سنگ و سبو

سنگ و سبو

این جا صرفاً
ثبت خاطرات
خانواده
شخصی
و
.
.
.

...
...
نویسنده

۲۸ مطلب با موضوع «خانه» ثبت شده است

ملت شریف و زحمت کش سنگ و سبو آیا مردادهای سال های قبل را یادتون می آید؟؟!
مثل مرداد 95...
روز اول



و روز دوم



و آن شب زنده داری مان تا صبح




* خبر خوش :))) ... امسال با دلی آرام به زندگی تان بپردازید چرا که پدرجان عزیزمان در اقدامی بسیار خوب و عالی محصول باغ را با قیمت به درد نخور فروخت و ما را نجات داد...

والا به خدا! فروشش به نصف همین قیمت هم ارزش داره. مثلا پارسال که می خواستیم خودمون سود محصول باغ را تمام و کمال داشته باشیم خیلی موفق بودیم که امسال دلمون خوش باشه!!!.... کار کردن بدون نتیجه واسه آدم انگیزه نمی ذاره.
البته پیشنهادم اینه که به جای انگور و سیب و این محصولات به درد نخور، خشخاش بکاریم. گل ش قشنگه و اینکه اگه طرح دولت تو مجلس تصویب بشه تضمینی محصول رو می خرند و حتی اگه دولت بی خیال خرید شد، تو بازار آزاد با مجوز دولت و مجلس می فروشیم.( مگه ما از وزیر نفت بی عرضه تریم که با کمک طرح های قانونی کارامون رو ماست مالی نکنیم!!) حتی اگه سال ها گوشه انبار بمونه خراب نمی شه. نمی دونم تریاک تاریخ انقضا هم داره؟؟؟!!!
۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۰۱
چهارمی

در ایام تموز رفتار شگفتی در اینجا(خانه سنگ و سبویی ها) بودی و آن اینکه مردم یکدیگر را خیسانیدندی. هر کس یارستی آب به روی دیگری بریزد و سراپایش را تر گرداند. یکی که از حیاط می گذشتی دیگری از پشت درخت یک دیگ آب به سر او ریختی، یا از جلو با جام آب به رویش پاشیدی. کسانی نزدیک شیر آب ایستادندی و رهگذران را گرفته و آب تا معده فرو کردندی. توانگران(سومی) ضعیفان(ما) را مورد خشم قرار دادندی و به این وجه به جشن و شادی برخاستندی. دانسته نیست این رفتار از کجا پیدا شده بود.

۲ نظر ۰۳ تیر ۹۶ ، ۱۴:۰۶
چهارمی


#بدون شرح!

۲ نظر ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۵۷
چهارمی
۰ نظر ۲۹ آذر ۹۵ ، ۱۰:۳۵
چهارمی


  اَلا( آگاه باش) ای فکری که در حال پیدا کردن مکان مناسب در اتاق برای نگه داری این موجودات هستی!! مادر هیچ وقت اجازه نخواهد داد این موجودات در هوای خانه نفس بکشند چه رسد به زندگی.
۰ نظر ۲۷ آذر ۹۵ ، ۰۹:۴۳
چهارمی
بعد از اینکه فیلم بادیگارد و قبل تر از اون فیلم"چ" و چندتا دیگه از همین مدل فیلم ها را برنامه ریزی کردیم که خانوادگی ببینیم و ندیدیم. این بار در یک حرکت بسیار نادر همراه پنجمی و زن داداش(بعد از اینکه پدران محترم برای کامل کردن شخصیت پدری و همسری مسئول نگه داری از بچه ها شدن) بدون پفک. بدون چیپس و لواشک. بدون تخمه رسیدیم چهارراه زند.
+هنوز ذهنم مشغول اون لحظه ای که ردیف های کناری، جلو، پشت سر، با دیدن صحنه های استفراغ ها و خورده شدن جسدها توسط موش ها و به قول خاتون"بیرون رو" ها به خوردن پفک، چیپس، لواشک و تخمه ادامه می دادند.
۰ نظر ۲۶ آذر ۹۵ ، ۲۳:۰۱
چهارمی

انتظار می رود باغ پشت خانه، در فصل پاییز پر از برگ های خشک پاییزی باشد مثلا! اما وقتی مادر به برگ های روی شاخه درختان نیز رحم نمی کند و در کمتر از یک هفته اثری از برگ های روی درختان نمی بینی انتظار بی خود می کند که این گونه می رود.

۲ نظر ۱۹ آذر ۹۵ ، ۱۷:۱۳
چهارمی


...

چند یادداشت که می دونم این جماعت یادشون می ره و یه روزی در به در دنبال همین چند یادداشت می فهمن وبلاگ داشتن همیشه مضر نیست:

-وسایل ضروزی یه دست لباس اضافه و و کمی صابون و شامپو واسه حمام رفتن و لاغیر. هوا گرمه و هواشناسی ایران هوای خودش رو درست و حسابی تشخیص نمی ده چه برسه به هوای همسایه. قابل توجه پدر!

-همراه داشتن برگ خشک شده اکالیپتوس، نعنا، شوید(همون شِوت خودمون)، عسل، سیاه دونه از ضروریات سفر. یه ماه قبل از سفر سفارش داروی امام کاظم(ع) از قم. اینا از پیگیری های دومیه!

-یکی فداکاری کنه و وقت بذاره همین امسال یه کم از این کمک های اولیه مثل تزریق آمپول و سرم و این جور چیزا رو یاد بگیره. تجربه ثابت کرده واسه تزریق سرم رگ های دستت رو می تونن آب کش کنن و قبل از رسیدن پرستار بعدی برای پیدا کردن رگ فرار را بر قرار ترجیح بدهید. پنجمی و خانواده اش شاهدن!

-چند جمله ضروری عربی به لهجه عراقی یاد بگیرین تا جمله هاتون نشه (البته با لهجه عربی مثلا) "داخل شلوغ" ، "جمعیت زیاد"، " تو به ما کمک کرد؟" و الی ماشالله جمله ابتکاری. حالا همه این جمله ها مربوط به سومی نیست اما جمله های ابتکاری کم نداشت!

-طول سفر قبل از پیاده روی رو زیاد نکنین که با یه گروه آدم مریض بخواین بسم الله پیاده روی رو بگین.

-زدن ماسک فایده چندانی نداره. تجربه می گه آدم از اولش گرد و خاک رو کم کم توی ریه هاش وارد کنه و از مواد غذایی عراقی بخوره مثل ترب های سفید کمتر مریض می شه تا اینکه ماسک فیلتری استفاده کنه و توفیر نکنه و یه هفته بعد از سفر هنوز سرفه ها ادامه داشته باشه. مادر به نظریات ما هیچ توجهی نداره!

-اگه قصد دارین سال بعد در خونه ابوحیدر یا خونه های عمود 101 یا 608 خودتون ار مهمان کنید سوغاتی از ایران به همراه داشته باشین. البته آدرس فندق قمر بنی هاشم نجف رو یکی بذاره تو ذهنش شاید به کَرمِ امام سال دیگه هم دادن واسه زائرا. البته توصیه به مجم داریم که دل از دمپایی اش بکنه و تو همون صحبت اول بچه پولدار صاحب هتل دمپایی اش رو وقف کنه تا مهرش به دلشون بشینه.

-حقا به برکت امام میزبان های سخاوت مندی بودند.

۱ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۲:۲۴
چهارمی


صدای ریخته شدن گندم توی سینی و جدا کردن آشغال های گندم، آسیاب کردن گندم ها، صدای شلپ شلپ مخلوط آرد و آب ، مذاکرات مادر و دومی و پنجمی، بوی خوش نان در خانه، لذت صبحگاهِ همراهی نان(به قول دومی نان سالم و سبوس دار) و ارده و شیره و روغن حیوانی...

زین پس پدر از زنگ زدن به احمدآقایِ شاطر معاف می شود.

۰ نظر ۱۴ آبان ۹۵ ، ۱۹:۰۰
چهارمی
۱ نظر ۱۴ آبان ۹۵ ، ۱۰:۴۶
چهارمی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۲ آبان ۹۵ ، ۲۲:۴۱
چهارمی
سیستمی که تا دیروز خبرش رسید:
ما:5
اولی:0
سومی:1
پنجمی:3
 این سیستم از حالت:
ما:0
اولی:1
سومی:1
پنجمی:1
رسید به حالت:
ما:4
اولی:1
سومی:1
پنجمی:1
تا حذف سومی هم پیش رفت که به خیر گذشت. حالا فعلا اولی انصراف داده. سهام های توی بورس هم مثل اینا... بالا پایین نمی شه. و امکان این که نتیجه آخر صفر بشه دور از انتظار نیست.
۱ نظر ۰۳ آبان ۹۵ ، ۲۱:۵۶
چهارمی


پخت نذری ها ادامه دارد و هم چنان "قیمه" می خوریم. حتی در روز دوازدهم ماه محرم...

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۵ ، ۱۶:۲۰
چهارمی

*نقدیم به خودم و پنجمی و مُجَم و فاطمه.
۱ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۵۴
چهارمی
این پست هیچ ربطی به شاخدارها نداشت. ولی سوژه سازی و فرارشان به خانه ی همسایه علت این پست شد. البته بهتر بود کمی در مورد نوادگان(1) می نوشتم شاید تاثیری در احیای گونه ی در حال انقراض "یادش بخیر ما قدیما که نوه ی خانه ی پدربزرگ بودیم، آدم بودیم" داشت. /:


۲ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۳۰
چهارمی



اگر مثلا ما می دانستیم این موجودات صدایی به وحشتناکی مرغ های دریایی، ضریب هوشی کمتر از ماهی گلی و وحشی بودنی بدتر از گرازهایی که درختان باغ عمو را له کرده اند؛ دارند، هیچ وقت گول ظاهر پر از نقش و نگارشان را نمی خوردیم. متاسفانه وقتی تصاویرشان را از سایت می دیدیم فکر کردیم زیبایی یعنی پرهای خال خالی شان و آن شاخ روی سرشان. درس عبرتی باشد برای باقی عمر!

۲ نظر ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۳
چهارمی


"با همکاری اولی و دومی گندم های قسمت شیب دار را با داس ها چیدیم. بعد از ظهر قسمت شیب دار آفتاب گیر می شد و در هوای گرم چیدن این گندم ها در سراشیبی کار سختی است. سومی رفت از خانه وسایل آماده شده ناهار را بیاورد. پنجمی نیامده بود و دلیلش را نمی دانم. ششمی در اتاقک بالای تپه در حال گذراندن وقت بود. بعد از تمام شدن کار همراه پدر و مادر رفتیم کمی استراحت کنیم. خدا رو شکر محصول امسال به برکت باران های بهاری عالی بود و با همه ی خستگی نشاط بعد از محصول حس خوبی را در وجود انسان تزریق می کرد. وقتی به اتاقک بالای تپه رسیدیم ششمی در حال خوردن میوه!! صحنه جالب تر آن که ششمی از زیر کار فرار کن یک نوع دستگاه موسیقی عجیب و غریب را گذاشته بود روی میز گوشه اتاقک و می خواست بعد از خوردن میوه تمرین موسیقی اش را ادامه بدهد."

۲ نظر ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۳
چهارمی

 

 

 عکس ها را خانواده ی "نوک طلا" هفته ی قبل از آبشار گرفتن. اولین و آخرین زیارتم از آبشار به دوران مدرسه برمی گردد البته یک بار دیگر تا نزدیکی آبشار رفتیم ولی به دلیل ترافیک شدید قله ی کوه را از دور دیدیم و برگشتیم. حال و روز بقیه بچه ها چیزی شبیه به همینه که من هستم. اول و آخر تفریحات خانوادگی ما به باغ عمو ختم می شود.

*البته که در این هوای گرم تابستان ناشکری نباشد!


 


۴ نظر ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۶
چهارمی

انصافا عروسیتو مبارک هی مبارک، ایهی مبارک، شالا مبارک.

میرشکال...

باعرضه...

تفنگچین...

مرد گرون...

ما هم آدمیم.

ها والو عزیزم هیییی



* پست تقدیم می شود به همه ی عزیزانی که امشب در آرامش می خوابند.

۱ نظر ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۵
چهارمی

رفتیم راهپیمایی طاقت فرسا...

آمدیم خانه...

همسر "اولی"( پدر نوک طلا) یک شی عظیم جثه را به غرامت گرفته و تقدیم خانه ی پدرزن کرد.
 سه نفری(پدر، مادر، من) نقشه کشیدیم.( بعد از رفتن همسر اولی و به صورت حکومت خودمختار)
پدر در ثانیه تصمیم گرفت و این شی عظیم جثه را منفجر کرد.

فعلا تصمیم گرفته ایم تبدیل شود به دو تا میز چوبی برای استفاده در حیاط خانه. بماند که نصف روز برای مکانش چانه زنی کردیم. و مثل همیشه نظر مادر در اولویت قرار گرفت. تنها مانع برای عملی کردن ایده هایمان، چند تنه ی درخت است که تخیل کرده ایم مثلا سومی از طرح مان استقبال کرده و تنه های درخت را فراهم می کند. البته هنوز در مرحله ایده سازی هستیم پس ایده ی مناسب تر بررسی می شود.

و شاید سرانجامِ این طرح مثل خانه ی چوبی سال های نوجوانی مان شود. همان که چهار نفری( سومی ، من، پنجمی، ششمی) با زجر اسکلتش را ساختیم و سقفش تا یک چهارم کامل کردیم اما با کمبود امکانات تلاش هایمان نصفه ماند و چند سال بعد پدر اسکلت خانه مان را ویران کرد. و یا گلخانه سومی که در حد کلنگ زنی گوشه ی حیاط رها شد و سرانجام یاهای دیگری که در همه ی این سال ها نصفه و نیمه ماند.




* در راستای قدر دانی از همسر "اولی" که بسیار به علایق فرزندان خانه آگاهی دارد و هم چنین به علت انعطاف شدیدی که در مقابل رفتار دیکتاتور گونه ی ما نشان داد ( هر چند خودش ایده داشت ولی ما قبول نکردیم و در آخر متواضعانه راضی شد که سلیقه ی ما به فعیلت برسد) این پُست تقدیم ایشان می شود.

۲ نظر ۱۲ تیر ۹۵ ، ۰۱:۴۴
چهارمی

از اخلاقیات این قوم این است که اگر به مساله ای اعتقاد پیدا کنند تا پای جان بر سر آن  اعتقاد و آرمان می مانند. (و عمراً اگه از این موضع کوتاه بیان. به طور تقریبی همه کپی هم هستند)

 در قضیه ی طب اسلامی-  سنتی این قضیه را اثبات کردند. بعد از 3 سال اعتقادی عمیق به این سبک از زندگی بوجود آمده است. با این اعتقاد اگر وزیر بهداشت تمام داروهای گیاهی را نیست و نابود کند توانایی نابودی این اعتقاد را نخواهد داشت و بعد از طب تغییراتی در مدل غذایی:

-حذف نسبی روغن های بازار از سبد کالای خانواده

-تولیدات لبنی سالم

 -اقتصاد مقاومتی در بخش طیور(چرخه به کمال لازم نرسیده)

 -جایگزین کردن چوب سواک به جای مسواک، استفاده از دهان شویه های طبیعی

-

-


-بخش جدید در چشم پزشکی شروع به فعالیت کرده که اگر ششمی تا عصر امروز بینایی خود را از دست ندهد و سالم از این روش بیرون بیاید مطمئناً این یکی هم به روش تقویت چشم اضافه می شود. به امید سلامتی ششمی.

۱ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۷:۰۱
چهارمی


 آزمایشی برای تولید و تکثیر گونه ی جدیدی از حیوانات خانگی. از گروه قرقاول اما اسمش را گذاشته اند مرغ شاخدار. شاخدارها چند روزی است با تلاش 20 و چند روزه ی مرغ های خانه متولد شده اند. عده ای قول داده اند آبی شوند. و عده ای سفید و ابلق...

۱ نظر ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۲
چهارمی



یه نکته احکامی)مخصوص اهل خانه که نباید به رو خودشون بیارن):

اگه جایی زندگی می کنی که افق شرعی اش رو نمی دونستی و اتفاقا با "الله اکبر" اذونی که می شنیدی افطار می کردی. موقع سحر هم تا خود تیک تیک اذون آب می خوردی. و بعد از سال ها متوجه شدی افق محل زندگی شما با اذون مذکوره چند دقیقه ای عقب و جلوست. چون از طرف افطار چند دقیقه دیرتر بوده و از طرف سحر زودتر.(یعنی قبل از اذون اصلی محل زندگی افطار می کردی و بعد از اذونش آب می خوردی)

این جا رو می گم بی خیال بشین چون حرفه یه عمر روزه گرفتنه. اگه خیلی شاهکار کنی قضای نماز هایی رو به جا بیاری که لب غروب خوندی و نه حمد و سوره ی درست و حسابی داشته و نه رکوع و سجده سالمی و نمازهای صبحی که بدون وضو خونده می شد تا خواب از سرتون نپره البته یه سری نمازهای به ظاهر سالم هم داشتی مثل اون هایی که جلوی پوستر آموزش نمازی که بابا برای آموزش زده بود به دیوار اتاق و تمام اوقات نماز سعی می کردی علاوه بر ذکرهای عربی، زیر نویس فارسی رو هم بخونی. البته اگه جلو اومدن وعقب رفتن موقع نماز رو فاکتور بگیری.

*باید از مرز گذشت. از مرز دل دل کردن برای رسیدن به دنیا بگذریم. حالت ما برای خوردن افطار یه حرص برای رسیدن به دنیاست. از وقتی یادمه گوشمون به اذون افطار بوده تا بگه "الله اکبر" و ما همون لبه ی پله ها که وایساده بودیم افطار کنیم. (البته الان با صیغه ی جمع گفتم چون فکر می کنم بیشتر بچه های خونه همین مدلی بودن. هر کی اعتراض داره و ادعا می کنه می تونست تا آخر اذون تحمل کنه اینجا اعلام برائت کنه. در غیر این صورت سکوت نشانه ی تایید حرفه.). همین.


۲ نظر ۲۳ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۶
چهارمی

به سختی!

چه کسی غذاهای سحر رو می پزه؟

مادر و دومی!

چه کسی افطار رو آماده می کنه؟

دومی!

چه کسی واسه گرم کردن غذای سحر بیدار می شه و گرمش می کنه؟

دومی!

چه کسی با دومی همکاری می کنه؟

ششمی!

ظرف ها رو کی می شوره؟

مادر!

کی از هم بدتر بیدار می شه؟ وقتی هم بیدار می شه اعصاب نداره؟

چهارمی!

کی به خونه ی پنجمی زنگ می زنه که خواب نمونن؟

پدر! البته هنوز نگفتن که کسی بهشون زنگ بزنه. بذار چند تا سحر خواب بمونن بعد زنگ می زنن.

چرا چهارمی کمک نمی کنه؟

/:

گوش کن! چقد صدای اذون قشنگه. البته صدای جیرجیرکه رو مغزم بود.
 
۵ نظر ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۲۲
چهارمی

 جایی در خانه وجود دارد مشهور به "سر حموم". انباری نسبتاً پهنی با ارتفاع یک متر از سقف حمام. موقع عبور و مرور باید حتماً قبلش یک دوره راه رفتن با دو زانو تمرین کرده باشی. "سر حموم" یک مجموعه ی کامل از فعالیت های مجردی بچه های خانه است. کتاب های مدرسه، کتاب های دانشگاه(که از خطر پرت شدن بیرون در امان مانده اند)، مجله های اوایل انقلاب پدر، کتاب های قدیمی و موش خورده و... به جز کتاب ها، صنایع دستی ما دخترهای خانه، بعضی گوشه های "سرحموم" دیده می شود. عمده محصول باقی مانده از دسترنج برادرها چیزی جز وسایل خراب شده نیست. دو کامپیوتر طرد شده ای هم وجود دارد که با تنی خسته و رنجور گوشه ای از "سر حموم" روزگار می گذارنند.

