سنگ و سبو

سنگ و سبو

این جا صرفاً
ثبت خاطرات
خانواده
شخصی
و
.
.
.

...
...
نویسنده

با کی حرف زدم؟

جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۰۹ ب.ظ

نشسته ام و تمام حس هایی که بچگی داشته ام را مرور می کنم تا دوباره از باقی مانده ی چیزهایی که برایم مانده چیزهای بزرگ تری بسازم. از اولین خاطره هایی که از آن روزها برایم مانده یکی خاطره ی پنج سالگی ام بود توی باغ انگور پشت خانه مان. دیگر کم و بیش خاطرات مهد کودکم و بعد هم خاطرات اول دبستان و گیر کردن توی برف و بی اجازه ی معلم - ی که حالا مرده- کلاس را ترک کردن و رفتن و بعد کتک خوردن، یک وقتی یادم نیست دقیقا وقتی بالای درختی بودم و سگی افتاد دنبال بچه ها و من از ترس زمین خوردم و سرم شکست ...

و بادهای پاییزی لای برگ های سرخ و قرمز و زرد و بی حال و لرزان پاییزی درختان سیب...و بوی زمینی که آب خورده بود و این آخرین آب هایی بود که به درخت های سیب می دادند و بعد هم...بوی سیب سرخ آب دار و بوی سیب زرد و تالاپ ... سیبی افتاد.

همه ی این حس را که نه، ولی دارم داستانی می نویسم که کمی از این ها را برای خودم دوباره بسازم. داستان پسری که از ترس سگ بالای درختی گیر می افتد. یک جای بلند امن ناخوش آیند. 


پانوشت: داستان...؟؟

۹۵/۰۴/۲۵
مُجَم

نظرات  (۱)

۲۷ تیر ۹۵ ، ۱۸:۵۰ طلبه مجاهد فی سبیل الله:)))
هرچند مغزم درون تار و پود این همه تصدیقات و تصورات برای تا فردا گیر کرده و میدونم تو این رو تصدیق نمی کنی اما 
اما نمیدونم چرا این خاطره یادمه...اونکه گیر کرده بودی تویه برف ... اینکه میر فتیم مدرسه ..اینکه من نتونستم تو رو که افتاده بودی بلندت کنم ...اینکه یک آقایی ک الان یادم نیست کی بود ما را برد خانه اش ..بقیه ماجرا هم یادم نیست ..
ولی همیسه این ماجرا همینجوری یادم هست ..یک جای ذهنم رسوب کرده و هیچ آدم بزرگی هم نیست که بگوید چی شد؟یعنی واقعا همین همه داستان بود و آیا واقعاتر من هم بود ؟؟!!!!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی