دلم رادیویی تک موجی می خواهد. صدای بابام که داد می زند محمد! بدو بند بالا را آب نبرد! پاهام تا خستگی توی گل فرو می رود. دارد آهنگ الهه ی ناز می خواند. صداش دور است. بند بالا را بیل می زنم. صدای نازک برخورد بیل با سنگ با گِل-تپ تپ تپ توی راه برگشتن با صدای ای الهه ی ناز، سیبی به آب می زنم و به دندان می کشم. کلاه حصیری را بر می دارم که موهام باد بخورد. چند قطره عرق از راه شقیق هام می آیند تا روی چانه ام. یکیش می افتد روی زمین. بین چندتا علف. کمی هم پشت گردنم خیس می شود. پاهام را می اندازم توی آب خنک چشمه و دراز می کشم. چند تا گنجشک توی سایه و نور درخت بید دنبال هم پر پر پر...کلا حصیری روی صورتم