با کی حرف زدم؟
نشسته ام و تمام حس هایی که بچگی داشته ام را مرور می کنم تا دوباره از باقی مانده ی چیزهایی که برایم مانده چیزهای بزرگ تری بسازم. از اولین خاطره هایی که از آن روزها برایم مانده یکی خاطره ی پنج سالگی ام بود توی باغ انگور پشت خانه مان. دیگر کم و بیش خاطرات مهد کودکم و بعد هم خاطرات اول دبستان و گیر کردن توی برف و بی اجازه ی معلم - ی که حالا مرده- کلاس را ترک کردن و رفتن و بعد کتک خوردن، یک وقتی یادم نیست دقیقا وقتی بالای درختی بودم و سگی افتاد دنبال بچه ها و من از ترس زمین خوردم و سرم شکست ...
و بادهای پاییزی لای برگ های سرخ و قرمز و زرد و بی حال و لرزان پاییزی درختان سیب...و بوی زمینی که آب خورده بود و این آخرین آب هایی بود که به درخت های سیب می دادند و بعد هم...بوی سیب سرخ آب دار و بوی سیب زرد و تالاپ ... سیبی افتاد.
همه ی این حس را که نه، ولی دارم داستانی می نویسم که کمی از این ها را برای خودم دوباره بسازم. داستان پسری که از ترس سگ بالای درختی گیر می افتد. یک جای بلند امن ناخوش آیند.
پانوشت: داستان...؟؟