چند وقت پیش رفتم سراغ کارتن های خودم. هر عضوی از خانواده در مسیر رسیدن به کارتن هایش جمله های مختلفی را می بیند که بیشتر آن ها اخطار به ششمی است.(عامل اصلی در تخریب وسایل "سر حموم" ) جمله هایی مثل:

 " از این کارتن ها رد نشو و کاری به کارتن های دیگران نداشته باش! سرباز!"  و "روی کارتن بقیه نشین!" و علامت های خطر.

در کارتن شخصی، نامه ای پیدا شد از اوایل نوجوانی.


۷ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۱
چهارمی

این دیوار روزهای زیادی را بر خودش دیده است. شاهد عینی بزرگ شدنمان. و قبل از همه ی این ها شاهد درس خواندن پدر. البته خاطرات محو و تاریک است از آن روزها. باید یک روزی بیاید وکمی وضوح دهم به روزهای درس خواندن پدر. به هر حال بیشترین خاطره اش از ما(شش بچه) به سال های کنکورمان بر می گردد. اگر بخواهم در حد چند خط گند بزنم به خاطرات بچه ها این جور می نویسم:

بچه ی اول از همه درس خوان تر و با آن پشتکار عجیبش بهترین خاطرات را  روی دیوار به جای گذاشت و و اگر دیوار زبان داشت حتما تشکر ویژه اش را انجام می داد.

بچه ی دوم سر به هوایی اش را. و البته از حق نباید گذشت و یک سالی درس خواندن.

 بچه ی سوم بیشترین غعالیتش به آویزان کردن کتاب ها یا خیمه زدن در اتاق و فیلم گرفتن از درس خواندنش بود و مضرترین موجود در آسیب زدن به دیوار.

بچه ی چهارم که خودم باشم یک سال با بدبختی در اتاق دوام آوردم.

بچه ی پنجم با اتاق میانه ی خوبی نداشت و سال ورود به دانشگاهش را در همین اتاق که من نشسته ام(اتاق پشتی) گذراند پس نمی تواند خاطره ای از دیوار اتاق داشته باشد.

بچه ی ششم(مُجَم) هیچ وقت به دانشگاه فکر نکرد و به همین دلیل دیوار هم خاطره ی چندانی با او ندارد.(و البته آن سال ها این جا نبودیم هر چند اگر بودیم توفیر چندانی نداشت) تنها انسان یاغی خانه و موفق در شرکت نکردن در کنکور دانشگاه.

این ها گذشت ما خاطره گذارنده ها رفتیم دانشگاه و درس خواندیم اما هیچ کدام از کتاب های درس و دانشگاه ما نتوانست جایگاه دائمی بر طاقچه های اتاق داشته باشد. هر سال با نزول فرد بعد به اتاق آن قبلی کتاب و دفترش را انتقال می داد به انبار و مدتی بعد مادر آن کتاب های به درد نخور را از خانه پرت می کرد بیرون. و تنها کتاب های بچه ی ششم لیاقت داشتند تا سال های سال عزیز دل طاقچه و اهل خانه باشند. کتاب های دانشگاهی-روانشناسی و کامپیوتر و برق و حسابداری و زیست شناسی بی لیاقت بودند که نتوانستند به اندازه یک کتاب همشهری داستان جذابیت داشته باشند برای ماندن.

قال مُجَم:

"یک اتاقی توی خانه ی پدری هست که طاقچه هایش مال من است. شش تا طاقچه بزرگ دارد. دو تا سه تایی.سه تا این طرف اتاق.سه تا آن طرف.توی این طاقچه ها کتاب هام را گذاشته ام.کنار یکی از طاقچه ها روی دیوار با مداد، شعر و نثر و از این چیزها نوشته ام.علامت هم زده ام که از این جا تا این جا دفتر من است.   

my note book خارجی هم نوشته ام «دفتر من» که اگر چند صد سال بعد توریستی آمد بگویند این دست خط خود استاد است ملا حظه بفرمایید!!!"...

