از دیدار رویاهایی که مال من نبود...

+ بیست سالی از آن روزها گذشته. این عکس بالایی را که دیدم یاد خانه ی عمو افتادم. می رفتیم توی انبار خانه ی عمو با حامد دنبال گربه ها می کردیم. ظل گرما بود اما مثل الان گرم نبود. یعنی گرماش یک نوع گرمای دهاتی واری بود که فقط آدم را نشئه می کرد. بعد هم کمی درباره ی اجنه صحبت می کردیم و البته انبار می شد ترسناک ترین جای جهان و تنها از پنجره های کوچکش دسته های نور می تابید داخل؛ منتها یک ذره هم از تاریکی انبار کم نمی شد. یک دوچرخه ی بیست هم داشت که از بس خوردم زمین یاد گرفتم راندنش را...

+ از آن زمان که جهان رنگ و رویی داشت خیلی وقت است گذشته. انگار جهان در یک سرازیری افول افتاده باشد. یک سرازیری که همه چیز دارد از هم می پاشد. همه چیز رنگ و روش را از دست داده. هیچ چیز دیگر رنگ و بویی ندارد...حتی عشق.


۹۶/۰۳/۰۸
مُجَم

نظرات  (۱)

۱۲ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۳۵ طاهره ایرانی
 هیچ چیز دیگر رنگ و بویی ندارد ... مخصوصا عشق .

خاطراتتون من رو یاد بچگی خودم انداخت با این تفاوت که خونه عمو نبود
دایی بود برای من .
هیچ چیز دیگر رنگ و بویی ندارد...حتی عشق.

sang-saboo.blog.ir

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی