سنگ و سبو

سنگ و سبو

این جا صرفاً
ثبت خاطرات
خانواده
شخصی
و
.
.
.

...
...
نویسنده

۱۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است



همیشه دوست داشتم تکه هایی از مجله های پدر رو که می خونم و دوستشون داشتم با قیچی جدا کنم و بزنم به دیوار. اما هیچ وقت به این آرزوم نرسیدم.

۱ نظر ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۷
چهارمی

ما رفته ایم کمی استراحت میان روزه ای، به خانه پدری و قرار شده اولی ما را به صرف افطاری دعوت کند.
مدام می گویند فردا مهمان اولی هستیم . از صبح فردا ساعت 8 نوک طلا تماس می گیرد ،ما هم که شب را دیر خوابیده ایم میان صدای زنگ و بانگ خروس و خوابی که باید قضایش را به جا بیاوریم  سرگردانیم. صدای خروس دویده توی سرم و مدام جمله عزیزی را یاد آور می شوم تا به این ذاکر خدا بدوبیراه نگویم.(هی به ما می گوید این ذاکر خداست ) خروس که صدایش فروکش می کند ،نوک طلا بر طبق عادت همیشگی اش تماس هایی با فاصله زمانی ثابت با خانه پدری می گیرد.اصلا هم یادش نمی ماند که گفته ایم عصر می آییم . می گویند بچه ها از یک زمانی ساعت خواندن را یاد می گیرند ،این یکی اول ابتدایی اش هم تمام شد اما خبری نیست که نیست.
خوابی که میان آن همه همهمه نابود شده ساعت 10 تمام می شود .
این جماعت که مدتی است به اقتصاد مقاومتی روی آورده اند و دارند خود را ازجامعه پیرامونی مستقل می کنند ،پنیر درست کرده اند . مادر هم صبح رفته سبزی خریده و نشسته اند سبزی پاک کردن ، که یکهو یادشان می آید خب چه کاری است به این اولی بگویید خودمان پنیر می آوریم و نمی خواهد زحمت افطای بکشد . بله
و به همین راحتی اولی بدون هیچ دردسری مهمانی افطاری می دهد ، چرا که خانواده محترم مسئولیت سبزی و یک سری موارد دیگر را هم بر عهده می گیرند. تا عصر بشود ساعت 6 یا 7 و با تماس های بی امان نوک طلا راهی خانه اولی بشویم . راهی بس طولانی را همراه با نبات و دومی و چهارمی باید طی کنیم تا به مهمانی برسیم که میزبان تنها سفره اش و مکانش را زحمت کشیده و با خوردن یک افطاری بسیار ساده و توصیه شده یادم بیافتد به شعری از حسین پناهی :
چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه با دستی ظرفی را چرک می کنند و نه با حرفی دلی را آلوده
به شمعی قانعند و اندکی سکوت
خداوندا ما را هم همچنین مهمانانی نصیب بفرما )
*یواشکی نوشت:
 نمی توانم از کارهای بد و فوق العاده مخفیانه این چهارمی و ششمی بگویم چه اینکه آن ها در این وبلاگ سهم عظیمی دارند و موجبات اخراج خود را فراهم می آورم.

۲ نظر ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۵۱
پنجمی

از اخلاقیات این قوم این است که اگر به مساله ای اعتقاد پیدا کنند تا پای جان بر سر آن  اعتقاد و آرمان می مانند. (و عمراً اگه از این موضع کوتاه بیان. به طور تقریبی همه کپی هم هستند)

 در قضیه ی طب اسلامی-  سنتی این قضیه را اثبات کردند. بعد از 3 سال اعتقادی عمیق به این سبک از زندگی بوجود آمده است. با این اعتقاد اگر وزیر بهداشت تمام داروهای گیاهی را نیست و نابود کند توانایی نابودی این اعتقاد را نخواهد داشت و بعد از طب تغییراتی در مدل غذایی:

-حذف نسبی روغن های بازار از سبد کالای خانواده

-تولیدات لبنی سالم

 -اقتصاد مقاومتی در بخش طیور(چرخه به کمال لازم نرسیده)

 -جایگزین کردن چوب سواک به جای مسواک، استفاده از دهان شویه های طبیعی

-

-


-بخش جدید در چشم پزشکی شروع به فعالیت کرده که اگر ششمی تا عصر امروز بینایی خود را از دست ندهد و سالم از این روش بیرون بیاید مطمئناً این یکی هم به روش تقویت چشم اضافه می شود. به امید سلامتی ششمی.

۱ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۷:۰۱
چهارمی


 آزمایشی برای تولید و تکثیر گونه ی جدیدی از حیوانات خانگی. از گروه قرقاول اما اسمش را گذاشته اند مرغ شاخدار. شاخدارها چند روزی است با تلاش 20 و چند روزه ی مرغ های خانه متولد شده اند. عده ای قول داده اند آبی شوند. و عده ای سفید و ابلق...

۱ نظر ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۲
چهارمی



یه نکته احکامی)مخصوص اهل خانه که نباید به رو خودشون بیارن):

اگه جایی زندگی می کنی که افق شرعی اش رو نمی دونستی و اتفاقا با "الله اکبر" اذونی که می شنیدی افطار می کردی. موقع سحر هم تا خود تیک تیک اذون آب می خوردی. و بعد از سال ها متوجه شدی افق محل زندگی شما با اذون مذکوره چند دقیقه ای عقب و جلوست. چون از طرف افطار چند دقیقه دیرتر بوده و از طرف سحر زودتر.(یعنی قبل از اذون اصلی محل زندگی افطار می کردی و بعد از اذونش آب می خوردی)

این جا رو می گم بی خیال بشین چون حرفه یه عمر روزه گرفتنه. اگه خیلی شاهکار کنی قضای نماز هایی رو به جا بیاری که لب غروب خوندی و نه حمد و سوره ی درست و حسابی داشته و نه رکوع و سجده سالمی و نمازهای صبحی که بدون وضو خونده می شد تا خواب از سرتون نپره البته یه سری نمازهای به ظاهر سالم هم داشتی مثل اون هایی که جلوی پوستر آموزش نمازی که بابا برای آموزش زده بود به دیوار اتاق و تمام اوقات نماز سعی می کردی علاوه بر ذکرهای عربی، زیر نویس فارسی رو هم بخونی. البته اگه جلو اومدن وعقب رفتن موقع نماز رو فاکتور بگیری.

*باید از مرز گذشت. از مرز دل دل کردن برای رسیدن به دنیا بگذریم. حالت ما برای خوردن افطار یه حرص برای رسیدن به دنیاست. از وقتی یادمه گوشمون به اذون افطار بوده تا بگه "الله اکبر" و ما همون لبه ی پله ها که وایساده بودیم افطار کنیم. (البته الان با صیغه ی جمع گفتم چون فکر می کنم بیشتر بچه های خونه همین مدلی بودن. هر کی اعتراض داره و ادعا می کنه می تونست تا آخر اذون تحمل کنه اینجا اعلام برائت کنه. در غیر این صورت سکوت نشانه ی تایید حرفه.). همین.


۲ نظر ۲۳ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۶
چهارمی

بسم الله الرحمن الرحیم

اتهامات وارده در پست :« جواب نامه بعد از 16 سال!» که حقّاً حرفی به دور از انصاف در آن ها مشهود نیست چنان بی رحمانه و به دور از هرگونه مهربانی و محبت است که بر آنم داشت از حیثیتِ ناموجودِ چندین ساله ام دفاع کنم.

این که روی کارتن های کتب شان نوشته اند: « سرباز! روی این کارتن ها ننشین، از این کارتن ها به بعد، به تو ربطی ندارد، رد نشو ازشان، بنشین سرجات...» حاکی است که این حقیر آدم تنهایی بوده ام که تمامی ایام کودکی ام را با خیالات خودم و خاطرات دیگران سر کرده ام بس که بی خاطره بوده ام و بس که آدم بی سر و صدا و آرام و به عبارت اصح و ادق: بی هیجانی بوده ام. و همچنین مشتاق به خط و کتاب و شعر و مسائل بغرنج!

آخر یک پسر نه ده و الخ ساله که از زندگی غیر مدرسه و خانه ی یکی دو تا از دوستان و باغ سیب و چشمه اش و خانه ی عمو و حیاط پشتی و سر حمام(که چهارمیِ عزیز پیرامون ش حرفهایی نگاشت) و ... چیز دیگری ندیده و نداشته و نچشیده چه طور می تواند زنده بماند مگرآن که در آن بالاها(سر حمام) که به آسمان نزدیک تر است منزل گزیند و از انواع خاطرات و کتب و شعر و حتا موسیقی دیگران بهره جوید.

به موجب آیه ی مبارکه ی «کلٌّ یَعمَلُ عَلی شاکِلَتِه» من بعد از آن سال های کودکی همین مسیر را ادامه دادم و همیشه در کنجی مشغول ور رفتن با خیالی یا صفحه ی کتابی یا یک نقاشی قدیمی یا نقشه ی جهان نما یا خاطرات این و آن بودم. حتی بعد ها که رفتم دبیرستان و از خانه دور شدم این عادت ثانویِ انزوا از سرم نیفتاد و بعد که مزین به خدمت مقدس سربازی شدم این عادت همچنان به بقای خودش در وجودِ ضعیف و لاغر مردنی ام ادامه داد و زنده ماند. هنوزاهنوزم که می گذرد از آن سالیان پر از عطرهایِ زنده، پر از تصاویر زنده و طعم های زنده، نمی توانم نسبت به آن انباری کوچک مقاومت کنم و هر وقت مسیرم به آن جا می افتد مُوَسوِس(وسوسه شده) و  مسحور (سحر شده) به کارتن ها می نگرم و بوی کودکی و احساسات گم شده ی آن سال ها را در آن جا جست و جو می کنم.

حالا کارتنی که از کاغذ تهیه دیده شده چه گونه در مقابل عطش سیری ناپذیر یک کاشف وحشی دوام بیاورد؟ و بعد از آن؛ تا چه اندازه می توان همین طور روی کف سیمانی انبار نشست؟ به هر طریق صندلی و جای نشستن برای کسی که سه چهار ساعت آن بالا احتیاج به نشستن دارد باید فراهم باشد وگرنه مجبور است که روی همان کارتن ها بنشیند و کیفور شود از آن همه چیز های متنوع و مخفی و مخوف و ... بی خیال از پاره شدن کارتن ها.

پانوشت: لینگافن (linguaphone) اگر اشتباه نکنم نام سازمان آموزش زبان های بین الملل بوده است (شاید هنوز هم باشد). کتاب آموزش عربی که ما داریم بر می گردد حوالی سالِ شصت. فهرست فیپا و از این قضایا ندارد که به طور دقیق بتوان تاریخ طبع و نشر این کتابِ کهنه و ارزشمند و پر خاطره را تخمین زد تنها از روی یک جمله می توان فهمید که بر می گردد به سال های جنگ: «این کتاب تحت شماره ی 498 در تاریخ 4/12/ 1360 در کتاب خانه ی ملی به ثبت رسیده است.»کتاب دوره ی آموزش عربی لینگافن است عربی فصیح نیست یکی از لهجه های عربی است که حقیر اطلاع ندارد. هر درسی یکی دو صفحه اختصاص داده به نقاشی هایی از خطوط قدیمی، از انواع میوه ها، از انواع ابنیه و امکنه، انواع اجزاء خانه؛ درو دیوار و پنجره و حیاط و...، انواع ظروف و سفال و صنایع دستی، انواع حیوان، انواع ابزار، انواع کتاب و ...تصاویر سیاه و سفید، عکس ها و نقاشی های سیاه و سفید، که به دور از هر گونه اغراق و مطایبه ای تعدادی از این نقاشی ها حقیر را بی واسطه وارد عالم کهن می کرد و تا بطن بعضی از قصه های هزار و یک شب و اکتشاف گنج و ... می بُرد.

۱۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۳۱
مُجَم

به سختی!

چه کسی غذاهای سحر رو می پزه؟

مادر و دومی!

چه کسی افطار رو آماده می کنه؟

دومی!

چه کسی واسه گرم کردن غذای سحر بیدار می شه و گرمش می کنه؟

دومی!

چه کسی با دومی همکاری می کنه؟

ششمی!

ظرف ها رو کی می شوره؟

مادر!

کی از هم بدتر بیدار می شه؟ وقتی هم بیدار می شه اعصاب نداره؟

چهارمی!

کی به خونه ی پنجمی زنگ می زنه که خواب نمونن؟

پدر! البته هنوز نگفتن که کسی بهشون زنگ بزنه. بذار چند تا سحر خواب بمونن بعد زنگ می زنن.

چرا چهارمی کمک نمی کنه؟

/:

گوش کن! چقد صدای اذون قشنگه. البته صدای جیرجیرکه رو مغزم بود.
 
۵ نظر ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۲۲
چهارمی

نوشتن از گذشته ها خیلی هم راحت نیست ، مخصوصا وقتی قرار باشد اعتراف بکنی به کاری که الان دیگر خیلی هم مهم نیست.
فکر می کنم دوره راهنمایی بود. کتاب زبان فارسی مان بخشی داشت به نام خاطره نویسی. من عاشق همان یک قسمت بودم و هنوز هم اگر فشار بیاورم به بخش یادآوری خاطراتم احتمالا می توانم کمی از نوشته  های آن را به یاد بیاورم. من عاشق خواندن همان قسمتی بودم که خاطره شخصی(به گمانم دکتر بود)نوشته شده بود از یک کتاب. الان بعد از گذشت 13 یا 14 سال یادم آمد که تصمیم داشتم آن کتاب را بخرم و بخوانم . نمی دانم خواندش حالا هم می تواند مثل آن برهه از زندگی لذت بخش باشد یا نه.
قاعدتا خواندن آن خاطره بعد از مدتی شیرینی خود را از دست می داد و من مجبور می بودم به دنبال منبعی دیگر می رفتم تا بتوانم عطشم را در خواندن خاطرات کمی سیراب کنم .
همه چیز خیلی اتفاقی بود وقتی فهمیدم همان بچه چهارمی که همیشه "دو سال و نه ماهش" را شاخ می کرده و می کند روی سرم دارد خاطره می نویسد و بعد هم دفترش را قایم می کند.
الان دقیق یادم نیست کجا قایمش می کرد شاید می گذاشت درون کیفش و من می نشستم در کمینش و با هیجان بالایی منتظر رفتن این شکار می ماندم.
یادم نمی آید چه فکرهایی از سرم می گذشت که حاضر بودم مدت ها بنشینم تا او برود و من بروم سراغ دفترش و ورق بزنم تا برسم به صفحه های تازه نوشته شده، هرچند که همیشه هم به روز نمی شد.
آنقدر با عجله می خواندمش که فقط بدانم چه نوشته، شاید برای همین الان هیچ کدام از آنها یادم نمی آید. یعنی باور کنم که هیچ وقت شک نکرد؟
نمی توان کتمان کرد که خواندن آن دفترچه ی خاطرات نقشی در نوشتن سال های بعد من داشته است .چه اینکه من همان وقت ها کم کم به خاطره نویسی روی آوردم .
راستی چه کسی خاطرات مرا یواشکی می خوانده است؟!

۷ نظر ۱۶ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۰۸
پنجمی

 جایی در خانه وجود دارد مشهور به "سر حموم". انباری نسبتاً پهنی با ارتفاع یک متر از سقف حمام. موقع عبور و مرور باید حتماً قبلش یک دوره راه رفتن با دو زانو تمرین کرده باشی. "سر حموم" یک مجموعه ی کامل از فعالیت های مجردی بچه های خانه است. کتاب های مدرسه، کتاب های دانشگاه(که از خطر پرت شدن بیرون در امان مانده اند)، مجله های اوایل انقلاب پدر، کتاب های قدیمی و موش خورده و... به جز کتاب ها، صنایع دستی ما دخترهای خانه، بعضی گوشه های "سرحموم" دیده می شود. عمده محصول باقی مانده از دسترنج برادرها چیزی جز وسایل خراب شده نیست. دو کامپیوتر طرد شده ای هم وجود دارد که با تنی خسته و رنجور گوشه ای از "سر حموم" روزگار می گذارنند.

چند وقت پیش رفتم سراغ کارتن های خودم. هر عضوی از خانواده در مسیر رسیدن به کارتن هایش جمله های مختلفی را می بیند که بیشتر آن ها اخطار به ششمی است.(عامل اصلی در تخریب وسایل "سر حموم" ) جمله هایی مثل:

 " از این کارتن ها رد نشو و کاری به کارتن های دیگران نداشته باش! سرباز!"  و "روی کارتن بقیه نشین!" و علامت های خطر.

در کارتن شخصی، نامه ای پیدا شد از اوایل نوجوانی.


۷ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۱
چهارمی



امسال آفت از هر کویی بر سر این باغ دو هزار متری خونه خراب شد و محروم شدیم از خوردن حتی یه چاغاله. چه اینکه بخوایم هوس گوجه سبز یا مثلا سیب های بهاری باغ رو داشته باشیم یا دل گرم بشیم به زردآلو باغ همسایه که به نظر من خوشمزه ترین میوه است و امسال بی برکت شد. اصلا همه چی اینجا یه وضع دیگه ای پیدا کرده!

تنها دل خوشیم تک درخت گیلاس کنار پنجره ی اتاق شد. بیشتر روزهای بهار نگاهم به گل هایی بود که قول داده بودن گیلاس بشن. هر چند شاخه های بالای درخت خشک شده و دلیل این خشکی بر می گرده به گنجیشک ها و زاغک های(قلاجیک) پارسال که با تفنگ و سنگ از رو درخت فراری دادیم.(به هر حال آفت بودن!)

سه روزه مثل اژدهای پرنسس فیونا(الان تو ذهنم نیست که پرنسس فیونا اژدهای مراقب داشت یا نه!؟ اما نبات داره!) حواسم به هر حرکتی بود که از بیرون انجام می شد. با سنگ. با داد و فریاد. و...از دو روز قبل هم کم کم تلخی و گسی میوه های گیلاس کم شد و در حد تست میوه ها چند دونه ای می خوردم. امروز یکی از روزهای تست بود تا بعد از این تست به بچه ها خبر بدهم: گیلاسا رسیده شده.

نمی دونم چندمین میوه بود اما یه حس تلخی توی دهنم پخش شد. شک کردم به تمام اون پروانه های بهاری که روزهای گل دهی گیلاس کرمشون رو ریختن و رفتن.

امروز فهمیدم کرم ها به سنی رسیدن که مزه ی تلخ دارند. البته مزش خیلی تلخ نیست. فقط یه جوریه. یه مزه ی جدید.

*گیلاسَل کرمویَن. نَیِت.

۲ نظر ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۰
چهارمی

یادش بخیر قدیم آ وقتی جنگ شده بود و جوون ها می رفتن جنگ، اسلحه دستشون می گرفتن. نمی دونم اما فکر می کنم خوابشون هم همین چیزها بود.

اما این روزها...


۲ نظر ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۳۳
چهارمی

به علت انتقاد پذیری بالای خودم* و هم چنین احترام به نظرات  عزیزانم. ان شالله 3 یا 4 روز آینده آدرس این وبلاگ از dokhtar-lor.blog.ir به sang-saboo.blog.ir** تغییر خواهد کرد.


*گفته باشم دیگه توی این زمینه نظر ندین.

**از بس این بچه گُله. فقط انتقاد نمی کنه. پیشنهاد هم می ده. یاد بگیر! "سُومی ماسِن. آ."


۱ نظر ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۴۵
چهارمی

تقریبا تنها دو قلوی به هم چسبیده ای که به طور واضح و کامل توی ذهنم نقش بسته لاله و لادن است. با سر چسبیده بودند به هم. توی این دنیا کم نیستند دو تا آدمی که از یک نقطه به هم چسبیده اند. چسبیدن به یکدیگر برای یک عمر خیلی آزار دهنده و غیر قابل تحمل است.

از یک نقطه می چسبند به هم و باقی وجودشان از هم دور می شود. خیلی دور می شود.مثل دو نقطه ی نزدیک به هم روی یک دایره از یک سمت به هم خیلی نزدیک، از دیگر سو از هم خیلی دور.

من همیشه با خودم فکر کرده ام که دو تا آدم چسبیده به هم حتما یک مشکلی داشته اند که به هم چسبیده اند، مشکل ژنتیکی، خونی، چیزی. وگرنه نمی چسبیدند به هم.

من فکر می کنم که ما دچار یک سری مشکلاتی شده ایم. مشکلاتی که باعث شده این طور بی ملاحظه از یک نقطه به هم بچسبیم. با سر. با دست. با شکم. و این چسبیدن ما به هم مشکلات فراوانی دارد که یکی ش آزار همدیگر است و یکی دیگرش دور شدن از هم به همان نسبتی است که به هم نزدیک شده ایم. وقتی چسبیدیم به هم آن قدر بعد از چند وقت برای یکدیگر آزار دهنده می شویم که دوست داریم زندگیمان را فدای این جدایی کنیم.

