سنگ و سبو

سنگ و سبو

این جا صرفاً
ثبت خاطرات
خانواده
شخصی
و
.
.
.

...
...
نویسنده

ماه صنم

دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۳۶ ق.ظ

خدا بیامرز پدر بزرگم مرد مهربانی بود. مادر بزرگم وقتی مرد تازه بوی عاشورا و لباس های سیاه ده را پر کرده بود. دست می کشیدی روی یا حسین ِ قرمز پرچم ها خون از زیر سنگ دوباره ...صدای شیون کسی شنیده نمی شد.مادر بزرگم وصیت کرده بود کسی به تابوت ش نرسد برای همین تابستان خاک شد.هر چی مریم زن امان الله دویده بود - خودم از دهانش شنیدم- به تابوت مادر بزرگ نرسیده بود.

بابام را صدا زد که علی کو عروسم؟تک تک خانه ها را گشته بود و از عروس و بچه و خویش و قوم حلال بودی گرفته بود:سرحال عین دختر هژده ساله راه می رفت. جوان بود که خم به کمر نداشت و سایه اش چله ی تابستان افتاده بود زیر قدم هاش.همه که گفتند پیرزن این وقت روز به این حال و روز چه ت شده که دور افتاده ای حلال بودی می طلبی. گفته بود مادر امروز وقتش است.

مادر بزرگ که مرد همان طور که آرزو کرده بود برف و زحمت سرما هیچ کس را به نفرین نکشاند که این چه وقت مردن است.همه می گفتند خدا بیامرز توی این تابستانِ امام حسین چه روزی مرد.وقت برداشت و کار مردم هم نبود.

تمام سوراخ سمبه های خانه را گشتم که عکسی چیزی از مادر بزرگم که دو سال قبل دنیا آمدن من مرده بود پیدا کنم. حتا چارقدش هم گمانم جایی توی انباری یا اتاق خشتی ترک ترکی پوسیده بود.یا شاید بین وراث به یادگاری و بویی خوش تقسیم شده بود و بعد هم همه فراموش کرده بودند بوی دوغ های دود دیده و

 نفس عمیقی به سینه بکش...

می شنفی؟ بوی آب گوشت های مادر بزرگ است. می دانم غذای این طوری که می پزد حتم یکی یک کاسه از آبش هم که شده باشه می آورد دم خانه ی عروس ها و داماد ها.مادر بزرگم اسمش "ماه صنم" بود.


*11/دی ماه/92
۹۵/۰۲/۰۶
مُجَم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی