من داشتم فکر می کردم چه بنویسم، به نظرم می رسید که این روزها مدام در حال دور کردن کلمه ها هستم. شاید به همین دلیل باشد که وبلاگم عاطل و باطل و ویلان افتاده گوشه ی این دنیای مجازی. این متن پایینی به ذهن رسید.شما با ذهن تان نخوانید. با دل ببینید.
مشهور است که برای زنده نگه داشتن حس های کودکی، خاطرات را مرور می کنند و در گذشته های دور به سیر و سفر می پردازند. دیروز توی اتوبوس که از کاشان می آمدم سمت شیراز با خودم گفتم حالا چه ایرادی دارد که مدتی با این کتاب – ولو از یک مرد غربی- مانوس باشی. هر چند بعض حرف هاش را قبول نداشتم. ولی بی حساب هم نمی گفت. خیلی نزدیک بود به آن چه که در نوجوانی تجربه کرده بودم. خلاصه بگویم اوقات شریف تان را مصدع نشوم.
کتابه را همین طور که می خواندم عمل هم می کردم و دیدم عجب چیزی دارد از آب در می آید.(عمل به این کتاب احیانا با کار بدنی هم راه نیست. اصلا کار بدنی در آن لحاظ نمی شود.) پیرامون نفی خاطرات و هویت فردی بود. برای یک چند لحظه ای فرو رفتم توی حالات کودکی بی آن که خاطره ای زنده شده باشد. و کودکی را بسیار نزدیک می دیدم و حس می کردم. یعنی روشنیِ روز کویر و کوه و تابش آفتاب بر درخت و سایه ی درخت و یک دشت پر از گون و بوته و ...و کوه بزرگ دور و زردی مناطق نیمه خشک. تو گویی در سختی و سرسختی کویر هر چیزی زودتر به بلوغ می رسد و هر چیزی زود تر مرگ را می چشد.
بعد، شب که می خواستم بخوابم دیدم خیالاتم دارد محو می شود...خلاصه. امروز هم که با موتور من و محمدرضا – وسط روشنای روز و گرما- رفتیم سمت گندم های درو شده و خرمن جاها و زمین های درو شده، دانستم رسیدن به همان حس های ناب، نفی خاطرات و ذهنیات و خیالات و توهمات و نفی آینده و گذشته است و چه رهایی شگفتی. داشتن حس های کودکی مستلزم زل زدن به ذات هستی هر شیئی است بی آن که بخواهی درباره اش کلمه ای به ذهن بیاوری حتی کلمه های«چه زیبا! محشره! ...» حتی تصاویر کودکی و صداهایش و احساسهایش.
حس کردن خرد شدن یک گیاه زرد و نازک و خرد و لمس هستی یک سنگ کنار رودخانه ی کم آب و گوش سپردن به صدای سیرسیرک ها، صدای قورباغه ها نزدیک فرو رفتن خورشید پشت کوها و قرمزی آسمان و بعد سکوت شب و عوعو چند سگ و باز هم سیرسیرک ها بی هیچ کلمه ای. بی هیچی گفتی. بی هیچی خاطره ای و نقاب گذشته ای و تفسیر آینده ای و ...همان لمس وجود. لمس کردن تمام هستی با روح.
هوایِ خنک از لای سیب ها رد می شد و نسیم خنکی پر از زندگی بوته های لوبیا را رد می کرد و صدای زنگوله ی چند گوسفند و قدم برداشتن های چوپان و خاک بلند شده از راه رفتن گله و جاده ی خاکیِ پر از سنگ و موتور که هوا را می شکافت و موهای من و محمد رضا را به نوازشی نرم دست می کشید. کوچه ای پر از سایه های خنک درختان افرا و سرازیری ها تند و سربالایی هایی تند تر و رودخانه و جریان آب و صدایِ سکوت و سکوت صداها...
از کنار زمین های درو شده رد می شدیم تا برسیم به باغ انگور و دیدیم که عمو با آن دو تا پای بریده تا بالای زانو خواب است و زن عمو – که صداش می زدیم خاله- با آن قامت بلند و لباس محلی بر آستانه ی مقدس کپرِ نشسته در میان درخت هایِ انگور ایستاده است. از دور موتور را خاموش کردیم که اگر کسی خواب است این وقت ظهر بیدار نشود که عمو بیدار شد. باغ را دور زدیم و بیرون رفتیم.
بیرون می رفتیم از یک ساحت مقدس و ماورای هستی و باز فرو می رفتیم در اعجازی دیگر از هستی. اوج خواهش روح و تمنای دل برای ارتباط با زندگی.
نفی توهم و خیال و ...چه خیالی.