سنگ و سبو

سنگ و سبو

این جا صرفاً
ثبت خاطرات
خانواده
شخصی
و
.
.
.

...
...
نویسنده

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

من داشتم فکر می کردم چه بنویسم، به نظرم می رسید که این روزها مدام در حال دور کردن کلمه ها هستم. شاید به همین دلیل باشد که وبلاگم عاطل و باطل و ویلان افتاده گوشه ی این دنیای مجازی. این متن پایینی به ذهن رسید.شما با ذهن تان نخوانید. با دل ببینید.

مشهور است که برای زنده نگه داشتن حس های کودکی، خاطرات را مرور می کنند و در گذشته های دور به سیر و سفر می پردازند. دیروز توی اتوبوس که از کاشان می آمدم سمت شیراز با خودم گفتم حالا چه ایرادی دارد که مدتی با این کتاب – ولو از یک مرد غربی- مانوس باشی. هر چند بعض حرف هاش را قبول نداشتم. ولی بی حساب هم نمی گفت. خیلی نزدیک بود به آن چه که در نوجوانی تجربه کرده بودم. خلاصه بگویم اوقات شریف تان را مصدع نشوم.

کتابه را همین طور که می خواندم عمل هم می کردم و دیدم عجب چیزی دارد از آب در می آید.(عمل به این کتاب احیانا با کار بدنی هم راه نیست. اصلا کار بدنی در آن لحاظ نمی شود.) پیرامون نفی خاطرات و هویت فردی بود. برای یک چند لحظه ای فرو رفتم توی حالات کودکی بی آن که خاطره ای زنده شده باشد. و کودکی را بسیار نزدیک می دیدم و حس می کردم. یعنی روشنیِ روز کویر و کوه و تابش آفتاب بر درخت و سایه ی درخت و یک دشت پر از گون و بوته و ...و کوه بزرگ دور و زردی مناطق نیمه خشک. تو گویی در سختی و سرسختی کویر هر چیزی زودتر به بلوغ می رسد و هر چیزی زود تر مرگ را می چشد.

بعد، شب که می خواستم بخوابم دیدم خیالاتم دارد محو می شود...خلاصه. امروز هم که با موتور من و محمدرضا – وسط روشنای روز و گرما- رفتیم سمت گندم های درو شده و خرمن جاها و زمین های درو شده، دانستم رسیدن به همان حس های ناب، نفی خاطرات و ذهنیات و خیالات و توهمات و نفی آینده و گذشته است و چه رهایی شگفتی. داشتن حس های کودکی مستلزم زل زدن به ذات هستی هر شیئی است بی آن که بخواهی درباره اش کلمه ای به ذهن بیاوری حتی کلمه های«چه زیبا! محشره! ...» حتی تصاویر کودکی و صداهایش و احساسهایش.

حس کردن خرد شدن یک گیاه زرد و نازک و خرد و لمس هستی یک سنگ کنار رودخانه ی کم آب و گوش سپردن به صدای سیرسیرک ها، صدای قورباغه ها نزدیک فرو رفتن خورشید پشت کوها و قرمزی آسمان و بعد سکوت شب و عوعو چند سگ و باز هم سیرسیرک ها بی هیچ کلمه ای. بی هیچی گفتی. بی هیچی خاطره ای و نقاب گذشته ای و تفسیر آینده ای و ...همان لمس وجود. لمس کردن تمام هستی با روح.

هوایِ خنک از لای سیب ها رد می شد و نسیم خنکی پر از زندگی بوته های لوبیا را رد می کرد و صدای زنگوله ی چند گوسفند و قدم برداشتن های چوپان و خاک بلند شده از راه رفتن گله و جاده ی خاکیِ پر از سنگ و موتور که هوا را می شکافت و موهای من و محمد رضا را به نوازشی نرم دست می کشید. کوچه ای پر از سایه های خنک درختان افرا و سرازیری ها تند و سربالایی هایی تند تر و رودخانه و جریان آب و صدایِ سکوت و سکوت صداها...

از کنار زمین های درو شده رد می شدیم تا برسیم به باغ انگور و دیدیم که عمو با آن دو تا پای بریده تا بالای زانو خواب است و زن عمو – که صداش می زدیم خاله- با آن قامت بلند و لباس محلی بر آستانه ی مقدس کپرِ نشسته در میان درخت هایِ انگور ایستاده است. از دور موتور را خاموش کردیم که اگر کسی خواب است این وقت ظهر بیدار نشود که عمو بیدار شد. باغ را دور زدیم و بیرون رفتیم.

بیرون می رفتیم از یک ساحت مقدس و ماورای هستی و باز فرو می رفتیم در اعجازی دیگر از هستی. اوج خواهش روح و تمنای دل برای ارتباط با زندگی.

نفی توهم و خیال و ...چه خیالی.

۳ نظر ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۲
مُجَم


"با همکاری اولی و دومی گندم های قسمت شیب دار را با داس ها چیدیم. بعد از ظهر قسمت شیب دار آفتاب گیر می شد و در هوای گرم چیدن این گندم ها در سراشیبی کار سختی است. سومی رفت از خانه وسایل آماده شده ناهار را بیاورد. پنجمی نیامده بود و دلیلش را نمی دانم. ششمی در اتاقک بالای تپه در حال گذراندن وقت بود. بعد از تمام شدن کار همراه پدر و مادر رفتیم کمی استراحت کنیم. خدا رو شکر محصول امسال به برکت باران های بهاری عالی بود و با همه ی خستگی نشاط بعد از محصول حس خوبی را در وجود انسان تزریق می کرد. وقتی به اتاقک بالای تپه رسیدیم ششمی در حال خوردن میوه!! صحنه جالب تر آن که ششمی از زیر کار فرار کن یک نوع دستگاه موسیقی عجیب و غریب را گذاشته بود روی میز گوشه اتاقک و می خواست بعد از خوردن میوه تمرین موسیقی اش را ادامه بدهد."

۲ نظر ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۳
چهارمی

دلم رادیویی تک موجی می خواهد. صدای بابام که داد می زند محمد! بدو بند بالا را آب نبرد! پاهام تا خستگی توی گل فرو می رود. دارد آهنگ الهه ی ناز می خواند. صداش دور است. بند بالا را بیل می زنم. صدای نازک برخورد بیل با سنگ با گِل-تپ تپ تپ توی راه برگشتن با صدای ای الهه ی ناز، سیبی به آب می زنم و به دندان می کشم. کلاه حصیری را بر می دارم که موهام باد بخورد. چند قطره عرق از راه شقیق هام می آیند تا روی چانه ام. یکیش می افتد روی زمین. بین چندتا علف. کمی هم پشت گردنم خیس می شود. پاهام را می اندازم توی آب خنک چشمه و دراز می کشم. چند تا گنجشک توی سایه و نور درخت بید دنبال هم پر پر پر...کلا حصیری روی صورتم

توی سوراخ کلاه نگاه گنجشکی می کنم که تنها نشسته و هر لحظه...پرید. بوی چشمه دور پاهام جمع می شود. با انگشت پام چند تا سنگ را...ببین صدای بابام می آید. صدای پاش را می شنوم می دانم تنها نیستم. بوی خاک می آید. می دانم که بابا دوباره می گوید: باز که خوابیدی محمد! توی دست بابام صدای آب می آید. چند جای صورتم یخ می شود. قطره آب. بابام نشسته خمیده، خمیده نشسته سیب می خورد. سیب سبز. اما من دلم...
۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۳
مُجَم

 

 

 عکس ها را خانواده ی "نوک طلا" هفته ی قبل از آبشار گرفتن. اولین و آخرین زیارتم از آبشار به دوران مدرسه برمی گردد البته یک بار دیگر تا نزدیکی آبشار رفتیم ولی به دلیل ترافیک شدید قله ی کوه را از دور دیدیم و برگشتیم. حال و روز بقیه بچه ها چیزی شبیه به همینه که من هستم. اول و آخر تفریحات خانوادگی ما به باغ عمو ختم می شود.

*البته که در این هوای گرم تابستان ناشکری نباشد!


 


۴ نظر ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۶
چهارمی

انصافا عروسیتو مبارک هی مبارک، ایهی مبارک، شالا مبارک.

میرشکال...

باعرضه...

تفنگچین...

مرد گرون...

ما هم آدمیم.

ها والو عزیزم هیییی



* پست تقدیم می شود به همه ی عزیزانی که امشب در آرامش می خوابند.

۱ نظر ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۵
چهارمی