بیایید دست به دست هم بدهیم و به همدیگر نچسبیم، تا هر وقت خواستیم همدیگر را بغل کنیم. هر وقت خواستیم رو به روی هم بنشینیم. هر وقت خواستیم توی گوش هم زمزمه کنیم.از فاصله ی دور توی خیابان همدیگر را صدا بزنیم. به چشم های هم خیره شویم. ببوسیم. زندگی کنیم. و آخر سر هم بمیریم...

*1392/11/27

۱ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۵
مُجَم

تصمیم گرفتم یه چند صفحه ای در باب شِر و وِر بگم:

-بله من هم رسیدم به سن 30 سالگی و چقدر خوشحالم و همیشه از سن های بالاتر لذت بردم و هیچ وقت آرزو نکردم ای کاش مثلا الان 20 سالم بود. چون باعث می شد همون موجود20 ساله باشم. 

-چه روزگاری بر من گذشته مثلا از 20 تا 30. 

-رد شدن از تابوی دانشگاه- سال مبارزات سخت من و بچه های خانه

-چند تا اتفاق ناخوشآیند شخصی

-اتفاق های خوب و دوست داشتنی در خانه-ازدواج خواهر و برادرهای مشنگ- تولد نوه های مشنگ تر(فاطمه88، محمدامین92، زهرا93، محمدعلی94)

-مرگ دوستان و فامیل و پدر بزرگ

و...

آدم باید  فکر کنه توی این مثلا 10 سال مهم زندگیش چه کارهای کرده و به کجاها رسیده و دوس داشت به کجا برسه و نرسیده و این که اصلا می شه رسید چی می خواسته چی رو نخواسته؟! خدا رو تا کجای زندگیش دیده؟! نه الان واقعا دارم فکر می کنم خدا رو تا کجای زندگیم دیدم؟! و... بله برای همه ی این ها ساعت ها فکر می خواد و من الان نمی تونم بشینم فکر کنم چون همیشه روزهای قبل یا حتی همون روز مجبورم بشینم واسه امتحان بخونم. و تنها کار مهم این روزهام درس خوندنه. واسه همین می تونم به خودم بگم توی این دوران مهم زندگی ام تنها چیزی رو که نمی خواد بهش فکر کنم همینه. و اگه یکی ازم بپرسه مهم ترین کاری که کردی چی بوده می گم: یه عمر نشستم و به تحصیلات ادامه دادم. و همین.

حالا هم خودم رو تحویل گرفتم و دوتا پُست واسه تولدم گذاشتم. و دل خوش به بودن همین بروبچ زندگیم. و از تموم بروبچ که سعی کردن توی شادی من شریک باشن تشکر می کنم. از فرزند اول و خانوادش به خاطر خرید کیک. از فرزند دوم واسه تبریکاتش. از فرزند سوم و خانوادش واسه تبریکاتشون. از خودم به خاطر تبریکاتم. از فرزند پنج و خانوادش به خاطر تبریکاتشون و از فرزند ششم واسه تبرکیاتش. بله از همه واسه این همه تبریک. و جواب من که آرزومندی سال پر خیر و برکتی واسه تک تکشون. حتی الان از بانک انصار هم تشکر می کنم  و همراه اول.

به هر حال امسال بهتر از سال قبل بوده. (: البته فکر کنم حالم خیلی بهتره. و همینه. بله. هر وقت حالم بهتره به قول همون دوست خیال پردازم؛ همه ی کائنات با تو خوشحالی می کنند.) سال قبل یه جایی نوشته بودم:

۱ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۰
چهارمی

: سلام خونه!


: سلام دخترم! خوبی؟


: خوبم! تو خوبی؟


: خوبم. چه خبر؟


: سلامتی. تکرار امیدواری خداوند مبارک باشه.

: ؟!


: 30 ساله شدنت مبارک. 


: و 30 ساله شدن تو.


: ممنون خونه (:


:  (:

۰ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۱۱
چهارمی

این دیوار روزهای زیادی را بر خودش دیده است. شاهد عینی بزرگ شدنمان. و قبل از همه ی این ها شاهد درس خواندن پدر. البته خاطرات محو و تاریک است از آن روزها. باید یک روزی بیاید وکمی وضوح دهم به روزهای درس خواندن پدر. به هر حال بیشترین خاطره اش از ما(شش بچه) به سال های کنکورمان بر می گردد. اگر بخواهم در حد چند خط گند بزنم به خاطرات بچه ها این جور می نویسم:

بچه ی اول از همه درس خوان تر و با آن پشتکار عجیبش بهترین خاطرات را  روی دیوار به جای گذاشت و و اگر دیوار زبان داشت حتما تشکر ویژه اش را انجام می داد.

بچه ی دوم سر به هوایی اش را. و البته از حق نباید گذشت و یک سالی درس خواندن.

 بچه ی سوم بیشترین غعالیتش به آویزان کردن کتاب ها یا خیمه زدن در اتاق و فیلم گرفتن از درس خواندنش بود و مضرترین موجود در آسیب زدن به دیوار.

بچه ی چهارم که خودم باشم یک سال با بدبختی در اتاق دوام آوردم.

بچه ی پنجم با اتاق میانه ی خوبی نداشت و سال ورود به دانشگاهش را در همین اتاق که من نشسته ام(اتاق پشتی) گذراند پس نمی تواند خاطره ای از دیوار اتاق داشته باشد.

بچه ی ششم(مُجَم) هیچ وقت به دانشگاه فکر نکرد و به همین دلیل دیوار هم خاطره ی چندانی با او ندارد.(و البته آن سال ها این جا نبودیم هر چند اگر بودیم توفیر چندانی نداشت) تنها انسان یاغی خانه و موفق در شرکت نکردن در کنکور دانشگاه.

این ها گذشت ما خاطره گذارنده ها رفتیم دانشگاه و درس خواندیم اما هیچ کدام از کتاب های درس و دانشگاه ما نتوانست جایگاه دائمی بر طاقچه های اتاق داشته باشد. هر سال با نزول فرد بعد به اتاق آن قبلی کتاب و دفترش را انتقال می داد به انبار و مدتی بعد مادر آن کتاب های به درد نخور را از خانه پرت می کرد بیرون. و تنها کتاب های بچه ی ششم لیاقت داشتند تا سال های سال عزیز دل طاقچه و اهل خانه باشند. کتاب های دانشگاهی-روانشناسی و کامپیوتر و برق و حسابداری و زیست شناسی بی لیاقت بودند که نتوانستند به اندازه یک کتاب همشهری داستان جذابیت داشته باشند برای ماندن.

قال مُجَم:

"یک اتاقی توی خانه ی پدری هست که طاقچه هایش مال من است. شش تا طاقچه بزرگ دارد. دو تا سه تایی.سه تا این طرف اتاق.سه تا آن طرف.توی این طاقچه ها کتاب هام را گذاشته ام.کنار یکی از طاقچه ها روی دیوار با مداد، شعر و نثر و از این چیزها نوشته ام.علامت هم زده ام که از این جا تا این جا دفتر من است.   

my note book خارجی هم نوشته ام «دفتر من» که اگر چند صد سال بعد توریستی آمد بگویند این دست خط خود استاد است ملا حظه بفرمایید!!!"...

92/8/19

*کپی از همین کارِ مجم بچه ی پنجم اسم خودش را گذاشت تُجَم و جای دیگری ازدیوار را my note book شد. بچه ی دوم هم که از وقتی من یادم می آید با آن خط خاصش در و دیوار را مزین می کرد به شعر. اوضاع اتاق بد جور می زد توی چشم. مادر فرمان داد تمام نوشته ها را پاک کنم. بی ربط ترین آدم خانه به نوشتن روی در و دیوار!! یکی از شعرها را گذاشتم بماند. بعد از رفتن مُجَم از خانه و سر زدن های دیر به دیرش هر وقت مادر نگاهش به همان یک شعر می افتد آهی از سر دلتنگی برای پسر دور از خانه می کشد. بماند که بعضی وقت ها به اشتباه خط فرزند دوم را به اشتباه مُجَم می خواند. حتی یک بار هم سر من غر زد که چرا این ها را پاک کردی؟؟!!!بچه ام این ها را نوشته بود!!!!!!!!

 

۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۲
چهارمی