سنگ و سبو

سنگ و سبو

این جا صرفاً
ثبت خاطرات
خانواده
شخصی
و
.
.
.

...
...
نویسنده

دفترچه خاطرات پدر(1)

شنبه, ۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۱ ب.ظ

بسمه تعالی

صبح روز 61/12/18 از خانه بطرف ا.ر حرکت کردم در عقب ماشین بودم و برادر شهریار در جلو ماشین بود به ا.ر رسیدیم و برادر شهریار را کول کردم و به اداره بهزیستی بردم تا نزدیک ظهر آنجا معطل شدم بیرون آمدم دیدم برادران ر.د عازم جبهه هستند البته بین راه به برادر شهریار گفتم من می خواهم به جبهه بروم او باور نکرد. رفتم بزور از اداره معرفی گرفتم و هر چه التماس کردم مسئول اعزام نیرو مرا همراه برادران نفرستاد گفت بعد از ظهر! من با براداران اعزامی خداحافظی کردم و بعد از ظهر برگه ی اعزامی را در بسیج گرفتم و تنها آمدم امّا در بین راه گفتم بهتر است سری به خانه بزنم و خانواده ام را در جریان بگذارم خدا کمک کرد و رفتم با همه خداحافظی کردم و حتی دانش آموزان را هم در مسجد جمع کردم و با آنها خداحافظی کردم و برادر اسد در مسجد بود. بالاخره تنها براه افتادم و با ماشینی که در ر.د آورده بودم مرا به سه راه د.پ برد. باز تنها به شیراز رفتم هر چه در بسیج التماس کردم قبول نکردند که من همراه بچه ها به جبهه بروم ولی خدا کمک کرد. رفتم در مقر صاحب الزمان، بچه ها به خط بودند و نام مرا یادداشت کردند با برادارن مدت دو روز در شیراز بودیم بعد راهی اهواز شدیم سه شب در اهواز ماندیم یک شب ساعت تقریباً نزدیک به 12 و نیم بود همه در خواب خوش فرو رفته بودیم که ناگاه صدای شلیک از هر طرف در اتاق های خواب مغزها را پریشان کرد همه را با صدای شلیک به خط کردند به طرف رود کارون حرکت کردند با ستون و با عجله همه از یک دیوار که سیم خاردار داشت به طرف دشت حرکت کردیم. بخواب و برخیز و سینه خیز و خلاصه رزم شبانه. صبح روز بعد عازم جبهه نبرد شدیم نزدیک ظهر به اردوگاه شهید اشرفی اصفهانی تیپ فاطمه زهرا(س) نزدیک ابوغریب رسیدیم. از همان جا ما چند نفر در کنار هم و با یکدیگر نزدیکتر شدیم. تقسیم بندی تمام شد چند روزی ماندیم البته در همان روزها باز چند نفر از برادران آ.گ را در همانجا دیدم و بعداً چندتایی هم از برادران ر.د که جلوتر در جبهه بودند ملاقات کردم. شب ها دعاها را با یاد خدا ذکر می کردیم. در روز جمعه ما را به خط کردند در حدود 20 کیلومتر راهپیمایی کردیم ساعت 12 ظهر بود که تیپ در یک نقطه مستقر گردید مانوری داشتیم. ساعت 8 شب در بیایان خوابیدیم. صف به صف روی ریگ ها دراز کشیدیم تمام بچه های ر.د در یک صف بودند. ساعت 11 بیدار شدیم. حرکت کردیم گردان در یک خط شدیم. اولین گلوله منور به طرف هوا پرتاب شد. بخوابید! بخوابید! شروع شد. گلوله های آر پی جی یکی پس از دیگری...

۹۵/۰۴/۰۵
چهارمی

نظرات  (۲)

۰۶ تیر ۹۵ ، ۰۱:۴۰ طلبه مجاهد فی سبیل الله:)))
پس حق دارم دفترچه ات را خوانده باشم ...
پدر آیا راضی است ؟
ایا این دزدی نیست؟
اعتراف کن چند بار بی خبر از پدر این دفترچه را خوانده ای؟
نمیدانم چرا هیچ وقت دفترچه های پدر مرا به سوی خودش نمی کشاند...
فکر میکردم همینجوری رویش نوشته دفترچه خاطرات..
واقعا که چهارمی هستی
پاسخ:
+این مساله هیچ ربطی به اون کار زشت تو نداشته. /:
ببین یه بسته داری گوشه سر حمام. من هیچ وقت بازش نکردم که بخونمش. اما می دونم نوشته هات. حتی موقع اسباب کشی قاطی وسایلم شده اما من اون قدر بچه خوبی بودم که نخوندمش. ولی تو خبیث بودی. تو افکار منو می خوندی!! /:
+من الان عذاب وجدان دارم خب! اولش می خواستم رمز بذارم اما دوباره شیطون گولم زد.
این دفترچه رو چند بار گم کردم. اما هر بار خدا کمک کرد و پیدا شد. و فکر کنم کنجکاوی من بیشتر از تو بوده! شاید!
اگه دوس داری م یتونم بعضی وقتا ازش واست بنویسم. من که خاطرات پدر رو دوست دارم.
حالا تو فکر کن اینو وقتی پدر نوشته که فقط اولی و دومی بودن. اون موقع ها پدر یک سال از الان سومی سنش کمتر بوده.
۰۶ تیر ۹۵ ، ۰۲:۰۴ طلبه مجاهد فی سبیل الله:)))
ربط داره خو
بزرگتر الگو میشه ...
تهدید میکنی ؟؟؟؟؟؟؟؟
این دفه اگه زنده بودم ذوب جذبه حق نشده بودم  ،میام می برمشون...تا هی شیطونت نیاد سراغت
بزار یه خاطره ازش برات بگم 
از دفترچه ام 
البته بعدا پستش می کنم 
بابا چطوری میتونسته به همین راحتی با دو تا بچه (اونم اولی و دومی) بزاره بره ...
چطوری؟؟؟؟
پاسخ:
حالا من بدبخت فقط اینجا باید الگو بشم. ها؟
بله از تو بسیار رسیده اینم روش.
 منم به همین فکر می کردم. فکر کن.(اولی و دومی) دومی با اون اخلاق زشتی که داشته. شنیدی اخلاق های زشت کودکی شو. مثل من که نبوده بچه آروم و مهربون و خوب و گل. اولی هم که کلا تو هپروت بوده. اینا رو فقط شنیدم راست و دروغش پای اون هایی که گفتن. (:
چطوری اش که می شه مثل همه اون هایی که رفتن. و به راحتی همین که یه هو تصمیم به رفتن می گیرن. هیشکی هم نمی تونه جلوشون رو بگیره. مثل همین روزها که می بینی. اگه رفتنشون راحت بگیرن خیلی ها الان سوریه یا عرق یا جاهای دیگه خواهند بود.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی