در پی انتشار نوادگان(2)- از محمد به سومی، با اعتراضات سومی جان روبرو شدیم. و از آنجایی که مدیریت این وبلاگ انسان " حق صحبت برای همه قائل است و به طور حقیقی-نه در شعار- به منتقدان خود حق صحبت می دهد و به آن ها توهین نمی کند و..." می باشد. یک پسُت اختصاصی برای دفاعیه سومی جان قرار داد.
همین که خورشید پشت کوه ِ "دختر" قایم شد سرما سرک کشید روی آسفالت. روی دژبانی پادگان روی دژبان هایی که ما را به خط کرده بودند جلوی پادگان و نورِ زردِ چراغِ تیرِ برق ریخته بود روی سربازها. آسمانِ بلندِ کویر کم کم پا پس می کشید و گروه به گروه و اتوبوس به اتوبوس تفتیش می شدیم و می رفتیم توی پادگان و بادی سرد می پیچید توی درخت های اکالیپتوس. پادگان بوی زمستان می داد و بهاری که هنوز به کویر نرسیده بود. زیتون ها قد نکشیده بودند. رفتیم توی اتاقی که قد ها را اندازه می گرفتند و یک چیز را هیچ کس به یاد نمی آورد: این که چشم های چه کسی کجا گم شده بود؟
صدای جیغ قطار آن طرف امامزاده ی کنار پادگان می پیچید توی صحرا و کویر و بادهای شنی. باد می پیچید توی سر. توی دماغ و شن ها را خشکِ خشک می ریخت توی گلو. بی جرعه ای آب.
روی در مستراح نوشته بود:نبود 2 روز دیگه؟نوشته بود:مادر ق... ..روی دیوار آسایشگاه نوشته بود (با سکه و دست های یخ زده):مادر![7/9/89]
توی کمدهایِ کنار تخت ساک ها را قفل می کردیم و در کمد را قفل می کردیم و ترس از گم شدن یغلاوی موهای بدن را سیخ می کرد. پتوهای سربازی کهنه، بو می داد. «دور دستت لُنگ بپیچ و چاقو را توی تن یارو جا بگذار. اثر انگشت هم که ندارد دست ِ دستمال پیچ شده.» ما این جوری از هم می ترسیدیم. شب از خستگی "بشین برپا" و "راه کویر" تا صبح خیلی ها خواب نرفتند.
دو سه روزی گذشت و با لباس شخصی توی پادگان پرسه می زدیم که همه را یک روز به خط کردند و دور کمرمان را با متر یکی یکی اندازه زدند و لباس نظامی بهمان پوشاندند که دیگر دنگ سربازی را کامل داده باشیم.
توی میدان صبحگاه چه آسمان کویر نزدیک بود. آسمان و ابرهای دور. آسمان و ابرهای نزدیک...دو تا پرنده باهم توی آسمان. یکی تنها. چند تا باهم. من را انداختند توی گروهان چهار. گروهان چهار امام حسن. کوله پشتی را انداختم پشتم و در کمد را قفل زدم. روی تخت که نشستم زل زدم به پاهام و پوتین های سربازی.
تو پوتین هات سیاه بود یا قهوه ای؟
- می شنوی چی می گم؟
من: چی؟
- می گم کدت چنده؟ کد روی اتیکتت چنده؟
پانوشت: چه خوب که زندگی این قدر زود می گذرد،خیلی از دل تنگی ها و غصه های سربازی را خصوصا دوره ی آموزشی را از یاد برده ام.ایضا خوشی ها و خنده هایش را.همچنین اسم خیلی از هم دوره ای ها و هم گروهانی هایم را.
_________________
*17 دی ماه 92.
وقتی رفتم خدمت سربازی تازه اسفند هزار و سی صد و هشتاد و نه داشت تمام می شد. این طرف و آن طرف اسفند بود.18 اسفند. سه روز مانده به روز تولدم. پشت پا زدن به دانشگاه همین را هم داشت. سرم را با نمره ی چهار تراشیدم و سرم را بالا گرفتم و رفتم دم در نظام وظیفه.
سرم را که بالا گرفتم آسمان آبی بود و آسفالت افتاده بود روی زمین. بهار
داشت کم کم توی سبزی هایِ خردِ کنارِ جاده، کنارِ تنه یِ درخت، کنارِ
دیوار، خودش را می بوسید. بهار داشت تازه نفس می کشید.
هوا به شکل غم انگیزی بهار بود. صبح هژدهم اسفند هزار و سی صد و هشتاد و نه. این طرف و آن طرف صبح بود.اگر کسی از شما پرسید که صبح ها کی نفس می کشد، طوری که کسی نفهمد بهش بگویید:خدا.
میله ی صف هنوز خنک بود. از در نظام وظیفه رفتیم داخل.دلم می خواست ساکم را بدهم به سرهنگ بگویم برایم نگه ش دارد.- سرهنگ خسته ام. ساک من را چند دقیقه بگیر! حجم خستگی م داشت تمام حیاط نظام وظیفه را پر می کرد که: سرهنگی داد زد بنشینیم. سرباز بودیم. نشستیم.
- کدای فلان این طرف بشنین...
کدی که روی برگه ی اعزام من بود کد پادگان اردکان یزد بود. بوی کویر و شن و ماسه ریخت توی حیاط نظام وظیفه. این شکل چی هست؟ببین!
- این شکل کوه دختر است.فالت ببنُم؟
رفتیم این طرف که دست های سرهنگ نشان می داد نشستیم. چه عارفانه ست حال سربازی که نشسته. کنار تمام وجود خدا دو زانو سر را پایین انداخته. صدای پاهای غم و بهار می پیچد توی آسمان آبی. دو تا گنجشک صبح را پاره پاره می کنند.
گفتند که بلند شویم. بلند شدیم . گفتند برویم ترمینال مدرس و از همان جا اتوبوس منتظرمان است که برساندمان اردکان یزد.
حبیب با آن هیکل گنده اش کنار من بود. با
هم سوار تاکسی شدیم رفتیم ترمینال مدرس. من حبیب را نمی شناختم. یک ساک گنده
انداخته بود روی شانه اش - گفتم شاید با پاهاش توی آسفالت خودش را و ساکش
را جا بگذارد- از بس سنگین راه می رفت. من هم به اندازه ی هیکل لاغر و
مردنی خودم ساکی انداخته بودم روی شانه ام و پام مثل همیشه روی زمین
نبود. پیرهنم سبک شده بود. شلوارم. کفشم.
به ترمینال که رسیدیم کیف ها و ساک ها را گذاشتیم توی جعبه ی اتوبوس و سوار شدیم. بوی سرهای کچل و چشم های غم گرفته پیچیده بود توی اتوبوس. اتوبوس شیشه نداشت. شیشه داشت و بسته بود. اتوبوس صدای سرهای کچل و چشم های غم گرفته را نمی گذاشت جایی درز کند. صدای سرهای کچل به خانواده های هراسناکی که آن طرف اتوبوس زمین زیر پایشان حرکت می کرد و از ما دور می شدند و چشم های غم زده...نمی رسید.
من بیرون را نگاه نکردم.ت پل وراج صداش تا وقتی که بعد از شش ساعت راه از اتوبوس پیاده شدیم و با وقار سربازهای شکست خورده ساک ها را از اتوبوس گرفتیم توی سرم مثل صدای پای اسب می تاخت...تپل وراج سکوت من را هم له کرده بود مدام حرف می زد. خواستم بگویم بچه ها سیگار بکشید که دوباره اتوبوس نگه دارد دیدم رانند آهنگ غمگینی دارد...یک جاهایی بهار شده بود. توی کویر شنی شنی مزرعه ی سبز بهار را بوسیده بود و ... این قنات ها را ببین...اگر به کسی نگویید بوی تلخ برخورد مرگ به اتوبوس می آمد. همین چیزهای بی ارزش که به شیشه می خورند...چی بود؟ حشرات.
کلماتش هنوز مثل تف چسبیده به صورتم. گفتم آقای راننده نگه دار می خوام کلمه بالا بیاورم. کلمه که بالا آوردم بوی لجن می داد. کلمات از توی گوشم رفته بود تو و از توی دهانم مزه تلخ آب زرد و سبز لجن می داد.
راننده حواسش نبود و من هم کلمه های زشت و رکیک پسرک تپل وراج را مثل یک تف گندیده توی دهانم نگه داشتم تا وقتی که پیاده شدیم. کسی مدام توی گوشم می گفت تف کن توی صورتش.
ادامه دارد...
_____________________
*نوشته شده در 10 دی 92.
اگر مثلا ما می دانستیم این موجودات صدایی به وحشتناکی مرغ های دریایی، ضریب هوشی کمتر از ماهی گلی و وحشی بودنی بدتر از گرازهایی که درختان باغ عمو را له کرده اند؛ دارند، هیچ وقت گول ظاهر پر از نقش و نگارشان را نمی خوردیم. متاسفانه وقتی تصاویرشان را از سایت می دیدیم فکر کردیم زیبایی یعنی پرهای خال خالی شان و آن شاخ روی سرشان. درس عبرتی باشد برای باقی عمر!