92/8/19

*کپی از همین کارِ مجم بچه ی پنجم اسم خودش را گذاشت تُجَم و جای دیگری ازدیوار را my note book شد. بچه ی دوم هم که از وقتی من یادم می آید با آن خط خاصش در و دیوار را مزین می کرد به شعر. اوضاع اتاق بد جور می زد توی چشم. مادر فرمان داد تمام نوشته ها را پاک کنم. بی ربط ترین آدم خانه به نوشتن روی در و دیوار!! یکی از شعرها را گذاشتم بماند. بعد از رفتن مُجَم از خانه و سر زدن های دیر به دیرش هر وقت مادر نگاهش به همان یک شعر می افتد آهی از سر دلتنگی برای پسر دور از خانه می کشد. بماند که بعضی وقت ها به اشتباه خط فرزند دوم را به اشتباه مُجَم می خواند. حتی یک بار هم سر من غر زد که چرا این ها را پاک کردی؟؟!!!بچه ام این ها را نوشته بود!!!!!!!!

 

۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۲
چهارمی

من وقتی به دنیا آمده بودم مدت ها بود که از توی خانه ی خشتی روستایی رفته بودیم به یک خانه ی آجری درندشت که حیاطش الانه دو سه هزار متری می شود.همه نوع درختی هم توش هست- یک بار شمردم دیدم حدود دوازده سیزده نوع درخت توی حیاطمان داریم از هرکدام هم یکی تا بیست تا.همه هم به ثمر نشسته طوری که از بهار- حدود های اواخر اردی بهشت- که چاغاله بادام ها خوردنی می شوند تا اواخر پاییز که انگورهای توی انبار طعم عجیبی به هم می رسانند میوه را از خودمان خورده ایم.کم پیش می آمد از مغازه ای چیزی بخریم مگر هندوانه ای توی فصل گرما یا پرتقالی توی فصل سرما.

خانه ی خشتی تا مدت ها خالی افتاده بود.خالی ِخالی هم که نه.گاهی وقتی برادرم با پسر عمویم که هفت هشت سالی از من بزرگتر هستند می رفتند و در یکی از اتاق ها را باز می گذاشتند و توش دانه می ریختند و گنجشک ها که گله گله جمع می شدند،بیچاره ها را می گرفتند و با بی رحمی تمام سرشان را می کَندند و می زدند روی سیخ و برای خودشان سور و ساتی راه می انداختند.

توی حیاط خانه ی خشتی درخت بِهی بود که میوه های زرد و بزرگ و کرک دار داشت.این تنها درختی بود که توی خانه ی آجری جدید نبود.برگ های سبز سبز سبزی هم داشت.لذت من نگاه کردن به این درخت بود.درختی با برگ های سبز تیره و میوه های زرد ِ خشک کم آب گس ترش.میوه ها را همین طوری نمی توانستم بخورم.طعم شان نه که خوب نبود.طعم میوه های این درخت از سن من خیلی بزرگ تر بود. میوه ها را مادر پوست می کَند و خرد می کرد و می گذاشت روی اجاق تا خوب حال بیاید و شکر و بوی مربا می پیچید توی خانه...بوی به.صبح های خواب و کش و قوس و بعد هم نان و مربا و ...

بعضی درخت ها هست که مال ماست ولی به طور دقیق مال ما نیست.میوه ی به همان عشق و علاقه و محبت است،درختش نمی دانم چه شکلی است و ریشه در کجا دارم ولی ما از حیاطی که درخت به توی آن بوده رفته ایم جای دیگری.وحالا فقط می آیم و میوه ها را می چینیم.

میوه ی به با این که خشک و خوش عطر و خوش بر و روست خام خام خوردنش لذت چندانی ندارد-حداقل برای من این جوری بوده- باس روی آتش،ساعت ها توی آب قل بخورد و تازه قبلش هم پوستش را گیرانده باشند.

این همه دل شکستگی و خستگی و اتفاقات ناگوار همان آتش است و مهلتی بایست تا خون شیر شد...


*5دی ماه/92

۰ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۳۳
مُجَم
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۰۵
چهارمی