سنگ و سبو

سنگ و سبو

این جا صرفاً
ثبت خاطرات
خانواده
شخصی
و
.
.
.

...
...
نویسنده

۱۷ مطلب با موضوع «پنجمی» ثبت شده است

خدا وکیلی اگه این ها توله جن نیستن پس چی ان؟؟؟؟
خب مگه مرض داره ساعت دو و نیم نصف شب مثل«گنج گشته» ها، خواب را از سر همه اهل خانه بپراند.
بچه روانی!
«خدا بزنه هر ک ن ک دل اش و بچه خش بکن» ب قرآن.
«خدا ز بیشتر و ن ک بیا هونه ی آدم بچه دار و انتظار داشت بو تا صب خو خوبی داشت بو»

۰ نظر ۰۹ آبان ۹۶ ، ۰۲:۵۱
چهارمی

اون پسره که گوشه صفحه اینستاگرام مجم منتشر شده و مجم دایی اش و اسمش سجاد دو روز پیش به دنیا اومد...
هو العشق...هو عشق المستحدثتنا...



۰ نظر ۲۷ مهر ۹۶ ، ۱۹:۳۸
چهارمی


مورد داریم وقتی بهش می گی تب لت برای بچه ها ضرر داره و مغز کوچیک می کنه.می گه: می خوام مغزم کوچیک شه.

و همین مورد وقتی بهش می گی بریم بیرون بازی کن، به پنجمی می گه: مامان چرا بهم تب لت می دی که مغزم کوچیک شه؟!!!!

۰ نظر ۲۵ تیر ۹۶ ، ۱۸:۵۸
چهارمی

برای شناخت پنجمی ابتدا به ساکن از خودتان سوال کنید از سلول چه می دانید؟!

واقعیت اینه که من یکی از سلول در حد همون رشته تجربی دبیرستان می دانم. بقیه بچه های خونه به جز اولی که اون هم مثل من تا دیپلم از سلول یه چیزایی می دونه. بقیه بیگانه ترین افراد نسبت به سلول اند. از بین این همه آدم بی بصیرت تنها فرد شایسته مقام سلول دانی، پنجمی است. که عشق و علاقه بی خودش به این سلول ها باعث شد قید سایر رشته های گروه علوم تجربی را بزند. مثلا فکر کرد اینجا(یعنی ایران) مثل کشورهای اروپایی و آمریکا به این رشته های بی خود!! اهمیت می دهند. دوران جاهلی بود و بر طبق ژن غالب خانواده به دنبال عشق و علاقه اش رفت. البته هنوز به علایق دوران جاهلیتش پایبند است و بعضی از افراد خانواده به شدت از این افکار به درد نخور(برای کشورمان) حمایت می کنند.

حمایت وبلاگ سنگ و سبو از پنجمی:( به سند نوشته های نوشته های خودش)

  به صورت پایه ای و مفید به آموزش زیست شناسی برای دانش آموزان می پردازد. که اگه آدم های علاقه مندی باشید با پیگیری مطالب به نگاه صحیح و بینادی در مورد زیست شناسی می رسید.


tadrisezist@

telegram.me/tadrisezist

http://tadrisezist.blogfa.com/

#پنجمی_تنها_نیست.

#من_حامی_پنجمی ام.

#من_رباط_نیستم.

#برو_تدریس کن_ پنجمی_دیگه_بهانه_نداری.

۲ نظر ۰۴ تیر ۹۶ ، ۰۰:۳۹
چهارمی

دقیقا بالای سر غذاها وایسادم تا گرم بشن. اعتمادی به این جماعت نیست.

 قدر عافیت کسی داند که در اولین شب ماه رمضان مهمان خانه پنجمی باشد.

۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۰۳:۴۳
چهارمی

...

دختر تصویر مذکور، رکورد فاطمه را شکست. خداوند رحمی کند بر ما و پسری از این ژن های غالب.

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۳۸
چهارمی
جام زرین بهترین هدیه دهنده ی امروز می رسد به پنجمی...
۱ نظر ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۵۱
چهارمی
بعد از اینکه فیلم بادیگارد و قبل تر از اون فیلم"چ" و چندتا دیگه از همین مدل فیلم ها را برنامه ریزی کردیم که خانوادگی ببینیم و ندیدیم. این بار در یک حرکت بسیار نادر همراه پنجمی و زن داداش(بعد از اینکه پدران محترم برای کامل کردن شخصیت پدری و همسری مسئول نگه داری از بچه ها شدن) بدون پفک. بدون چیپس و لواشک. بدون تخمه رسیدیم چهارراه زند.
+هنوز ذهنم مشغول اون لحظه ای که ردیف های کناری، جلو، پشت سر، با دیدن صحنه های استفراغ ها و خورده شدن جسدها توسط موش ها و به قول خاتون"بیرون رو" ها به خوردن پفک، چیپس، لواشک و تخمه ادامه می دادند.
۰ نظر ۲۶ آذر ۹۵ ، ۲۳:۰۱
چهارمی

امسال تولد 2 سالگیش کاظمین بود. -پدر و مادرش به قصد آدم شدن این موجود سختی های این سفر به جون خریدن - نشد واسش یه پُست بذارم حالا جبران مافات...

اگه یه نظر سنجی تو خونه بشه هیچ وقت رای قابل قبولی برای "قابلیت آدم شدن" نمیاره. 

۱ نظر ۲۲ آذر ۹۵ ، ۰۰:۰۶
چهارمی


صدای ریخته شدن گندم توی سینی و جدا کردن آشغال های گندم، آسیاب کردن گندم ها، صدای شلپ شلپ مخلوط آرد و آب ، مذاکرات مادر و دومی و پنجمی، بوی خوش نان در خانه، لذت صبحگاهِ همراهی نان(به قول دومی نان سالم و سبوس دار) و ارده و شیره و روغن حیوانی...

زین پس پدر از زنگ زدن به احمدآقایِ شاطر معاف می شود.

۰ نظر ۱۴ آبان ۹۵ ، ۱۹:۰۰
چهارمی

دلشون واسه بچه شون تنگ می شه و بعد از یه هفته میان می برنش.



۰ نظر ۲۰ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۲۷
چهارمی


موضوع: نبات








۱ نظر ۳۰ تیر ۹۵ ، ۰۱:۳۱
چهارمی

پنجمی نوشت از مدرسه:

شاید شبیه اش در دنیا وجود نداشته باشد. شبیه تبعید یک قسمت از مدرسه به گوشه ای دورافتاده بود برای بزرگتر شدن شاگردان بزرگتر.
مدرسه دو اتاقه ای که برای چهارمی ها و پنجمی ها بود. شاید خاطرات من کمتر باشد چرا که فقط سال چهارم را بودم و پنجم رفتیم از آنجا. تا یک سال بعدش هم برنگشتیم.
خاطراتم برمی گردد به خیلی قبل تر از سال چهارم، به وقتی که رفتم اول ابتدایی و ماجراهای بعدش که می ماند برای پستی دیگر .
سال چهارمی ها و پنجمی ها به نظرم همیشه آدمهای قوی ای بودند و آزاد. زنگ های تفریح آنها سایه مدیر مدرسه و معلم ها را بالای سرشان نداشتند.
وقتی می خواهم از خاطرات آن سالهای دور بنویسم، هی روی هم میلغزند و مثل موج های به ساحل رسیده می ریزند روی انگشتانم و جدا کردن آن ها برای مرتبط ساختنش با این پست سخت و دشوار می شود.
سال چهارم در این مدرسه دنج و دو رافتاده بودم که الان دیگر نه دنج است و نه آنچنان دور افتاده و فکر میکنم ساختن آن همه ساختمان و خانه در اطرافش به کلی خاطراتم را محو میکند و دقیقا یادم نمی آید حیاطش به وسعت چقدر از دشت بود. هرچند که همین الان هم هیچ کس نزدیکش خانه نمی سازد .
در گوشه سمت راست تصویر یک خرابه هست، سرویس بهداشتی مدرسه بود .پشت ساختمان تا چشم کار می کرد تپه بود و دشت ،و چه گذرها که ما (هم کلاسی های پسر و دختر) در این دشت داشته ایم. دورافتادن این دوکلاس از مدرسه اصلی دلیلی شده بود که دسترسی به آن خیلی هم راحت نباشد و با یک دلیل بسیار موجه که همان نیامدن معلم بود شجاعتمان گل کند و بزنیم به دشت و برویم تا قبرستان و بدویم دنبال خارهای زرد.
۰ نظر ۲۰ تیر ۹۵ ، ۰۵:۵۳
پنجمی

ما رفته ایم کمی استراحت میان روزه ای، به خانه پدری و قرار شده اولی ما را به صرف افطاری دعوت کند.
مدام می گویند فردا مهمان اولی هستیم . از صبح فردا ساعت 8 نوک طلا تماس می گیرد ،ما هم که شب را دیر خوابیده ایم میان صدای زنگ و بانگ خروس و خوابی که باید قضایش را به جا بیاوریم  سرگردانیم. صدای خروس دویده توی سرم و مدام جمله عزیزی را یاد آور می شوم تا به این ذاکر خدا بدوبیراه نگویم.(هی به ما می گوید این ذاکر خداست ) خروس که صدایش فروکش می کند ،نوک طلا بر طبق عادت همیشگی اش تماس هایی با فاصله زمانی ثابت با خانه پدری می گیرد.اصلا هم یادش نمی ماند که گفته ایم عصر می آییم . می گویند بچه ها از یک زمانی ساعت خواندن را یاد می گیرند ،این یکی اول ابتدایی اش هم تمام شد اما خبری نیست که نیست.
خوابی که میان آن همه همهمه نابود شده ساعت 10 تمام می شود .
این جماعت که مدتی است به اقتصاد مقاومتی روی آورده اند و دارند خود را ازجامعه پیرامونی مستقل می کنند ،پنیر درست کرده اند . مادر هم صبح رفته سبزی خریده و نشسته اند سبزی پاک کردن ، که یکهو یادشان می آید خب چه کاری است به این اولی بگویید خودمان پنیر می آوریم و نمی خواهد زحمت افطای بکشد . بله
و به همین راحتی اولی بدون هیچ دردسری مهمانی افطاری می دهد ، چرا که خانواده محترم مسئولیت سبزی و یک سری موارد دیگر را هم بر عهده می گیرند. تا عصر بشود ساعت 6 یا 7 و با تماس های بی امان نوک طلا راهی خانه اولی بشویم . راهی بس طولانی را همراه با نبات و دومی و چهارمی باید طی کنیم تا به مهمانی برسیم که میزبان تنها سفره اش و مکانش را زحمت کشیده و با خوردن یک افطاری بسیار ساده و توصیه شده یادم بیافتد به شعری از حسین پناهی :
چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه با دستی ظرفی را چرک می کنند و نه با حرفی دلی را آلوده
به شمعی قانعند و اندکی سکوت
خداوندا ما را هم همچنین مهمانانی نصیب بفرما )
*یواشکی نوشت:
 نمی توانم از کارهای بد و فوق العاده مخفیانه این چهارمی و ششمی بگویم چه اینکه آن ها در این وبلاگ سهم عظیمی دارند و موجبات اخراج خود را فراهم می آورم.

۲ نظر ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۵۱
پنجمی

نوشتن از گذشته ها خیلی هم راحت نیست ، مخصوصا وقتی قرار باشد اعتراف بکنی به کاری که الان دیگر خیلی هم مهم نیست.
فکر می کنم دوره راهنمایی بود. کتاب زبان فارسی مان بخشی داشت به نام خاطره نویسی. من عاشق همان یک قسمت بودم و هنوز هم اگر فشار بیاورم به بخش یادآوری خاطراتم احتمالا می توانم کمی از نوشته  های آن را به یاد بیاورم. من عاشق خواندن همان قسمتی بودم که خاطره شخصی(به گمانم دکتر بود)نوشته شده بود از یک کتاب. الان بعد از گذشت 13 یا 14 سال یادم آمد که تصمیم داشتم آن کتاب را بخرم و بخوانم . نمی دانم خواندش حالا هم می تواند مثل آن برهه از زندگی لذت بخش باشد یا نه.
قاعدتا خواندن آن خاطره بعد از مدتی شیرینی خود را از دست می داد و من مجبور می بودم به دنبال منبعی دیگر می رفتم تا بتوانم عطشم را در خواندن خاطرات کمی سیراب کنم .
همه چیز خیلی اتفاقی بود وقتی فهمیدم همان بچه چهارمی که همیشه "دو سال و نه ماهش" را شاخ می کرده و می کند روی سرم دارد خاطره می نویسد و بعد هم دفترش را قایم می کند.
الان دقیق یادم نیست کجا قایمش می کرد شاید می گذاشت درون کیفش و من می نشستم در کمینش و با هیجان بالایی منتظر رفتن این شکار می ماندم.
یادم نمی آید چه فکرهایی از سرم می گذشت که حاضر بودم مدت ها بنشینم تا او برود و من بروم سراغ دفترش و ورق بزنم تا برسم به صفحه های تازه نوشته شده، هرچند که همیشه هم به روز نمی شد.
آنقدر با عجله می خواندمش که فقط بدانم چه نوشته، شاید برای همین الان هیچ کدام از آنها یادم نمی آید. یعنی باور کنم که هیچ وقت شک نکرد؟
نمی توان کتمان کرد که خواندن آن دفترچه ی خاطرات نقشی در نوشتن سال های بعد من داشته است .چه اینکه من همان وقت ها کم کم به خاطره نویسی روی آوردم .
راستی چه کسی خاطرات مرا یواشکی می خوانده است؟!

۷ نظر ۱۶ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۰۸
پنجمی



امسال آفت از هر کویی بر سر این باغ دو هزار متری خونه خراب شد و محروم شدیم از خوردن حتی یه چاغاله. چه اینکه بخوایم هوس گوجه سبز یا مثلا سیب های بهاری باغ رو داشته باشیم یا دل گرم بشیم به زردآلو باغ همسایه که به نظر من خوشمزه ترین میوه است و امسال بی برکت شد. اصلا همه چی اینجا یه وضع دیگه ای پیدا کرده!

تنها دل خوشیم تک درخت گیلاس کنار پنجره ی اتاق شد. بیشتر روزهای بهار نگاهم به گل هایی بود که قول داده بودن گیلاس بشن. هر چند شاخه های بالای درخت خشک شده و دلیل این خشکی بر می گرده به گنجیشک ها و زاغک های(قلاجیک) پارسال که با تفنگ و سنگ از رو درخت فراری دادیم.(به هر حال آفت بودن!)

سه روزه مثل اژدهای پرنسس فیونا(الان تو ذهنم نیست که پرنسس فیونا اژدهای مراقب داشت یا نه!؟ اما نبات داره!) حواسم به هر حرکتی بود که از بیرون انجام می شد. با سنگ. با داد و فریاد. و...از دو روز قبل هم کم کم تلخی و گسی میوه های گیلاس کم شد و در حد تست میوه ها چند دونه ای می خوردم. امروز یکی از روزهای تست بود تا بعد از این تست به بچه ها خبر بدهم: گیلاسا رسیده شده.

نمی دونم چندمین میوه بود اما یه حس تلخی توی دهنم پخش شد. شک کردم به تمام اون پروانه های بهاری که روزهای گل دهی گیلاس کرمشون رو ریختن و رفتن.

امروز فهمیدم کرم ها به سنی رسیدن که مزه ی تلخ دارند. البته مزش خیلی تلخ نیست. فقط یه جوریه. یه مزه ی جدید.

*گیلاسَل کرمویَن. نَیِت.

۲ نظر ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۰
چهارمی